اشعار شهادت حضرت امام محمد باقر (ع) – حسن لطفی
 
 
عاقبت آه کشیـدم نفس آخر را
نفس سوخته از خاطره ای پرپر را
 
روضه خوانی مرا گرم نمودی امشب
روضه ی آنهمه گل، آنهمه نیلوفر را
 
آخرین حلقه ی شبهای محرّم هستم
شکر، ای زهر ندیدم سحـری دیگر را
 
باورم نیست هنوز آنچه دو چشمم دیده است
باورم نیست تماشای تنی بی سر را
 
باورم نیست غروب و حرم و آتش و دود
دیدن سوختن چارقد دختر را
 
غارت خود و علم، غارت گهواره و مشک
غارت پیرهـن و غـارت انگشتر را
 
ذوالجناحی که ز یالش به زمین خون می ریخت
نیـزه هایی که ربـودند سر اصـغر را
 
آه در گوشه ی ویرانه که دق مرگ شدیم
تا که همبازی من زد نفس آخر را
 
کمک عمّه شدم تا بدنش خاک کنیم
بیـن زنجیر نهـان کرد تنی لاغــر را
 
چنگ بر خاک زدم تا که به رویش ریزم
سرخ دیدم بدنش… تکّه ای از معجر را
 
 
*******************
 
اشعار شهادت حضرت امام محمد باقر (ع) – مهدی رحیمی
 
 
یک طرف کاغذ و یک سو قلمش افتاده
قلمش نه دمِ تیغ دو دمش افتاده
 
مثل روز دهم از فرط عطش با طفلان
درشب حجره به روی شکمش افتاده
 
آخرین لحظه همان لحظه ی تلخی ست که مرد
دیده از دست ابالفضل علمش افتاده
 
دیده که دست و سر و چشم عمو عباسش
تا دم علقمه در هر قدمش افتاده
 
نفسش را رمقی نیست و در خاطر مرد
زخمهای تن آقا رقمش افتاده
 
بعد اینقدر مصیبت که سرش آوردند
تازه تیغ آمده بر قدّ خمش افتاده
 
آخرین لحظه به یاد فقط این جمله ی “شمر”
که:”خودم می کِشم و می کُشمش”افتاده
 
دمش از بسکه حسینی ست چو پایین رفته
باز در پای دمش بازدمش افتاده
 
مثل بین الحرمین است مدینه اما
سر پا نیست… دراین سو حرمش افتاده
 
 
********************
 
اشعار شهادت حضرت امام محمد باقر (ع) – رضا رسول زاده

 
هزار خاطره ی غم نمی رود از یاد
غروب سرخ محرم نمی رود از یاد
 
به گاهواره ی خالی اصغرم سوگند
رباب و خیمه ی ماتم نمی رود از یاد
 
فرات بود و عطش بود و کودکان حرم
خروش غیرت زمزم نمی رود از یاد
 
دمی که هستی زینب ز روی زین افتاد
همان مصیبت اعظم نمی رود از یاد
 
به دشت دختر و زنها برهنه پا و دوان
بدون یاور و محرم ، نمی رود از یاد
 
به شام بر سر ما سنگ می زدند از بام
بلای شهر جهنم نمی رود از یاد
 
به شهر شام ، به بزم یزید ، بین طشت
سر شکسته و درهم نمی رود از یاد
 
 
********************
 
اشعار شهادت حضرت امام محمد باقر (ع) – پیمان طالبی
 
 
صدای صاعقه آمد که در هوا زده بود
گمان کنم که خدا مرد را صدا زده بود
 
به خنده ی دم آخر کمی تسلی داد
به جبرئیل که از غصه، ضجه ها زده بود
 
کسی که پیکره نیمه جان او آن شب
به شدت از اثر زهر دست و پا زده بود
 
در این میانه، عطش؛ این حقیقت مکشوف
به بوم زندگی اش رنگ نینوا زده بود
 
عجیب بود که با حال تشنگی، به سرش
هوای نعل و سم اسب و بوریا زده بود
 
و دید او سر شش ماهه را در آن اثنا
که ناشیانه کسی روی نیزه ها زده بود
 
دلش رضا نشد از آن کسی که عاشورا
به عمه زینب او حرف ناسزا زده بود
 
هزار سال پس از او میان شعر، کسی
گریز روضه خود را به کربلا زده بود…
 
 
********************
 
اشعار شهادت حضرت امام محمد باقر (ع)
 
من از تبار باقرم مردم بدانید
دل بیقرار باقرم مردم بدانید
مست و خمار باقرم مردم بدانید
امروز یار باقرم مردم بدانید
فردا کنار باقرم مردم بدانید
 دست از غم او تا قیامت برندارم
 
ای کهکشانها آسمانها در مدارت
عرش خدا عزّ و جلّ بیقرارت
ختم رسل کرده سلامش را نثارت
بیچاره تر از من نداری در کنارت
دارم درون سینه ام شوق زیارت
 کی می شود سر بر مزار تو گذارم
 
ای ابتدای روضه ها از خانه تو
ای هیأت عشاق در کاشانه تو
قلب تمام قدسیان دیوانه تو
بار تمام صحنه ها بر شانه تو
شد خانه آباد من ویرانه تو
 من حاجتی جز مردن از عشقت ندارم
 
شکر خدا امشب پریشان تو هستم
مانند زهرا دیده گریان تو هستم
بیچاره ی آن قبر ویران تو هستم
تقدیر بوده اینکه حیران تو هستم
من مرده بوی گریبان تو هستم
 پس کی غم تو می کشد بر روی دارم
 
 امشب تفأل می زنم بر چشمهایت
مثل مزارت مانده خلوت روضه هایت
عیبی ندارد روضه می گیرم برایت
جانی که دارم جان من آقا فدایت
آتش زده زهر جفا بر دست و پایت
ای کاش پای غصه هایت جان سپارم
 
ای سوز آه سینه تو آسمان سوز
بر ما عطا فرما کمی ای مهربان سوز
قبر خرابت روضه ای داغ و نهان سوز
ای خاطرت آزرده از یک ظهر جانسوز
بر چشمهایت چند عکس خانمانسوز
 امشب بیاد خاطراتت لاله زارم
 
 قوم پیمبر را همه گمراه دیدی
آنچه ندیده هیچ چشمی آه دیدی
در بین آتش ذکر یا الله دیدی
چندین ستاره در مدار ماه دیدی
یک یوسف بی سر میان چاه دیدی
 می گفتی از این غم هماره بیقرارم
 
**
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید
 
********************
 
اشعار شهادت حضرت امام محمد باقر (ع) – علی اکبر لطیفیان
 
 
مردی از خانوادهٔ خورشید
امتداد غم امام شهید
 
انعکاس صدای عاشوراست
روضه های غروب مناست
 
مرد سجاده، مرد نافله ها
مرد شب زنده دار قافله ها
 
مردی از جنس آیه تطهیر
خستگی های بردن زنجیر
 
هم سفر با ستارهٔ غم هاست
«کربلا زاده» محرّم هاست
 
هم نژاد امام بی کفنان
دومین مرد کاروان زنان
 
راه طی کردهٔ بیابان ها
قدم زخمی مغیلان ها
 
یاد خون طپندهٔ گودال
خنده های زنندهٔ گودال
 
زخم بال و پر کبوترها
پا به پای اسارت سرها
 
غیرت دست بسته محمل
شاهد التماس دخترها
 
کوچه کوچه؛ گذر گذر، همه جا
هم رکاب صدای حنجرها
 
برگ سبزی است با نشانهٔ سرخ
کودک زیر تازیانهٔ سرخ
 
طفل رفته، خمیده برگشته
باغ گل رفته چیده برگشته
 
آفتاب کمی غروب شده ست
گل یاس بنفشه کوب شده ست
 
آشنای صدای سلسله هاست
سوزش ناگهان آبله هاست
 
او که آیینهٔ محرم بود
گریه هایش به رنگ ماتم بود
 
از ستاره گرفته تا شبنم
از بنفشه گرفته تا مریم
 
همه محو صدای او هستند
پای مرثیه های او هستند
 

********************
 
اشعار شهادت حضرت امام محمد باقر (ع) – جواد حیدری
 
هفتم ماه است و باید چشم ها گریه کنند
پا به پای روضه های هل اتی گریه کنند
 
این قبیله بی نیاز از روضه خوانی منند
که فقط کافی است گویم کربلا گریه کنند
 
با همین گریه است که یک چند روزی زنده اند
پس چه بهتر اینکه بگذاریم تا گریه کنند
 
حال که گریه کن مردی ندارد این غریب
لااقل زن¬ها برایش در منا گریه کنند
 
هر زمانی که میان خانه روضه می گرفت
امرش این بود اهل خانه با صدا گریه کنند
 
با سکینه می نشیند شیعتی سر می دهد
آه جا دارد تمام آب ها گریه کنند
 
چشم او شام غریبان دیده بین شعله ها
عمه هایش در هجوم اشقیاء گریه کنند
 
یاد دارد کعب نی هایی که مانع می شدند
چشم های زخم آل مصطفی گریه کنند
 
در قفای ذوالجناح با عمه آمد قتلگاه
انبیاء را دید با خیر النساء گریه کنند
 
عمه دردانه اش جان داد تا اهل حرم
یا شوند آزاد از زنجیر یا گریه کنند
 
یاد موی خاکی همبازی اش تا میکند
دخترانش مو پریشان ای خدا گریه کنند
 
 
********************
 
اشعار شهادت حضرت امام محمد باقر (ع) – رضا رسول زاده
 
 
از سوز زهر پیکرم آتش گرفت و سوخت
یارب ز پای تا سرم آتش گرفت و سوخت
 
مسمومم و زبانه کشد شعله از تنم
از این شراره بسترم آتش گرفت و سوخت
 
من یادگار کرب و بلایم که روز و شب
با روضه هاش خاطرم آتش گرفت و سوخت
 
می سوخت بین تب تن بابا به خیمه ها
صد بار قلب مضطرم آتش گرفت و سوخت
 
هنگامه ی غروب که غارت شروع شد
هر کس که بود در حرم آتش گرفت و سوخت
 
یک زن نمانده بود که شعله به تن نداشت
چادر نماز مادرم آتش گرفت و سوخت
 
خنده دگر ندید کسی بر لب رباب
تا جای خواب اصغرم آتش گرفت و سوخت
 
در کوفه تا که رأس حسین شهید را  
دیدم به نیزه ، حنجرم آتش گرفت و سوخت
 
آتش به جان آل پیمبر شد آشنا…
از آن زمان که مادرم آتش گرفت و سوخت…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.