اشعار اربعین

اشعار اربعین امام حسین علیه السلام


مناجات باامام زمان(عج)  ـ اربعین…محمد فردوسی

من که در پیچ و خم جاده ی دنیا ماندم
دردم این است چرا این همه تنها ماندم؟!

یک نفر نیست به داد منِ تنها برسد؟
در پی «راه بلد» در دل صحرا ماندم

حلّ این مشکل امروز به دست فرداست
چند سالی است که در حسرت فردا ماندم

در حقیقت شده آیا که بپرسم از خود
چه قدَر منتظر یوسف زهرا ماندم؟!

من به دنبال تو امّا تو کنارم هستی
آه … من با لب تشنه، لب دریا ماندم

چه کسی گفته که تو غایبی آقا؟! غلط است
منِ آلوده در این غیبت کبری ماندم

نوکری روسیهم … جای تعجّب دارد
با تمام بدی ام باز هم «آقا» ماندم

یا بگویید:«بیا» یا که بگویید: «برو»
خسته ام بس که در این «شاید و امّا» ماندم

پسر فاطمه! نگذار که ناکام شوم
جلوه کن منتظر جلوه ی طاها ماندم

کربلا … پای پیاده … چه قدَر می چسبد
من که امسال هم از کرب و بلا جا ماندم

*********
 
اشعار اربعین …. محمد مهدی نور قربانی
 

قدری آهسته برو؛…حرف نگاهم این بود
قصه ی چشم تر و… ناله و آهم این بود
 
گفته بودم؛ که تو هرجا بروی می آیم
خاطرت نیست مگر؟! شرط نکاحم این بود
 
رفتی و…هی به دلم بود بگویم برگرد
به نظر آنچه که می خواست خدا هم این بود
 
آتش و سنگ و سر و چادرم و…. کوفه و شام
آنچه از رفتن تو گشت فراهم این بود
 
چندتا طفل یتیم و عطش و غربت و آه…
دشمنانت همه بودند و سپاهم این بود
 
روی دستم رد شلاق اگر هست،… کسی
همه را می زد و ناچار… پناهم این بود
 
مانده بودم به رقیه چه جوابی بدهم
تا خود شام، همه سختی راهم این بود
 
باغ از رنج من و خون تو ، آخر گل داد
داستان پدر و مادر ما هم این بود
 
تا رسیدن به تو ، من پیر شدم،…طوری نیست
عاشقت بودم و انگار… ،گناهم این بود

*********

اشعاراربعین … رضادین پرور

آمدم تا به تن بی سر تو گریه کنم
بر تو جای پدر و مادر تو گریه کنم

خوب در خاطره ام یاد تو جا خوش کرده
آمدم بر نگه آخر تو گریه کنم

آب شد شمع وجودم، تو که رفتی مُردم
سوختم تا روی خاکستر تو گریه کنم

آب من بعد تو با خنده به یک جوی نرفت
حال من آمده ام محضر تو گریه کنم

دشت از هلهله ی آب چه حالی دارد
باید افسوس به آب آور تو گریه کنم

جای دارد که ز بی دختریت گریه کنی
من کنارت عوض دختر تو گریه کنم

تو که سر در بدنت نیست که گریان باشی
من خودم جای تو بر خواهر تو گریه کنم

یک چهله به سر بی تن تو گرییدم
حال اما به تن بی سر تو گریه کنم

**********

اشعار اربعین – رحمان نوازنی

 
همینکه سمت نگاهش به قتلگاه افتاد
دلش شکست و دوباره به آه آه افتاد
دوباره زلزله ای بین بارگاه افتاد
اگر غلط نکنم کوه صبر راه افتاد
 
ولی چه کوه عجیبی چقدر خم شده است
چقدر دور و برش رشته کوه کم شده است
 
بلند شد؛به زمین خورد و گفت یادت هست
چگونه قامت رعنای خواهر تو شکست
مرا به خاک زد و روی سینه تو نشست
تو را به نیزه کشید و مرا به محمل بست
 
عصای پیری خواهر ؛ قدم خمیده شده
شبیه قامت مادر ؛ قدم خمیده شده
 
تو ای مسافر نیزه چه خوش سفر بودی
جلوی محمل ما مثل یک سپر بودی
اگر چه بر سر نی یا که طشت زر بودی
در این سفر همه جا منشاء اثر بودی
 
سرت به جای سرما چه سنگ ها می خورد
چقدر جای حرم سنگ بی هوا می خورد
 
مرا پس از تو به بازار شام ها بردند
چقدر در وسط ازدحام ها بردند
برای سنگ زدن زیر بام ها بردند
 مرا به مجلس لقمه حرام ها بردند
 
شراب خورد و تو را ازخجالت آبت کرد
حرام زاده تو را خارجی خطابت کرد
 
حرام ها! حرمت را عذاب می کردند
برای بردن سرها شتاب می کردند
 و خنده بر دل زار رباب می کردند
به پیش تشنه لبان آب آب می کردند
 
به تشنگان پر احساس وای خندیدند
به مشک پاره عباس وای خندیدند
 
امام دوم این کربلا امامت کرد
که قافله زسفر آمد و اقامت کرد
اگر چه بر سر ناقه ولی قیامت کرد
چقدر جان به فدای تو و خیامت کرد
 
امام ناقه نشینم اسیریم را دید
و لحظه لحظه ی احساس پیریم را دید
 
امام ناقه نشینم اسیر تر شده بود  
در این سفر ز منم پیرتر شده بود
لبش هم از لب خشکم کویرتر شده بود
ولی به شام کمی سر به زیرتر شده بود
 
همینکه رأس تو دراین مسیر می افتاد
سرش شبیه شما سر به زیر می افتاد
 
ببین که وعده نمودم چه زود برگشتم
ببین که سوختم و مثل عود برگشتم
از آتش دل خیمه چو دود برگشتم
سپید بودم و حالا کبود برگشتم
 
کبودی تنم از زخم تو فزون تر نیست
کبودیم که به اندازه های مادر نیست
 
در آن غروب که رأس ستاره را بردند
به خیمه ها چقدر گوشواره را بردند
و چادری که شده پاره پاره را بردند
و پشت خیمه سر شیرخواره را بردند
 
اگر چه با سر این طفل همسفر شده ایم
هزار مرتبه مردیم و زنده تر شده ایم

*********

اشعاراربعین…مهدی نظری

آمدم اینجا دوباره…لشگرت یادش بخیر
قاسم و عون و زهیر و جعفرت یادش بخیر

اولین باری که اینجا آمدم یادت که هست؟
شد رکابم ساقی آب آورت یادش بخیر

اولین باری که اینجا پهن شد سجاده ام
با اذان دلربای اکبرت یادش بخیر

حال، من برگشته ام اما نه مثل بار قبل
قامت مانند سرو خواهرت یادش بخیر

از امانتداری ام دارم خجالت می کشم
بچه های من فدای دخترت… یادش بخیر

روضه ی دیروزمان این بود با بی بی رباب
ای عروس مادر من اصغرت یادش بخیر

من خودم اینجا به جسمت پیرهن پوشانده ام
دستباف یادگار مادرت یادش بخیر

رفتی و با اشک هایم بدرقه کردم تو را
ای برادر آن وداع آخرت یادش بخیر

مثل جدم می شدی در پیش چشمان همه
وای من عمامه ی پیغمبرت یادش بخیر

ساربان در پیش چشمان خودم حراج کرد
گوشواره هام…نه انگشترت… یادش بخیر

**********
اشعاراربعین….سیدمحمد جوادی

گر خزانی شده ام باغ و بهارم اینجاست
همه ی زندگی ام، دار و ندارم اینجاست

چه کسی گفته که زینب حرمش در شام است؟
بگذارید بمیرم که مزارم اینجاست

شاخه ای گل و کمی آب به زینب بدهید
که بپاشم سر این قبر، نگارم اینجاست

می نشینم مگر از خاک سر آرد بیرون
من ز شام آمده ام صبح قرارم اینجاست

کوچک است آه ولی قبر علی اصغر نیست
به خدا قبر علمدار و ندارم اینجاست

با چه حالی بروم سوی مدینه چه کنم؟
من که هم جان و دلم، هم کس و کارم اینجاست

**********
اشعاراربعین …. حبیب باقرزاده

برغم زینب کبری همگی گریه کنید
اربعین گشته وحالا همگی گریه کنید
ناله زدحضرت زهرا همگی گریه کنید
بهراین روضه عظمی همگی گریه کنید

تاابد دیده من بهرغمت گریان است
عالم هستی منهای حسین زندان است
 
به خداهیچ غمی مثل غم دلبرنیست
غیردیدار برادرطلب خواهرنیست
ماتم پرمحنی همچوغم معجرنیست
بدنش روی زمین بود ولیکن سرنیست
 
ازغم توبه خدا چشم پر از نم داریم
زیرلب زمزمه وشوردمادم داریم
 
کاروان بازسوی کرببلا آمده است
همه دلخوشی خون خدا آمده است
زینب از این سفرپر زبلا آمده است
بعد چل روز کنار شهدا آمده است
 
نوحه خوان زینب وطفلان همگی گریانند
روضه باز برای شهدا می‌خوانند
 
یک نفر برسر قبر علی اکبر می‌رفت
مادری نیز به قبر علی اصغرمی رفت
دختری هم به سوی ساقی لشکر می‌رفت
خواهری ناله کنان نزد برادر می‌رفت
 
دختری برسرقبرعمویش جان داده
خواهری یادغم روز دهم افتاده
 
یادآن روز که سرها زبدن گشت جدا
رفت انگشت وانگشتری خون خدا
یادآن روز که غارت شدهمه معجرها
وبه چشمان خودش دید در آنجا زهرا
 
لعنتی‌ها چه فجیعانه جسارت کردند
تودعا کردی ونیزه به دهانت کردند
 
همه جا تیره شدو نیزه به ارباب زدند
سنگ برچهره آن گهر نایاب زدند
باعصابربدن وپیکر بی تاب زدند
هرچه می‌گفت حسین ابن علی آب زدند
 
خواهری گفت برادر به فدای بدنت
چه بلایی سرت آمدچه شده پیرهنت

***********

اشعاراربعین….استادغلامرضاسازگار

امید دل! دل سوزان برایت آوردم
خبر ز تلخی هجران برایت آوردم

بر آر سر ز لحد ای گل خزان شده ام
که یک بهار، گلستان برایت آوردم

به داغ های دلم ای شهید، کن نظری
که لاله های فراوان برایت آوردم

مزن دم از عطش ای تشنه لب که آب روان
ز اشک دیدۀ گریان برایت آوردم

به جای مُشک که بر خاک تربتت ریزم
به چهره، گرد بیابان برایت آوردم

عنایتی کن و سوغاتی مرا بپذیر
ز شام، موی پریشان برایت آوردم

سخن ز خاطرۀ بزم شام و طشت طلا
خبر از آن لب و دندان برایت آوردم

به اشک خجلت و چشمان بسته ام بنگر
خبر ز گوشۀ ویران برایت آوردم

به زیر پیرهن خویش از کبودی تن
هزار قصّۀ پنهان برایت آوردم

سخن ز خاطرۀ بزم شام و طشت طلا
خبر از آن لب و دندان لب و دندان برایت آوردم

بیار دست و سرشک سکینه را کن پاک
و راز گوشۀ زندان برایت آوردم

شکست سرو قدم زیر کوه غصۀ ولی
لوای فتح نمایان برایت آوردم

اگر چه نامه سیاهی به نزد ما “میثم”
نوید رحمت و غفران برایت آوردم

*********

اشعاراربعین….محمود ژولیده

بال و پرم شکست ولی نهضت تو ماند
این قامتم خمید ولی عزّت تو ماند

گیسوی من سپید شد و روی من کبود
تا پرچم ولایت تو هیبت تو ماند

عیبی ندارد از تو مرا دشمنت گرفت
چون با دعای مادرمان تربت تو ماند

بی حرمتی اگرچه به آل رسول شد
امّا قسم به آل علی حرمت تو ماند

یک اربعین اسیر و چهل منزل اشک و آه
با این همه ،حدیث تو و عصمت تو ماند

ناگفته های شام بماند برای بعد
فریادهای قافلۀ غربت تو ماند

با خطبه های کوفه و شام اماممان
از مقتل تو تا ابد دولت تو ماند

یادش بخیر قاری قرآن ما شدی
هرجا که رفت رأسِ تو ، پس آیت تو ماند

“هل من معین” تو شده “صوت الحزین” من
در بینِ نسل ها نَفَس حضرت تو ماند

یک آشنا نبود اگر یاری ام کند
تا روز حشر ، درد و غم محنت تو ماند

برگشتم از اسارت و شرمنده ام ز تو
در گوشۀ خرابه گُل زینت تو ماند

جای علیِ اکبر و عباس و قاسمت
یک کاروان اسیر پِی نصرت تو ماند

بُردم پیام فاطمی اَت را به هر دیار
خصمت فنا شد و عَلَم قدرت تو ماند

با این همه مصائب سنگین این سفر
دین زنده ماند و رایحۀ عبرت تو ماند

************

اشعاراربعین….مجتبی صمدی شهاب

ای خفته زیر خاک چه خاکی به سر کنم
باور نداشتم که به قبرت نظر کنم

ای همسفر به خواب و خیالم نمی رسید
با تو نه بلکه با سر تو من سفر کنم

با یاد روز واقعه جا دارد از غمت
لطمه زنان کنار تو جان محتضر کنم

با کعب نی جدا شده ام از تو یا اخا
حتی نشد که حلق تو با اشک تر کنم

بهرم دعا نما که مبادا دوباره از
دروازه های شام بلا من گذر کنم

شد آستین من به خدا معجرم حسین
عباس را نباید از آن با خبر کنم؟!!

مانده صدای چوب و لبت بین گوش من
صد آه تا که یاد تو و طشت زر کنم

رنجیده سرفرازم و پیش تو سر به زیر
آخر چگونه شرح غم آن سحر کنم

طفل سه ساله ی تو میان خرابه گفت
باید به مرگ، چاره ی داغ پدر کنم

با دست خسته زیر لحد جای دادمش
جا دارد از خجالت تو جان به در کنم

*********

اشعار اربعین ـ شاعرناشناس

قدم استــوار یا زینب
عــزّت و افتخــار یا زینب
سمبل اقتدار یا زینب
نوحه ی گریه دار یا زینب

عمّه ی پیر و قد کمان زینب
غصّه ی صاحب الزّمان زینب

از خدا پر، تهی ز من زینب
مرتضــایی بــه شـــکل زن زینب
هم حسین است و هم حسن زینب
کعبه ی غصّه و محن زینب

با وقــارش پیمــبری کرده
مثل زهرا چه محشری کرده

دخـــتـــر اوّل امـــام عــلــی
داده اش اختــیار تام علی
کربلا فاطمه است و شام علی
لب اگر وا کند تمام علی

کوفه را بس که زیر و رو کرده است
مانــده ام خانــم است یا مرد است

کربـــلا غیــر او مـــدار نــداشت
مثل زینب به غم دچار نداشت
گر چه غیر از دو چشم تار نداشت
به کسی جز حسین کار نداشت

پلـک زد دید نور عیـنش نیست
عشق دیرینه اش حسینش نیست

کربـــلایی که باورش را برد
بــال پرواز بپّــرش را برد
قاسم و عون و اکبرش را برد
احترامات معـجرش را برد

بی ابالفضــل و بی مبارز شد
بی ابالفضل و بی محافظ شد

کربـــلایی که قامـــتش خم شد
نصف روزی که غم دمادم شد
ترس یک چیز داشت آن هم شد
بدنی پیــش چشــم او کـم شد

مرکبی پر ز زخم خون یال است
تشنه ای روی خاک گودال است

روی تل ناله زد دگر نزنید
به زمین خورده بر کمر نزنید
نیزه از پشت بی خـبر نزنید
از پس و پیــش آن قدر نزنید

ذره ای رحم دخترش اینجاست
نزنیدش، که مــادرش اینجاست

ای جماعت شکسته بال و پر است
دین ندارید او که یک نفر است
گرچه هر آمدی به قصد سر است
دور پــیراهنش شلـــوغ تر است

ضــربه ها از قـفا سری را برد
دستی از پشت معجری را برد

پــــای شــلاق در میــان آمد
از مــــیان حرامــیان آمد
یا علی گفت و نیمه جان آمد
مثل زهرا دوان دوان آمد

خیمه در ازدحام می سوزد
وای دارد امــام می سوزد

حـــرم با تـفاخــرش مــی سوخت
چشمهای تحیـرش می سوخت
رشته نخ های چادرش می سوخت
با صبوری دل پرش می سوخت

همه عالم فدای تکبیرش
شد نجات امام تدبیـرش

سربلندی که سر به زیر شده
دلش از این زمانه سیر شده
بی حسینش چقدر پیـر شده
ظاهـــرا گرچه او اسیر شده

یاد ســقا دلـش بهانه گرفت
علمش را به روی شانه گرفت

شد علمدار با وقـار خدا
روی دوشش گرفت بار خدا
مظهر صبر و اقتدار خدا
فصـــل پایــیــزی بـهــار خدا

قاری نی چه خواهری دارد
که مــقـام پیـمــبری دارد

طعم هجران چشیده برگشته
باغ گل رفته چیده برگشته
رنگ و روی پریده برگشته
این خمیده خمیده برگشته

غصه اش داغ عالمین شده
اربعینیست بی حسین شده

چشم از گریه ها تری دارد
نه دگـــر بال نه پری دارد
تا بگوید چه پیــکری دارد
دردِ دل های خواهری دارد

تار مــویم ببــین خودش کافیست
رنگ و رویم ببین خودش کافیست

راهم افــتاد تا کـــجا دیدی؟
غیرت الله من، مرا دیدی؟
زینب و چشم بی حیا، دیدی؟
چشم بستی به نیزه تا دیدی…

بی علــمدار می رود زینب
کوچه بازار می رود زینب

قاری من بخــوان دلم تنـــگ است
ز لبت صوت حق خوش آهنگ است
اشک چشمم دوباره خونرنگ است
جان زینب که این هـمان سنگ است

که به پیـشـانی تو جا انداخت
که سرت را به زیر پا انداخت

دیدمت من به هر کجـا می شد
سرت هر روز جا به جا می شد
داشت روح از تنم جدا می شد
حاجـت چوب هم روا می شد

زخم از دست و این و آن خوردی
من بمــیرم که خـیزران خـوردی

آن شب بی ستاره یادت هست ؟
آه پــر از شــراره یادت هست؟
گریـه ی ماهــپاره یادت هست؟
بسته شد راه چاره یادت هست؟

در خرابه سه سـاله جا مانده
دیگر از عمـه اش جدا مانده

باغ ما و خزان کیــنه حســین
این غریب شکــسته حسین
من چگونه روم مدینه حسین
بنگر دخترت سکینه حسین

قبر عباس را گرفتـه به بر
ولی می گوید از علی اصغر

***********

اشعار اربعین….محمودژولیده

بین قافله ات چه سوز و آهی دارد
این خواهر تو عجب سپاهی دارد
احوال سه ساله را اگر می پرسی
در کنج خرابه بارگاهی دارد

**********

اشعار اربعین…سیدهاشم وفایی

ای آرزوی خفته به خون ای برادرم
این قبر، قبر توست که باشد برابرم؟

گل چیده ام ز اشک که ریزم به تربتت
ای خفته زیر خاک که خاک تو برسرم

از بس که نیزه خورده تنت پیش چشم من
آید هنوز خون دل از دیدۀ ترم

چل روز در فراق، به سر بُرده ام، ولی
هرگز گمان نبود که طاقت بیاورم

گل های باغ سبز تو نیلوفری شدند
من هم چو غنچه های کبود تو پرپرم

ای محرم همیشۀ زینب، بدان هنوز
از ضرب تازیانه کبود است پیکرم

درمانده ام چگونه بگویم جواب او
پُرسد اگر رباب که کو قبر اصغرم؟

داغ رقیۀ تو مرا پیرکرده است
از خواهرت مپُرس کجا رفته دخترم

من از مدینه با تو رسیدم به کربلا
بی تو چگونه عازم کوی پیمبرم

آتش گرفته است «وفائی» از این سخن!
وقتی رسم مدینه چه گویم به مادرم

***********

اشعار اربعین….یوسف رحیمی

غریبی، بی‌کسی، منزل به منزل
خبر دارد ز حالم چوب محمل
چهل روز است در سوز و گدازم
فقط خاکستری جا مانده از دل
***
چه بارانی دو چشم آسمان است
چه طوفانی دل این کاروان است
کنار قبر سالار شهیدان
همه جمعند و زینب روضه ‌خوان است
***
شبیه آتش است این اشک خاموش
که می‌ بارد ز چشمان عزاپوش
رباب است این که با لالایی خود
کنار خیمه‌ ها رفته ست از هوش

********

اشعار اربعین … مجتبی شکریان همدانی

به عالم صبر را آموخت زینب
به پای دوست عمری سوخت زینب
میان کوفیان با صوت حیدر
دهان دشمنان را دوخت زینب
***
به روی خاک ها غمگین نشسته
به گریه روضه ها می خواند خسته
گذشت، اما هنوزم باورم نیست
مرا بردند کوفه دست بسته !

*************

اشعار اربعین…استادغلامرضاسازگار

 
عذار نیلی و قدّ خم و چشم تر آوردم
گلاب اشک بهر لاله های پرپر آوردم

ز جا برخیز ای صد پاره تر از گل! تماشا کن
که از جسم شهیدانت، دلی زخمی تر آوردم

تمام یاس هایت را به شام از کربلا بردم
چو برگشتم برایت یک چمن نیلوفر آوردم

مسافر از برای یار سوغات آورد اما
من از شام بلا داغ سه ساله دختر آوردم

اگر چه سر نداری یک نگه بر سیل اشکم کن
که با چشمان خود آب از برای اصغر آوردم

تو بر من از تن بی سر خبر ده ای عزیز دل!
که من بر تو خبرهای فراوان از سر آوردم

چهل منزل سفر کردم به شهر شام و برگشتم
خبر از چوب و از لعل لب و طشت زر آوردم

ز اشک چشم و سوز سینه ی مجروح و خون دل
همانا مرهمت بر زخم های پیکر آوردم

قد خم، موی آشفته، تن خسته، رخ نیلی
به رسم هدیه میراثی بود کز مادر آوردم

ز سیل اشک دریا کرده ام چشم محبان را
به آهم شعله ها از سینه ی «میثم» برآوردم

**********

اشعار اربعین … استادغلامرضاسازگار

بر پای گل از خار ستم، آبله پیداست
سر سلسله ای را اثر سلسله پیداست
از فرش الی عرشِ خدا ولوله پیداست
در وادی خونین بلا قافله پیداست

دارند همه از شرر داغ چراغی
خیزید کز این قافله گیریم سراغی

این قافله رو کرده به بیت الحرم عشق
کوبیده به میدان اسارت علم عشق
گفته است بلی ها به بلاهای غم عشق
از بهر طواف حرم محترم عشق

احرام همه جامه ی خونین اسارت
کردند به خوناب جگر، غسل زیارت

جابر به سر تربت دلدار رسیده
بر یاور بی یاور دین یار، رسیده
گویی که بر آن کشته عزادار رسیده
با سینه ی سوزان و دل زار رسیده

محرم شده و اشک فشان، خوانده خدا را
با خون جگر شسته قبور شهدا را

آورده غریبی غم دل بهر غریبی
افتاده حبیبی به روی قبر حبیبی
بیمار فراقی شده مهمان طبیبی
نه تاب و توانی، نه قراری، نه شکیبی

می گفت: حبیبی که غمت کرده کبابم
من دوستم آخر، بده ای دوست جوابم

ای نام تو روشنگر دل جان کلامم
ای یافته سبقت ز سلامم به سلامم
ای دادرس و رهبر و مولا و امامم
هم عاشق و هم دوست و هم پیر غلامم

با یاد تو در این سفر از شهر مدینه
تا کرب و بلا کوفته ام بر سر و سینه

گردون ز غمت در همه جا ولوله انداخت
تا شام ز سر تا بدنت فاصله انداخت
بر گردن تنها پسرت سلسله انداخت
بر پای یتیم تو گل آبله انداخت

دور از تو ولی مرغ دلم همسفرت بود
گه پیش بدن گاه به دنبال سرت بود

ای نور دل فاطمه آخر تو نبودی؟
کز دوش پیمبر به رخم دیده گشودی
هم خنده زدی هم دلم از دست ربودی
بر گردن من بازوی خود حلقه نمودی

یاد آر از آن خاطره ای نور دو دیده
با من سخنی گوی ز رگ های بریده

ای دیده ی گریان مرا نور، عطیه
صحراست پر از زمزمه و شور، عطیه

این ناله ی پیوسته و این ولوله از کیست؟
برخیز و خبر آر که این قافله از کیست؟

از شیون این قافله پر، دامن صحراست
آوای جرس را خبر از ناله زهراست
بر گوش دلم زمزمه زینب کبراست
فریاد شهیدا و غریبا و حسیناست

از گریه گلوی من رنجور گرفته
این کیست که با «یا ابتا» شور گرفته؟

بر قلب عطیه سخن او اثری کرد
از خویش در آن وادی محنت، سفری کرد
بر دیدن آن قافله هر سو نظری کرد
هر لحظه به رخ جاری، خون جگری کرد

از سینه برآمد به فلک ناله و آهش
افتاد چو بر سید سجاد نگاهش

تا کرد به آن قافله از دور نظاره
چو شمع ز سر تا به قدم، ریخت شراره
در مقدم آن ماه رخان ریخت ستاره
برگشت به سوی حرم عشق دوباره

زد ناله که عاشور دگر آمده، جابر
برخیز که زینب ز سفر آمده، جابر

بلبل گل خود را به سراغ آمده، جابر
آلاله دگر باره به باغ آمده، جابر
بر تربت عشاق چراغ آمده جابر
برخیز که یک قافله داغ آمده، جابر

برخیز و بده آب به گل های مدینه
سقاست خجل از لب عطشان سکینه

برخیز سرودی ز غم تازه بخوانیم
برخیز شرار غم دل را بنشانیم
برخیز که خود را به اسیران برسانیم
برخیز که گل در ره سجاد فشانیم

بالای سرش آیه ی تطهیر بگیریم
گل بوسه ز زخم غل و زنجیر بگیریم

آن محرم محرم شده در آن حرم «هو»
آن عاشق دلسوخته آن پیر خداجو
آغشته به خاک شهدا کرده سر و رو
با چشم دل خویش نظر کرد به هر سو

می خواست که صد باره به هر گام بمیرد
تا یک خبر از سید سجاد بگیرد

پر بود از اشک جگر سوخته، جامش
می ریخت شرار دل سوزان ز کلامش
زد رایحه ی عطر حسینی به مشامش
بشنید سلام از لب جانبخش امامش

گفت: ای ز سلام تو خجل پیر غلامت
یادآور اخلاق پدر بود سلامت

آن زائر دلسوخته، آن پیر سرافراز
شد طایر روحش ز تن خسته به پرواز
زد ناله و کرد از دل و جان، دست ز هم باز
بگرفت در آغوش حسین دگری باز

افکند به گردون، شرر تاب و تبش را
بر زخم غل جامعه بگذاشت لبش را

مولا چو نظر کرد حبیب پدرش را
قد خم و سوز دل و اشک بصرش را
سوزاند دوباره شرر غم جگرش را
بگذاشت روی شانه ی آن پیر، سرش را

کای گلشن وحی از نفست بوده معطر
افسوس که یک باغ گل از ما شده پرپر

جابر نتوان گفت چه آمد به سر ما
کز جور خزان ریخت همه برگ و بر ما
غلتید به خون، پیکر پاک پدر ما
شد قاتل او با سر او همسفر ما

ما زخم زبان در ملأ عام شنیدیم
بی جرم و گنه، از همه دشنام شنیدیم

دشمن همه جا خنده به زخم جگرم زد
در شام بلا سنگ به فرق پدرم زد
با کعب سنان گاه به تن، گه به سرم زد
سیلی به رخ خواهر نیکو سیرم زد

دیدم اثر سیلی، بر روی سکینه
یاد آمدم از فاطمه و شهر مدینه

بگذشت چهل شب که خموش است چراغم
هر لحظه غمی آمده از ره به سراغم
من لاله ی خونین دل هفتاد و دو داغم
یک لاله نه، یک غنچه نمانده است به باغم

این قافله در وادی غم راهسپارند
غیر از من مظلوم، دگر مرد ندارند

ناگاه به ارکان فلک زلزله افتاد
در عرش ز فریاد ملک، غلغله افتاد
ارواح رسل یکسره در ولوله افتاد
بر قبر شهیدان، نگه قافله افتاد

چون برگ خزان از شجر خشک فتادند
بر خاک شهیدان، گل رخسار نهادند

طفلان عوض جامه دل خویش دریدند
سیلی زده بر صورت و فریاد کشیدند
با گریه از این قبر به آن قبر دویدند
بر گرد قبوری که چهل روز ندیدند

بر طره آغشته به خون مشک فشاندند
خود را به روی خاک کشاندند، کشاندند

می خواست که جان از تن اطفال برآید
می رفت که عمر همه با هم به سر آید
دل ها همگی خون شده از دیده برآید
عاشور دگر گردد و شور دگر آید

سر تا به قدم آتش افروخته بودند
گر اشک نمی کرد مدد، سوخته بودند

زینب که بهار غم از آن باغ خزان داشت
هفتاد و دو جان داشت
تیر المش بر جگر و قد کمان داشت
بهر لب خشک شهدا اشک روان داشت

بر تربت دلدار در از خون جگر ریخت
پیوسته گهر ریخت، گهر ریخت، گهر ریخت

گفت ای همه جا مهر رخت در نظر من
ای با سر خود بر سر نی همسفر من
این بوده به ویرانه چراغ سحر من
در راه بود آنچه که آمد به سر من

دارم سند زنده که همگام تو بودم
این روی به خون شسته و این، جسم کبودم

بر نی سر تو دسته گل محفل ما بود
آوازه ی قرآن تو در محفل ما بود
لبخند عدو مرحم زخم دل ما بود
در گوشه ویرانه سرا منزل ما بود

هر جا که عزا بهر تو در شام گرفتیم
پاداش خود از سنگ لب بام گرفتیم

از کرب و بلا در نظرم خاطره ها، ماند
گل های تو را آبله از خار به پا ماند
رفتم به سوی شام و دلم پیش تو جا ماند
هفتاد و دو داغم به جگر از شهدا ماند

افسوس که یک باغ گل از ما شده پرپر
تو رفتی و من ماندم و این چند کبوتر

کی بود گمانم که کند دشمن جانی
بر مصحف صد پاره ی من اسبدوانی
ممنوع شود دیده ام از اشک فشانی
مهلت ندهندم که کنم مرثیه خوانی

شب تا به سحر، دست دعا بر تو گرفتم
در حبس غریبانه عزا بر تو گرفتم

از زمزمه و گریه ی آهسته بگویم
از دست به زنجیر ستم بسته بگویم
از کعب سنان و بدن خسته بگویم
از بارش سنگ و سر بشکسته بگویم

اینها همه از دخت علی خم نکند پشت
ای لاله ی پرپر شده، داغ تو مرا کشت

ما بر کف پا نقش گل از آبله دیدیم
رأس شهدا را جلوی قافله دیدیم
کعب نی شادی و کف و هلهله دیدیم
یک سلسله را بسته به یک سلسله دیدیم

دادند به ما جا به ره ظلم ستیزی
خواندند عزیز دلمان را به کنیزی

تنها نه در امواج بلا یاد تو بودم
از لحظه ی میلاد، گرفتار تو بودم
شبها به بر فاطمه بیدار تو بودم
با هر نگهم طالب دیدار تو بودم

دردا که دگر انس به داغ تو گرفتم
برگشتم و از خاک، سراغ تو گرفتم

ای کاش جدا می شد، پیش از تو سر من
می رفت فرو تیر غمت بر جگر من
می ریخت چو نخل قد تو برگ و بر من
می شد ز ازل کور دو چشمان تر من

من روی زمین، پیکر صد چاک تو دیدم
آویزه به دروازه، سر پاک تو دیدم

ای پای سرت خصم زده نای و دف و چنگ
ای بر سر نی گشته جبینت هدف سنگ
ای طلعت زیبای تو گردیده ز خون رنگ
برخیز برادر که دلم تنگ شده، تنگ

بردار سر از خاک که روی تو ببوسم
برخیز که رگ های گلوی تو ببوسم

من کوه بلا را به سر دوش کشیدم
یک گام نلرزیدم و یک دم نبریدم
در طشت طلا تا گل رخسار تو دیدم
فریاد زدم پیرهن صبر دریدم

چون چوب به لب های تو می خورد به شدت
من بر سر خود می زدم، اطفال به صورت

در شام بلا بود، بلا بود، بلا بود
بالله قسم سخت تر از کرب و بلا بود
ظلم و ستم و کفر و ظلالت به ملا بود
خورشید رخت جلوه گر از طشت طلا بود

آئینه صفت، چشم تو در دور زدن بود
دیدم نگهت در همه احوال به من بود

باز آمده ام تا ز من از شام بپرسی
از بودن ما در ملأ عام بپرسی
از خنده و از طعنه و دشنام بپرسی
از خون سر و سنگ لب بام بپرسی

اما دگر از قصه ویرانه نپرسی
ای گوهر یکدانه ز دردانه نپرسی

این دختر باز آمده از شام خرابت
این فاطمه و نجمه و کلثوم و ربابت
برگشته ز ره، قافله ی پر تب و تابت
گل ها همه بر خاک فشانند گلابت

جا مانده یکی در یتیم از صدف تو
در شام بلا گشته سفیر از طرف تو

آن گل که به تن بود ز هر خار نشانش
کردم همه جا در بر خود حفظ چو جانش
دردا که نشستم به تماشای خزانش
کردم به دل خاک غریبانه نهانش

افسوس که آن طوطی آتش زده لانه
چون مادر ما فاطمه شد دفن شبانه

ای در یم تاریکی مصباح و سفینه
جان با نفسم شعله کشد بی تو ز سینه
تو کرب و بلا باشی و زینب به مدینه
من ماندم و هجران تو و اشک سکینه

صد پاره نهادم به بیابان بدنت را
سوغات برم سوی وطن پیرهنت را

گر شام اگر کوفه اگر کرب و بلا بود
هر جا که بلا بود، ولا بود ولا بود
هر کس که جفا کرد، وفا بود، وفا بود
هر گام خدا بود، خدا بود، خدا بود

«میثم» سخن از سوز و دل ما چه نکو گفت
ما هر چه در این واقعه گفتیم بگو، گفت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.