اشعارشهادت موسی بن جعفر

 

اشعارشهادت موسی بن جعفر علیه السلام – شاعرناشناس

 
طبعش بلند است و ظفرهایش بلند است
مرد تقرب ، دردسرهایش بلند است
 
دنبال خلوت می رود زندان به زندان
رکن عبادت می شود زندان به زندان
 
جام بلا نوشید و گفت الحمدلله
خون دلش جوشید و گفت الحمدلله
 
اصلا چرا باید همه ش آواره باشد
شمع سحر باید به فکر چاره باشد
 
پیر مناجاتی شب موسی ابن جعفر
تنها ملاقاتی شب موسی بن جعفر
 
موسای آل الله دور از طور مانده
جانم فدایش از مدینه دور مانده
 
دلتنگ می شد بی صدا فریاد می کرد
معصومه را تنگ غروبی یاد می کرد
 
جوشن کبیری ساخت از کهنه عبایش
جوشن صغیری خواند با سوز صدایش
 
حتی نگهبان از دعایش فیض می بُرد
بدکاره هم از سجده هایش فیض می بُرد
 
زنجیرها خاکسترش را می کِشیدند  
غل های سنگین پیکرش را می کِشیدند
 
باور کنم خورشید را در چاه بردند  
او را روی ساق شکسته ش راه بردند
 
 
***********************
 
اشعارشهادت موسی بن جعفر علیه السلام – مجید لشگری
 
زندان گرفته
حتی صدای مرد زندان‌بان گرفته
 
حتی زنی بد
از ساحتش بوی خوش ایمان گرفته
 
زنجیر و پابند
از استخوان‌هایش توان و جان گرفته
 
مثل مدینه
مولای ما انگشت بر دندان گرفته
 
هر تازیانه
با کینه از پهلوی او تاوان گرفته
 
از سفره‌ی او
دشمن سه روزی هست آب و نان گرفته
 
اما به‌جایش
هر نیمه‌شب روی سرش قرآن گرفته
 
ذهنم دوباره
حال و هوای روضه‌ای عطشان گرفته
 
آتش کشیدند
آتش بمیرم معجر و دامان گرفته
 
شام غریبان
گوشه به گوشه بارش باران گرفته
 
رقّاص شامی
آسایش از یک کاروان مهمان گرفته
 
عمامه‌ای را
خاکستری پر شعله و‌ سوزان گرفته
 
نی غرق نور است
انگار خولی نیزه‌ای تابان گرفته
 
بابا کجایی
با نام بابا یک سه ساله جان گرفته
 
 
*********************
 
 
اشعارشهادت موسی بن جعفر علیه السلام –  محسن حنیفی
 
اگرچه بسته زنجیر و در اسیری بود
 به دست بسته به دنبال دستگیری بود
 
نبود باب حوائج اسیر زندان ها
همیشه پشت درخانه اش فقیری بود
 
نبود دخترکش تا به او کند تکیه
 اسیر پای شکسته به وقت پیری بود
 
چقدر لاغر و زخمی شد و …؛ شکست آخر
 شبیه اینکه گلاب از گلی بگیری بود
 
به روی تخته تنش را غلام ها بردند
 عجب مراسم تشییع کم نظیری بود
 
برای بی کفنی گریه می کند کفنت
 همان که سهم تنش کهنه ی حصیری بود
 
 
************************
 
اشعارشعادت موسی بن جعفر علیه السلام – حسن لطفی
 
در گوشه ای شکسته ز آوار بی کسی
تنها اسیر و خسته و بی آشنا منم
یلدا ترین شب است شب این سیاه چال
پیر و نحیف و بی کس و بی همصدا منم
**
با خشت های سنگی و با میله های خویش
زندان به حال و روز دلم گریه می کند
خون می چکد زِ حلقه و می سوزم از تبم
زنجیر هم به سوز تبم گریه می کند
**
پوسیده پیکرم که در این چهارده بهار
در تنگنای سرد و نموری افتاده ام
از بار حلقه های ستم خرد گشته ام
دور از شعاع کوچک نوری فتاده ام
**
 چشمم هنوز خیره به در باز مانده است
خونابه بر لبم پی هر آه آمده
گویی فرشته است که در باز می کند
اما نه باز قاتلم از راه آمده
**
اینبار هم به ناله من خنده می زند
دستی به زخم تازه ای زنجیر می کشد
با هر نفس به کنج لبم خون نشسته است
با هرتپش تمام تنم تیر می کشد
**
چشمم به میله های قفس خو گرفته است
کی می شود که خنده به روی رضا زنم
کو دخترم که باز بخندد برابرم
کو قوتی که شانه به موی رضا زنم
**
ای بی حیا ترین که مرا زجر می دهی
در زیر تازیانه چنین ناروا مگو
خواهی بزن دوباره مرا یا بکش مرا
اما بیا به مادر من ناسزا مگو

 
*************************
 
اشعارشهادت موسی بن جعفر علیه السلام – قاسم نعمتی
 
هر لحظه ای که آمد و از من خبر گرفت
حالات سجده های مرا در نظر گرفت
 
می دید عاشقانه مناجات می کنم
اغلب سراغی از من عاشق، سحر گرفت
 
نفرین به ضربه ای که نماز مرا شکست
رویم ز ضرب دست یهودی اثر گرفت
 
پاره شده عبا به تنم بسکه با شتاب
این تازیانه حلقه به دور کمر گرفت
 
جا خورده دنده ام به گمانم که پهلویم
چون پهلوی مدینه به تیزی در گرفت
 
فهمیده بود غیرت ما روی مادر است
با حرف بد قرار مرا بیشتر گرفت
 
دانستم از چه کودک جامانده حسین
وقت فرار دست خودش روی سر گرفت
 
در شام دختری که خودش ضربه خورده بود
دامن برای روی کبود پدر گرفت
 
هر چه شد عاقبت سرم از تن جدا نشد
تشییع پیکرم به زیر دست پا نشد
 
تیزی نیزه ای نرسیده به حنجرم
سیلی نخورده دختر من در برابرم
 
 
*************************
 
اشعارشهادت موسی بن جعفر علیه السلام – محسن حنیفی
 
چشمهایش همه را یاد خدا می انداخت
لرزه بر جان و دل تک تک ما می انداخت
 
پا برهنه همه بر بُشر شدن محتاجیم
نظری کاش که بر ما، گذرا می انداخت
 
دست بسته فقط او بود که شد دست به خیر
سکّه نه، ماه به کشکول گدا می انداخت
 
آن همه زخم به روی بدنش بود ولی
زَهر هم بر جگرش چنگ، جدا می انداخت
 
چشم خود بست ولی دختر او چشم به راه
روی شانه پسرش شال عزا می انداخت
 
او پر از درد شد امّا به خداوند او را
روضه ی کوچه و گودال ز پا می انداخت
 
پیکرش زخم شد امّا سر او دست نخورد
شد خراشیده ولی حنجر او دست نخورد

 

 

شعرشهادت موسی بن جعفر,اشعارشهادت موسی بن جعفر,اشعارشهادت امام موسی کاظم,شعرشهادت امام کاظم,شعرشهادت امام موسی کاظم,شعرمذهبی,

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.