اشعار بازگشت کاروان اهل بیت به مدینه

اشعار بازگشت کاروان اهل بیت به مدینه ـ علی صالحی

دیده بگشا و ببین زینبت آمد مادر

زینب خسته و جان بر لبت آمد مادر

از سفر قافله‌ی نور دو عینت برگشت

زینبت با خبرِ داغ حسینت برگشت

یاد داری که از این شهر که خواهر می‌رفت

تک و تنها که نه ، با چند برادر می‌رفت

یاد داری که عزیز تو چه احساسی داشت

وقت رفتن به برش قاسم و عباسی داشت

یاد داری که چگونه من از اینجا رفتم؟

با حسین و علیِ‌اکبر ِ لیلا رفتم

بین این قافله مادر ، علی ِاصغر بود

شش برادر به خدا دور و بر خواهر بود

ولی اکنون چه ز گلزار مدینه مانده؟

چند تا بانوی دلخون و حزینه مانده

مردها هیچ ، ز زنها هم اگر می‌پرسی

فقط این زینب و لیلا و سکینه مانده

نوه‌ات گوشه‌ی ویرانه‌ی غربت جا ماند

سر ِخاک پسرت نیز عروست جا ماند

باوفا ماند که در کرب و بلا گریه کند

یک دل سیر برای شهدا گریه کند

ولی اکنون منم و شرح فراق و دردم

دیگر از جان و جهان بعد حسین دلسردم

آه…مادر چه قدَر حرف برایت دارم

بنِگر با چه قَدَر خاطره بر می‌گردم

جای سوغات سفر ، موی سفید و دلِ خون…

…با تن نیلی و این قدّ کمان آوردم

ساقه‌ی این گل یاس تو زمانی خم شد

که ز سر سایه‌ی آن سرو ِ روانم کم شد

کربلا بود و تنش بی‌سر و عریان افتاد

جای تشییع ، به زیر سمِ اسبان افتاد

باد می‌آمد و می‌خورد به گلبرگ تنش

پخش می‌شد همه سمتی قطعات بدنش

پنجه‌ی گرگ چنان زخم به رویش انداخت

که ندیدم اثر از یوسف و از پیرهنش

سه شب و روز رها بود به خاک صحرا

غسلش از خون گلو ریگِ بیابان کفنش

خواستم تا بنِشینم به برش در گودال

اشک ریزم به گل تشنه و پرپر شدنش

خواستم تا بنِشینم به برش ، بوسه دهم

به رگِ حنجر خونین و به اعضای تنش

ولی افسوس که گودال پر از غوغا شد

بین کعب نی و سیلی سر ِمن دعوا شد

روی نیزه سر ِ محبوب خدا را بردند

کو به کو پشت سرش ما اسرا را بردند

سر ِ او را که ز تن برده و دورش کردند

میهمان شب جانسوز تنورش کردند

چه بگویم که سرِ یار کجا جای گرفت

عوض دامن من طشت طلا جای گرفت

چه قَدَر سنگ به پیشانی و لبهایش خورد

چه قَدَر چوب به دندان سَنایایش خورد

روی نی وقت تلاوت که لبش وا می‌شد

نوک سرنیزه هم از حنجره پیدا می‌شد

کاش می‌شد که نشان داد کبودی‌‌ها را

تا که معلوم کنم ظلم یهودی‌ها را

خوب که جانب ما سنگ پرانی کردند

تازه گرد آمده و چشم چرانی کردند

کوفه گرچه صدقه لقمه‌ی نان می‌دادند

در عوض شام ز طعنه دِقِمان می‌دادند

خارجی‌زاده صدا کرده و مارا مردُم

کوچه کوچه همه با دست نشان می‌دادند

غارتیها به اهالی ِ لب بام رسید

گوئیا جایزه بر سنگ‌زنان می‌دادند

تا بیُفتند رئوس شهدا مخصوصاً

نیزه‌ها را همگی تُند تکان می‌دادند 

پسرت را اگر از تیغ و سنانها کُشتند

آخ مادر ،که مرا زخم زبانها کُشتند

*****************

اشعاربازگشت کاروان به مدینه ـ قاسم نعمتی

آمدم از سفر ،مدینه سلام

خسته و خون جگر مدینه سلام

با شکوه و جلال رفتم من

دیده ای با چه حال رفتم من

وقت رفتن غرورِ من دیدی

آن شکوهِ عبورِ من دیدی

محملم پرده داشت یادت هست؟

جای دستی نداشت یادت هست

ثروت عالمین بود مرا

دلبری چون حسین بود مرا

دستِ عباس پرده دارم بود

علی اکبرم کنارم بود

هر زنی یک نفر مُلازم داشت

نجمه مه پاره ای چو قاسم داشت

کاروان آیه های کوثر داشت

روی دامان رباب اصغر داشت

حال بنگر غریب و سرگشته

کاروان را چنین که برگشته

با غمِ عالمین آمده ام

کن نظر بی حسین آمده ام

ای مدینه خمیده برگشتم

زار و محنت کشیده بر گشتم

با رسولِ خدا سخن دارم

بر سرِ دست پیرهن دارم

دل من شاکی است یا جدّاه

چادرم خاکی است یا جدّاه

سو ندارد ز گریه چشمانم

پینه بسته ببین به دستانم

خاطرت هست ناله ها کردم

دست در سر تو را صدا کردم

از حرم سویِ او دویدم من

هر چه نادیدنیست دیدم من

من غروبی پر از بلا دیدم

شاه را زیر دست و پا دیدم

آن چه را کس ندیده من دیدم

صحنۀ دست و پا زدن دیدم

خنجری کُند و حنجری دیدم

تَه گودال پیکری دیدم

آه جَدّاه امان ز صوتِ حزین

جملۀ آخرم به اُمّ بنین

پسرت تکیه گاه زینب بود

مرد بود و سپاه زینب بود

پسر تو ز زین اسب افتاد

ضربه هایِ عمود کار دستش داد

او زمین خورده و بلند نشد

سرِ او روی نیزه بند نشد

*************

اشعار بازگشت کاروان اهل بیت(ع) به مدینه – حسن لطفی

از میان غباری از اندوه
از دل ریگهای صحرا ها
کاروانی ز راه آمده بود
کاروان قبیله ی دریا
**
تا که پرسید از مدینه بشیر
کیست درشهرتان بزرگ شما
همه گفتند بیت ام بنین
هست در کوچه ی بن الزهرا
**
دید در کوچه ی بنی هاشم
درب آتش گرفته ای وا شد
پیشتر از تمام خانم ها
مادری همچو کوه پیدا شد
**
دید در احترام مردم شهر
به سوی کاروان قدم برداشت
رفت اما ز راه خود برگشت
و به لب ناله ای مکرر داشت
**
زیر لب گفت باز هم نرسید
آنکه محو پریدنش بودم
باز این کاروان نبود آنکه
چشم بر راه دیدنش بودم
**
حیف شد که نیامد و من هم
نشنیدم سلام عباسم
و ندیدم دوباره پیش حسین
پیش زینب قیام عباسم
**
داشت او سمت خانه بر می گشت
ناگهان ناله ای صدایش کرد
زن پیری میان قافله باز
مادرش خواند و در عزایش کرد
**
زیر چادر به زیر گرد و غبار
چهره ای سوخته پر از چین داشت
خوب معلوم بود از سر و وضعش
دیده ای تار و گوش سنگین داشت
**
گفت:حق میدهم که نشناسی
خواهری را که بی برادر شد
دخترت  را که پای گودالی
قد کمان بود قدکمانترشد
**
شانه ام جای دوش طفلانت
زیر رگبار خیزران ها سوخت
جرم زنجیر ها که جا وا کرد
پوست تا مغز استخوانها سوخت
**
مادرم،خوب شد ندیدی تو
شمر به روی سینه اش جا شد
وقت غارت که شد خودم دیدم
سر یک پیرهن چه دعوا شد

***********

اشعار بازگشت کاروان اهل بیت(ع) به مدینه

نغمه ای در مدینه پیچیده
که بشارت؛ بشیر آمده است
کاروانی که رفته برگشته
پیشوازش سفیر آمده است
**
بی بی ام البنین بده مژده
سایه بانت دوباره می آید
نه فقط زینب و حسین و رباب
تازه یک شیرخواره می آید
**
باز هم خانه میشود روشن
گِرد تو باز میشود غوغا
شانه ای میزنی و می بافی
باز گیسوی دخترانت را
**
لحظه ای بعد پای دروازه
دل ام البنین تپیدن داشت
عاقبت کاروان ز راه آمد
کاروانی که وای…دیدن داشت
**
هیچ کس را میانشان نشناخت
هیچ کس از مسافرانش را
گشت ام البنین ندید اما
بین آن جمع سایه بانش را
**
مات در بین شان کمی چرخید
رنگ های پریده را می دید
چشم تارش نمیکند باور
دختران خمیده را می دید
**
هیچ رنگی به روی گونه ی شان
جز کبودی و ارغوانی نیست
احتیاجی نبود شانه کشند
روی سرها که گیسوانی نیست
**
حال و روز غریبه ها را دید
گفت باخود کجاست مقصدشان؟
سر و پای همه پر از زخم است
حق بده او نمی شناسدشان
**
آمد از بین شان شکسته ترین
بانویی که ندیده بود او را
کرد بی اختیار یاد زهرا را
یاد دیوار…یاد پهلو را
**
به نظر آشناست اما کیست
آمد و راه چاره ای را داد
زینبش را شناخت وقتی که
دست او مشک پاره ای را داد
**
گفت مادر سرت سلامت باد
پاسخش داد پس حسینت کو
گفت عثمانت از نفس افتاد
پاسخش داد پس حسینت کو
**
گفت رأس عبدالّه تو را بردند
پاسخش داد پس حسینت کو
جعفرت را به نیزه آزردند
پاسخش داد پس حسینت کو
**
گفت مشک و علم به غارت رفت
ناله ای کرد پس حسینم کو
سر عباس هم به غارت رفت
ناله ای کرد پس حسینم کو
**
گفت دیدم میان گودالش
لبش از تشنگی به هم میخورد
بشکند دست حرمله تیرش…
…پیش چشمان مادرم میخورد
**
تا کسی جا نماند از غارت
سپر و خود و جوشنش بردند
سر او روی دامن زهرا
زود پیراهن از تنش بردند
**
گیسویی سوی خاک ها وا بود
چشم هایش به قاتلش افتاد
رفت از هوش مادرم وقتی
سر سرخی مقابلم افتاد
**
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

********************

اشعار بازگشت کاروان اهل بیت(ع) به مدینه – علی صالحی

دیده بگشا و ببین زینبت آمد مادر
زینب خسته و جان بر لبت آمد مادر

از سفر قافله‌ی نور دو عینت برگشت
زینبت با خبرِ داغ حسینت برگشت

یاد داری که از این شهر که خواهر می‌رفت
تک و تنها که نه ، با چند برادر می‌رفت

یاد داری که عزیز تو چه احساسی داشت
وقت رفتن به برش قاسم و عباسی داشت

یاد داری که چگونه من از اینجا رفتم؟
با حسین و علیِ‌اکبر ِ لیلا رفتم

بین این قافله مادر ، علی ِاصغر بود
شش برادر به خدا دور و بر خواهر بود

ولی اکنون چه ز گلزار مدینه مانده؟
چند تا بانوی دلخون و حزینه مانده

مردها هیچ ، ز زنها هم اگر می‌پرسی
فقط این زینب و لیلا و سکینه مانده

نوه‌ات گوشه‌ی ویرانه‌ی غربت جا ماند
سر ِخاک پسرت نیز عروست جا ماند

باوفا ماند که در کرب و بلا گریه کند
یک دل سیر برای شهدا گریه کند

ولی اکنون منم و شرح فراق و دردم
دیگر از جان و جهان بعد حسین دلسردم

آه…مادر چه قدَر حرف برایت دارم
بنِگر با چه قَدَر خاطره بر می‌گردم

جای سوغات سفر ، موی سفید و دلِ خون…
…با تن نیلی و این قدّ کمان آوردم

ساقه‌ی این گل یاس تو زمانی خم شد
که ز سر سایه‌ی آن سرو ِ روانم کم شد

کربلا بود و تنش بی‌سر و عریان افتاد
جای تشییع ، به زیر سمِ اسبان افتاد

باد می‌آمد و می‌خورد به گلبرگ تنش
پخش می‌شد همه سمتی قطعات بدنش

پنجه‌ی گرگ چنان زخم به رویش انداخت
که ندیدم اثر از یوسف و از پیرهنش

سه شب و روز رها بود به خاک صحرا
غسلش از خون گلو ریگِ بیابان کفنش

خواستم تا بنِشینم به برش در گودال
اشک ریزم به گل تشنه و پرپر شدنش

خواستم تا بنِشینم به برش ، بوسه دهم
به رگِ حنجر خونین و به اعضای تنش

ولی افسوس که گودال پر از غوغا شد
بین کعب نی و سیلی سر ِمن دعوا شد

روی نیزه سر ِ محبوب خدا را بردند
کو به کو پشت سرش ما اسرا را بردند

سر ِ او را که ز تن برده و دورش کردند
میهمان شب جانسوز تنورش کردند

چه بگویم که سرِ یار کجا جای گرفت
عوض دامن من طشت طلا جای گرفت

چه قَدَر سنگ به پیشانی و لبهایش خورد
چه قَدَر چوب به دندان سَنایایش خورد

روی نی وقت تلاوت که لبش وا می‌شد
نوک سرنیزه هم از حنجره پیدا می‌شد

کاش می‌شد که نشان داد کبودی‌‌ها را
تا که معلوم کنم ظلم یهودی‌ها را

خوب که جانب ما سنگ پرانی کردند
تازه گرد آمده و چشم چرانی کردند

کوفه گرچه صدقه لقمه‌ی نان می‌دادند
در عوض شام ز طعنه دِقِمان می‌دادند

خارجی‌زاده صدا کرده و مارا مردُم
کوچه کوچه همه با دست نشان می‌دادند

غارتیها به اهالی ِ لب بام رسید
گوئیا جایزه بر سنگ‌زنان می‌دادند

تا بیُفتند رئوس شهدا مخصوصاً
نیزه‌ها را همگی تُند تکان می‌دادند

پسرت را اگر از تیغ و سنانها کُشتند
آخ مادر ، که مرا زخم زبانها کُشتند

******************

اشعار بازگشت کاروان اهل بیت(ع) به مدینه – علی اکبر لطیفیان

همه جا عطر یاس می آمد
عطر ِ یاس پیمبر رحمت
خیمه میزد به پشت دروازه
عابد اهل بیت با زحمت
**
داشت خواب مدینه را می دید
دختر ی که به شام تهمت خورد
ناگهان دیده بر سحر وا کرد
چشم خیسش به شهر عصمت خورد
**
دید فریاد طَرّقوا آید
کوچه واشد به محمل زینب
گفت:اُم البنین بیا اما
دست بردار از دلِ زینب
**
گفت اُم البنین ببین زینب
با چه اوضاعی از سفر برگشت
از حسین تکه های پیراهن
از ابالفضل یک سپر برگشت
**
بر بلندی همین که خیمه زدند
یاد گودال کربلا افتاد
سایه ی خیمه بر سرش که رسید
یاد آتش گرفته ها افتاد
**
گفت یادم نمیرود هرگز
دلبرم رفت و روز ما شب شد
آن قدر نیزه رفت و آمد کرد
بدن شاه نامرتب شد
**
خطبه ها خطبه های غرّا شد
لیک با طعم روضه ی الشام
صحبت از نذر نان و خرما بود
صحبت از سنگهای کوچه و بام
**
همه جا رنگ کربلا بگرفت
کربلا کربلای دیگر بود
بر لب زینب و زنان و رباب
روضه ی تشنگی اصغر بود
**
رأس ها بر بدن شده ملحق
دستها جای زخم های طناب
گوشها جای گوشواره ولی
همه ی گوشواره ها نایاب
**
دختری با قیام نیمه شبش
جان تازه به دین و قرآن داد
در خرابه کنار  رأس پدر
طفل ویران نشین ما جان داد

*********************

اشعار بازگشت کاروان اهل بیت(ع) به مدینه – علی اکبر لطیفیان

زینب آئینه ی جلال خداست
چشمه ی جاری کمال خداست

ردّ پایش مسیر عاشوراست
خطبه هایش سفیر عاشوراست

مثل کوهِ وقار برگشته
وه چه با افتخار بر گشته

غصّه و ماتم دلش پیداست
رنگ مشکی محملش پیداست

پشت دروازه خواهری آمد
خواهر بی برادری آمد

خواهری که تنش کبود شده
رنگ پیراهنش کبود شده

نیمه جانی که کاروان آورد
با خودش چند نیمه جان آورد

کاروانی که شیر خواره نداشت
گوش هایی که گوشواره نداشت

گر چه خورشید عالمین شده
چند ماهی ست بی حسین شده

چند ماه است دیده اش ابری ست
بر سرش سایه ی برادر نیست

آسمان بود و غم اسیرش کرد
خاطرات رقیه پیرش کرد

رنگ مویش اگر سپیده شده
بارها بارها کشیده شده

بهر اُمّ البنین خبر آورد
از ابالفضل یک سپر آورد

از حسینش فقط کفن آورد
چند تا تکّه پیرهن آورد

**********************

اشعار بازگشت کاروان اهل بیت (ع) به مدینه – قاسم نعمتی

آمدم از سفر ،مدینه سلام
خسته و خون جگر مدینه سلام

با شکوه و جلال رفتم من
دیده ای با چه حال رفتم من

وقت رفتن غرورِ من دیدی
آن شکوهِ عبورِ من دیدی

محملم پرده داشت یادت هست؟
جای دستی نداشت یادت هست

ثروت عالمین بود مرا
دلبری چون حسین بود مرا

دستِ عباس پرده دارم بود
علی اکبرم کنارم بود

هر زنی یک نفر مُلازم داشت
نجمه مه پاره ای چو قاسم داشت

کاروان آیه های کوثر داشت
روی دامان رباب اصغر داشت

حال بنگر غریب و سرگشته
کاروان را چنین که برگشته

با غمِ عالمین آمده ام
کن نظر بی حسین آمده ام

ای مدینه خمیده برگشتم
زار و محنت کشیده بر گشتم

با رسولِ خدا سخن دارم
بر سرِ دست پیرهن دارم

دل من شاکی است یا جدّاه
چادرم خاکی است یا جدّاه

سو ندارد ز گریه چشمانم
پینه بسته ببین به دستانم

خاطرت هست ناله ها کردم
دست در سر تو را صدا کردم

از حرم سویِ او دویدم من
هر چه نادیدنیست دیدم من

من غروبی پر از بلا دیدم
شاه را زیر دست و پا دیدم

آن چه را کس ندیده من دیدم
صحنۀ دست و پا زدن دیدم

خنجری کُند و حنجری دیدم
تَه گودال پیکری دیدم

آه جَدّاه امان ز صوتِ حزین
جملۀ آخرم به اُمّ بنین

پسرت تکیه گاه زینب بود
مرد بود و سپاه زینب بود

پسر تو ز زین اسب افتاد
ضربه هایِ عمود کار دستش داد

او زمین خورده و بلند نشد
سرِ او روی نیزه بند نشد

*********************

اشعار بازگشت کاروان اهل بیت به مدینه – علی آمره

ز خاک داغ بیابان مریز بر سر خویش
لباس سرخ علی را مگیر در بر خویش

رها کن این سبد گاهواره را بس کن
تو مانده ای و سراب علی اصغر خویش

عجیب عقده یک ضجه در دلت مانده
به روی نیزه که دیدی سر کبوتر خویش

علی تمام شد……تو بعد از این بگذار
وداع تلخ علی را میان باور خویش..

عروس فاطمه رویت کبود شد برگرد
بکش ز شعله سوزان به چهره معجر خویش

عمیق ذهن مرا در پی خودش کرده
دوام عشق تو با آن امام بی سر خویش

*******************

اشعار بازگشت کاروان اهل بیت به مدینه – عبد الحسین مخلص آبادی

چشم بگشا و ببین همسفر بی سر من
باز هم آمده بالای سرت همسفرت
خواهرت معجر خود را به سرت بست ولی
نگرانم که چرا خوب نشد زخم سرت
**
آنقدر سوخته این صورت افسرده ی من
که کسی کرده کنیز تو خطابم آقا
حق نداری که تو این بار مرا نشناسی
مادر طفل صغیر تو ربابم آقا
**
مثل پروانه ببین دور و برم می  چرخند
همه زنهای حرم از سر دلداری من
قطره ای آب حرام دو لب خشک رباب
آسمان محو تماشای وفاداری من
**
کم نخوردم لگد اما به خدا خم نشدم
زیر آماج بلا  از تو حمایت کردم
پهلویی باز سپر شد که سرت را نبرند
همچو زهرا تن خود خرج ولایت کرد
**
نهضتت با سر تو خوب هدایت می شد
هیبت خواهر تو هیبت پیغمبر بود
دشمنت درد  مرا لحظه ای احساس  نکرد
گرچه بر روی دلم داغ علی اصغر بود
**
من قیامت جلوی حرمله را می گیرم
که کسی مثل تو اینجا دلی از سنگ نداشت
بشکند تیرو کمانت که کمانم کرده
طفلک کوچک من باتو سر جنگ نداشت
**
لحظاتی که نفس از بغلم پر می زد
بغلش کردم و دیدم بدنم می سوزد
بعد از آن بوسه ی آخر زلب عطشانش
هرشب از زیر گلو تا دهنم می سوزد
**
قول دادی که حواست به گلویش باشد
پاره ی جان تو خوابیده روی پاره تنت
باورم نیست پس از نبش مزارت دیدم
بند قنداقه ی او بسته شده بر کفنت
**
حق تو نیست که دور از وطنت خاک کنند
آخر ای کشته ی  بی سر کس و کاری داری
می کشم چادر خود را روی خاکت آقا
من بمیرم که چنین سنگ مزاری داری
**
بی تو از  شهر و دیارم به خدا بیزارم
من به شهرم بروم بعد تو اینجا باشی؟
تا قیامت سر این خاک زمینگیر توام
نه… روا نیست در این دشت تو تنها باشی

*******************

اشعار بازگشت کاروان اهل بیت به مدینه – حسن بیاتانی

هر روز می سوزی و خاکستر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری

“خورشید بر نی بود” و حق داری بسوزی
دیدی به جز او سایه ای بر سر نداری

برگشته ای؛ این را کسی باور نمی کرد
برگشته ای؛ این را خودت باور نداری

می خواهی از بغض گلوگیرت بگویی
از لایی لایی واژه ای بهتر نداری

هر بار یاد غربت مولا می افتی
می سوزی از این که علی اصغر نداری

این غم که طفلی که بغل داری خیالی ست
«سخت است آری سخت تر از هر نداری»*

ما پای این گهواره عمری گریه کردیم
یک وقت دست از لای لایی برنداری

*******************

اشعار بازگشت کاروان اهل بیت به مدینه – جواد محمد زمانی

لختی بیا به سایه ی نخل ها رباب
سخت است ماندن این همه در زیر آفتاب

می دانم اینکه محرم خورشید بوده ای
حتی به شام، همدم خورشید بوده ای

همدوش آفتاب شدی پا به پای نور
خورشید زاده داشت در آغوش تو حضور

این خاطرات، چنگ غم آهنگ می زند
دارد به سینه ی تو عجب چنگ می زند

لختی بیا به سایه ی این نخل ها رباب
سخت است ماندن این همه در زیر آفتاب

زمزم به چشم، زمزم به سینه تا به کی؟
آه از جدایی دل و آیینه تا به کی؟

سیر عطش به خیمه تان پر شتاب شد
آوای کودکان حرم آب آب شد

هاجر به سعی خیمه به خیمه مکن شتاب
پایان پذیر نیست تماشای این سراب

به به ز هستی که به احساس زنده شد
مشکی که به سقایت عباس زنده شد

تکبیر گفت و ذائقه ی خیمه شد خنک
می شد گلوی حمزه و کوه احد خنک

چشمش به غیر خیمه نمی دید در مسیر
اما امان ز هجمه ی این بوسه های تیر

دشت از حضور فاطمه لبریز نافه شد
داغ عمو به داغ عطش ها اضافه شد

آری رباب طفل تو سمت زوال رفت
آن قدر گریه کرد که دیگر ز حال رفت

لختی بیا به سایه این نخل ها رباب
سخت است ماندن این همه در زیر آفتاب

این گریه های بی حد کودک برای چیست؟
این گریه ها که گریه ی قحطی آب نیست

این بار گریه، گریه ی عشق است و شوق و شور
رفتن ز سمت معرکه تا قله های نور

گهواره کوچک است به شش ماهه ات رباب
بشکن قفس که بال زند سمت آفتاب

مسپر به نیل آسیه پیدا نمی شود
با این ردیف قافیه پیدا نمی شود

این طفل را فقط سوی آسمان فرست
تا سمت معرکه پی اهدای جان فرست

آنجا کسی به جان تو سودای تن نداشت
هر کس که رفت میل به باز آمدن نداشت

قنداقه را به دست پدر ده، شتاب کن
این تشنه ی شهادت حق را مجاب کن

بشتاب که درنگ در این کارها جفاست
حتی زره به قامت این طفل نارساست

با هر نگاه خویش دو خنجر کشیده است
آری علی است پاشنه را ور کشیده است

با هر نگاه، قدرت گفت و شنفت داشت
آری برایش ماندن در خیمه اُفت داشت

طفل تو در طراوت این سایه شیر داشت
مادر نداشت شیر ولی دایه شیر داشت

این دایه ی شهادت و شیرش ز کوثر است
این دایه است و از او مهربان تر است

حالا نگاه کن که علی تیر خورده است
با بوسه ی سه شعبه عجب تیر خورده است

کم مانده بود عالم از این داغ جان دهد
ای مادر شهید خدا صبرتان دهد

تعجیل در مسابقه کردند کوفیان
از آب هم مضایقه کردند کوفیان

حنجر شد از سه شعبه مشبّک ضریح شد
بخشید جان به حرمله از بس مسیح شد

مجذوب بود دل به دعاهای ناب زد
این تشنه، بی گدار در این جا به آب زد

پر جوش شد ز لاله، کران تا کران دشت
خاموش شد صدای چکاوک میان دشت

لبخند می زد و ز پدر اشک می گرفت
این روضه خوان ما چقدر اشک می گرفت

لختی بیا به سایه این نخل ها رباب
سخت است ماندن این همه در زیر آفتاب

دیگر ز یادت این غم سنگین نمی رود
آب خوش از گلوی تو پایین نمی رود

می دانم از دل تو شکوفید این امید
آقا سرش سلامت اگر طفل شد شهید

حالا به پشت خیمه پدر ایستاده بود
مشغول دفن پیکر خورشید زاده بود

لبریز ابر می شود و تار، آسمان
در خاک دفن می شود انگار آسمان

بهتر که دفن بود تن طفل تو رباب
بوسه نزد سه روز بر این پیکر آفتاب

بهتر که دفن بود عذابی فرو نریخت
بر کوفه سنگ های عذابی فرو نریخت

بهتر که دفن بود و چو رازی کتوم شد
این نامه محرمانه شد و مُهر و موم شد

بهتر که دفن بود و پی بوریا نرفت
این پاره تن به زیر سم اسب ها نرفت

بهتر که دفن بود اسارت نرفته بود
قنداقه ای داشت به غارت نرفته بود

دفن است طفل میل به غارت نمی کنند
قرآن جیبی است جسارت نمی کنند

در شور رفته اند همه پرده ها رباب
تنبور می زند جگر کربلا رباب

لختی بیا به سایه این نخل ها رباب
سخت است ماندن این همه در زیر آفتاب

******

اشعار بازگشت کاروان اهل بیت به مدینه ــــ حضرت ام البنین(س) – مصائب – یوسف رحیمی

دگر این کاروان یاسی ندارد
که با خود شور و احساسی ندارد
بیا ام البنین برگشته زینب
ولی افسوس عباسی ندارد
***
مزن آتش به جان ای نور عینم
مخوان از ماهِ مَـقطُوع الیدَینم
چه شد در کربلا هستیِ زهرا؟
حسینم وا حسینم وا حسینم
***
سرشته از غم زهرا گِلش بود
نگاه تار زینب قاتلش بود
نیفتاد از لبش نام حسینش
اگر چه داغ سقا بر دلش بود …
***
… ولی زینب چه با احساس می خواند
از آن بُهبوهه ی حساس می خواند
کنار قبر زهرا نیمه ی شب
چقدر از غیرت عباس می خواند

*********

اشعار بازگشت کاروان اهل بیت به مدینه  –  حضرت زینب(س)  ــ  پروانه نجاتی

کیست این زن ز دور می آید
با نگاهی صبور می آید

آبله پا و خسته و مجروح
جسم او راه می رود یا روح

کیست این زن که جامه اش نیلی ست
گل گل صورتش رد سیلی ست

هر طرف وای وای و همهمه ست
عجب این زن شبیه فاطمه ست

رنگ و بوی حسین دارد او
شیون و شور و شین دارد او

مردم این زینب عزیزم نیست
محرم چشم اشک ریزم نیست

زینب من که قد خمیده نبود
این قدر رنگ و رو پریده نبود

مردم این را که خوب می دانید
زینب من بلا ندیده نبود

از کدامین بلا شکسته چنین
قامتش این قدر تکیده نبود

وای من روی او خراشیده است
چه کس این بذر فتنه پاشیده است

زینب من که قد خمیده نبود
این قدر رنگ و رو پریده نبود

آفتاب قبیله ی طاها!
زینب من! عقیله ی طاها!

دختر آسمانی زهرا!
میوه ی زندگانی زهرا!

آمدی، آمدی غرور علی!
وارث سینه ی صبور علی!

تو که محبوبه ی خدا بودی
زینب دوش مصطفی بودی

آمدی زینبم، شکسته چرا؟
این همه خسته خسته خسته چرا؟

آه زینب چقدر تنهایی!
کوه دردی ولی شکیبایی

ز چه هستی؟ ز سنگ یا آهن
ای کبودای تازیانه ی من!

************

اشعار بازگشت کاروان اهل بیت به مدینه – حضرت زینب(س)  ـــ  محمدجواد غفورزاده(شفق)

مدینه! کاروانی سوی تو با شیون آوردم
ره آوردم بود اشکی که دامن دامن آوردم

مدینه! در برویم وا مکن چون یک جهان ماتم
نیاورد ارمغان با خود کسی، تنها من آوردم

مدینه، یک گلستان گُل اگر در کربلا بُردم
ولی اکنون گلاب حسرت از آن گلشن آوردم

اگر موی سیاهم شد سپید از غم ولی شادم
که مظلومیت خود را گواهی روشن آوردم

اسیرم کرد اگر دشمن، به جان دوست خرسندم
که پیروزی به کف در رزم با اهریمن آوردم

مدینه، این اسارت ها نشد سدّ رهم بنگر
چه ها با خطبه های خود به روز دشمن آوردم

مدینه، یوسُف آل علی را بردم و اکنون
اگر او را نیاوردم، از او پیراهن آوردم

مدینه، از بنی هاشم نگردد با خبر یک تن
که من از کوفه پیغام سرِ دور از تن آوردم

مدینه، گر به سویت زنده برگشتم مکن عیبم
که من این نیمه جان را هم به صد جان کندن آوردم

**********

اشعار بازگشت کاروان اهل بیت به مدینه ــــ پروانه نجاتی

عبا به روی سر انداخت سمت کوچه دوید
ورود قافله را از دهان شهر شنید

مسافران عزیزش ز راه می آیند
میان گریه چو ابر بهار می خندید

پس از تحمل یک انتظار جان فرسا
عصای حوصله اش روی کوچه می لغزید

نشان قافله را با نگاه مضطربش
میان همهمه ها می گذشت و می پرسید

میان زمزمه ها بوی مرگ می آمد
برای آن چه نباید شود کمی ترسید

بشیر! حرف بزن! از حسین می دانی
هزار ماه و ستاره فدای یک خورشید

خبر سریع تر از او ز کوچه ها می رفت
و بغض شهر در این سوگ بی کران ترکید

گرفت دست به پهلو، شکست، طوفان شد
به روی خاک نشست، ابر شد و خون بارید

***********

اشعار بازگشت کاروان اهل بیت به مدینه  ــــ حضرت رباب(س)  ــــ  مصطفی متولی
 
شکسته پشت غم از بار غصه های رباب
از آن زمان که شنیده است ماجرای رباب

به سوز سینه ی گهواره داغ غم زده است
شرار زخم دل خون لای لای رباب

و تار صوتی آتش گرفته می فهمد
که آمده چه بلایی سر صدای رباب

برای کودکش آن قدر آه و ناله نکرد
که چشم مشک پر از اشک شد به جای رباب

به جان گریه ی شش ماهه روی دست حسین
کسی نریخته اشکی مگر به پای رباب

قنوت صبر گرفته برای حلق علی
خدا کند به اجابت رسد دعای رباب

میان هلهله ی چنگ و های و هوی رباب
سه شعبه زخم زد و ناله شد نوای رباب

و ناگهان پر و بال فرشته ها تر شد
به خون کشته ی مظلوم کربلای رباب

“رقیه” آمده از یک فرشته می پرسد
پیام تسلیت آورده ای برای رباب؟

و فکر می کنم آب فرات گِل شده است
که ریخته به سرش خاک، در عزای رباب

خدا به داد دل خاطرات او برسد
چه می کشند خیالات انزوای رباب

***********

اشعار بازگشت کاروان اهل بیت به مدینه ــــ سیدهاشم وفایی

مدینه رو به سوی تو دوباره آوردم
به همرهم دل پر از شراره آوردم

مدینه باز مکن دربه روی من زیرا
ز کوی عشق غمی بی شماره آوردم

مدینه سوی تو این کاروان عاشق را
گهی پیاده و گاهی سواره آوردم

من این سفینۀ در خون نشسته را با خود
ز موج خیز بلا تا کناره آوردم

مدینه این چمن غنچه های پرپر را
ز زیر تیغ غم و سنگ و خاره آوردم

ستاره های شب افروز من به خون خفتند
کنون خبر ز شب بی ستاره آوردم

پس از شکفتن لبخند خون گرفتۀ عشق
خبر ز کودک و از گاهواره آوردم

در این رسالت عظمی، تمام عالم را
به پای خطبه خود بر نظاره آوردم

دلم ز غارت گلچین لبالب از خون است
اگر اشاره ای از گوشواره آوردم

اگر ز یوسف زهرا نشانه می طلبی
نشانه پیرهنی پاره پاره آوردم

«وفائی» ازغم و دردم اگر سخن گفتم
ز صد هزار سخن یک اشاره آوردم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.