اشعار ورود کاروان به کوفه

اشعار ورود کاروان به کوفه ـ علی صالحی

سری به نیزه بلند است در مقابل زینب
سری که سایه کشیده ست روی محمل زینب
سری که معجزه اش روی نی تلاوت وحی است
مسیح ِ روی صلیب است در مقابل زینب
چه دلفریب صدایی، چه آیه های به جایی
که بعد خطبه ی خواهر شده مکمِل زینب
پس از خطابه ی منبر زمان نوحه سرایی ست
بخوان که گرم شود با دم تو محفل زینب
چگونه نفی کنم خارجی خطاب شدن را
بخوان که حل شود از خواندن تو مشکل زینب
برایشان بگو از روضه های بازِ دل ما
به استناد روایاتی از مقاتل زینب
بگو به کوفه،که در کربلا چه ها که نکردند
بگو چه ها که نشد با سر تو و دل زینب
بگو که این اسرا از حریم شیر خدایند
بگو که ناقه ی عریان نبوده منزل زینب
یتیم ِعترت و نان تصدقی که حرام است…
اضافه می شود اینگونه بر مسائل زینب
ز دست قافله باید بگیرم این همه نان را
ولی اگر بگذارند این سلاسل زینب
اسیر این همه خفاش شب پرستم و اینجا
تویی هلال و اباالفضل ماه کامل زینب
هزار گرگ گرسنه،هزار چشم حرامی
به جای قاسم و اکبر به دور محمل زینب
به پیش هجمه ی سنگین و شوم چشم چرانها
تویی و چند سرِ روی نیزه حائل زینب
تو را به نیزه و شمشیرشان به قتل رساندند
ولی ز هلهله حالا شدند قاتل زینب
حسین ، جانِ عزیزت به من نگاه بینداز
ببین عوض نشده بعد تو شمایل زینب؟
تنم ز کعب نی و تازیانه خورد شد آخر
بعید نیست ز هم وا شود مفاصل زینب
سر تو رفته به نی،پس شکسته باد سر من
ز تو عقب نمی افتد در این معامله زینب

*****************

اشعار ورود کاروان به کوفه – شاعرناشناس

آوَرد میانِ شهر زینب حیدرش را
آن خطبه های قاطع و شور آورش را

با هیبتِ زهرایی خود این عقیله
آوَرد در کوفه سپاه و لشگرش را

آوَرد مریم های در بندِ اسارت
آوَرد گل های شهیدِ پرپرش را

از هر طرف سنگ است می آید به سویش
سنگ است می آید که بشکاند سَرَش را

گاهی به سمت او، گاهی سویِ نیزه
سنگ است باید بشکند بال و پرش را

اینجا علی در قامتِ زینب رسیده
تا که سپر باشد سَر ِ پیغمبرش را

حُجب و حیایش کامل است این شیرزاده
دست کسی هرگز نگیرد مَعجرش را

زینب نبود از غصّه می مُرد آن زنی که
می دید بر نِی خنده های اصغرش را

***********

اشعار ورود کاروان به کوفه – شهرام شاهرخی

مردم کوفه منتظر بودند
دستهاشان پر از تهاجم سنگ
کاروانی اسیر می آمد
سخت آشفته از کشاکش جنگ
**
کاروان خسته، کاروان زخمی
کاروان از غروب بر می گشت
مردها روی نیزه و زنها
چشمشان لحظه لحظه تر می گشت
**
کاروان اندک اندک آمد پیش
ساربان خسته، ناقه ها عریان
بغض سر خورده در گلو می خواست
که ببارد غریب چون باران
**
آسمان از غبار پر می شد
کوفه در کوچه هاش گل می زد
کوفه کِل می کشید و می خندید
مردی آنسوترک دُهُل می زد
**
این یکی سنگ و آن یکی با چوب
این یکی شاد و دیگری خوشحال
هرکسی هرچه داشت می انداخت
تا بریزد ز کودکان پر و بال
**
کودکانی ز نسل یاس سپید
یادگاران آب و آئینه
وارثان همیشه ی نیلی
داغداران میخ در سینه
**
دستشان خسته از تب زنجیر
ردّی از تازیانه ها بر پشت
داد زد دختری که ها! بابا!
درد این بار دخترت را کشت
**
دخترک دلشکسته از طوفان
خیزران خورده و پریشان بود
از بس افتاده بود روی زمین
دست و پایش پر از مغیلان بود
**
دست های سخاوت عباس
یا بلندای قامت اکبر
یاد می آمدش به هر قدمی
خنده ی نازک علی اصغر
**
زیر گرمای نیم روزی داغ
تر نکرده کسی گلویش را
روی این خاک تشنه گم کرده
دست دریایی عمویش را
**
گفت بابا چرا نمی آیی
به سراغ دل پر از خونم
چشم هایت نمی گشایی حیف!
روی چشم همیشه محزونم
**
من فدای سر پر از خونت
روی نیزه پدر دعایم کن
جان عمّه فقط همین یک بار
آه، چیزی بگو صدایم کن
**
عمّه بی تو چقدر دلگیر است
داغ ها گر گرفته دور و برش
زیر باران سنگ محکم تر
بچّه ها را کشیده زیر پرش

***********

اشعار ورود کاروان به کوفه – علی اکبر لطیفیان

مانند یک فرشته ی از پا نشسته بود
غمگین تر از همیشه در آنجا نشسته بود
هشتاد و چار حوریه دور نگاش بود
دور از نگاه مردم دنیا نشسته بود
بر روی دامنش که نسیم مدینه داشت
تنها نماد کوچک زهرا نشسته بود
پایین پای محمل مانند منبرش
موسی نشسته بود، مسیحا نشسته بود
می خواست خطبه ای به زبانش بیاورد
بی خود نبود این همه بالا نشسته بود
با یاد خانه ی پدری اش در آن گذر
اطراف کوفه را به تماشا نشسته بود
یک ماه می گذشت برای ظهورشان
مسلم کنار جاده ی آنها نشسته بود
در چشمهای رو به خدایش درآن غروب
تصویر یک هلال چه زیبا نشسته بود
دستش نمی رسید اگر شانه ای کند
در چند متریِ سر آقا نشسته بود

*************

اشعار ورود کاروان به کوفه – مرتضی رضایی

منت گذار بر سر زینب هلال من
از شوکت شماست تمام جلال من
شاها تمام دار و ندارم ز دیگران
ای ماه روی نیزه سواره، تو مال من
من پر فقط به صحن و سرای تو می زنم
دشمن خیال کرد که بشکسته بال من
کروبیان چو آدمیان لاف می زنند
عاشق کجا؟ که هست؟کسی در مثال من
گیرم گرفته اند ز سر معجر مرا
کو دیده تا نظاره کند بر جمال من؟
خواهم که فال گیرم و مصحف که پاره است
آتش به لب گرفت ز تعبیر فال من
گفتی اسارت است و غریبی … به روی چشم
گفتی بنات من … همه اندر کفال من
گفتی غم رقیه و دل شوره ام گرفت
باشد ،غمش کشم به قد همچو دال من
گفتی یهود و شام … حسین از خودت بگو
گفتی که هیچ … هیچ … فقط هست قتال من
شاها نبود رسم که مخفی ز من کنی
اصلا نبود فکر تنور در خیال من
زخم از دلم گرفتم و بر سر گذاشتم
از سینه ام جدا و به سر شد مدال من
گیرم دروغ بود که سر را شکسته ام
خنجر به سر زنید به فتوای سال من

*************

اشعار ورود کاروان به کوفه – شاعرناشناس

کبریا شد خلاصه در زینب
واجب است احترام بر زینب
 
عرش تعظیم می کند او را
رد شود از گذر اگر زینب
 
هم حسن ، هم حسین ، هم مادر
هم شده زینت پدر ، زینب
 
شاهد روضه ی سر خونین
شاهد روضه ی جگر زینب
 
آه … او قتله گاه را هم دید
آه … ناموس بی سپر زینب
 
از مدینه رشیده رفت و ولی
پیر شد بین این سفر زینب
 
کاش در کوفه یک نفر می گفت
واجب است احترام بر زینب
 
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

**************

اشعار ورود کاروان به کوفه – حسن اسحاقی

در ماتمی بی انتها با چند کودک…
تنها رها کردی مرا با چند کودک
یک خیمه ماند و یک بغل دلواپسی و
من ماندم و این ماجرا با چند کودک
هی چهره ات را در سرم تکرار کردم
هی گریه کردم بی صدا با چند کودک
وقتی صدای داد و بوی دود آمد
دیدی چه کرد آن شعله ها با چند کودک؟!
تا پرده ی خیمه به یکسو رفت دیدم
خورشید روی نیزه را با چند کودک
می خواستم پنهان کنم اما رقیه
زل زد به سرهای جدا با چند کودک
یکباره سمت خیمه هامان حمله کردند
من مانده بودم زیر پا با چند کودک
سیلی زدند و معجر از سرها کشیدند
با من قبول اما چرا با چند کودک…؟
وقتی سرت با من تنت از من جدا بود
راهی شدم از کربلا با چند کودک
ای کاش می دیدی که در کوفه چه کردند
مردم میان کوچه ها با چند کودک
در راه هم گویی هزاران حرف دارند
با صورت خونی بابا چند کودک
لب تشنه ی خواهر فقط لب تر کن امروز
باید بیایم تا کجا با چند کودک؟!…

*********************

اشعار ورود کاروان به کوفه –  محمد هاشم مصطفوی

خواهشمندم فقط در حال و هوای عاشورایی خوانده شود …

سری ز نیزه زمین خورد بس که زخمی بود
سری که وا شده از هم ز ضربه های عمود
سری ز نیزه زمین خورد، وای خواهر او
چگونه می نگرد غلط خوردن سر او
سری ز نیزه زمین خورد و آسمان لرزید
سری ز نیزه زمین خورد و حرمله خندید
سری که نیزه به آن از بغل فرو کردند…
سری که هر چه بدی بود را به او کردند
سری که بر سر نیزه فقط تکان می خورد
به دست مردم بازار هِی نشان می خورد
ولی هنوز این سر، پناه زینب”س” بود
بروی نیزه هم حتی سپاه زینب”س” بود
هنوز سایه ی او بر سر یتیمان بود
هنوز بهر رقیه”س” همان عموجان بود
هنوز چشم امید همه به سقا بود
هنوز اسم عموجان قرار دل ها بود
رقیه”س” صورت خود را به او نشان می داد
که سر دوباره ز نیزه به روی خاک افتاد

**************

اشعار ورود کاروان به کوفه – مجتبی شکریان همدانی

به عالم صبر را آموخت زینب
به پای دوست عمری سوخت زینب
میان کوفیان با صوت حیدر
دهان دشمنان را دوخت زینب
***
به روی خاک ها غمگین نشسته
به گریه روضه ها می خواند خسته
گذشت، اما هنوزم باورم نیست
مرا بردند کوفه دست بسته !

*************

اشعار ورود کاروان به کوفه – عباس حسینی جوهری

خطاب حضرت زینب در کوفه با سر مطهّر امام حسین(علیه السلام)

ای پشت و پناه و یار زینب
 ای مایه افتخار زینب
با آن همه مهر و آشنائی
کردی تو ز ما چرا جدائی
دیشب زمن از چه دور بودی
مهمان که در تنور بودی
کی کرد به کوفه میهمانت
 بر خاک نهاده گیسوانت
از روز ازل من و تو با هم
 بودیم در این حادثه توأم
رفتی تو به سوی باغ و رضوان
 من مانده غریب و زار و حیران
رفتی تو بر رسول مختار
من مانده اسیر قوم کفّار
آسوده شدی تو از زمانه
 من ماندم و شمر و تازیانه
تا سایه تو مرا به سر بود
 زین واقعه کی مرا خبر بود
باشد سر تو مقابل من
 بر نیزه به پیش محمل من
با این همه محنت جگرسوز
خون است دلم از آنکه امروز
چون ماه، سر تو بر سنان است
 انگشت نمای کوفیان است
«ذاکر» هم از این غم و مصیبت
گردید قرین رنج و محنت

*********************

اشعار ورود کاروان به کوفه – وحید قاسمی

خانه خراب عشقم و سربارِ زینبم
در به در مجالس سالار زینبم
این نعره ها و عربده ها بی دلیل نیست
یک گوشه از شلوغی بازار زینبم
هرکس به بیرق و علمش چپ نگاه کرد!
با خشم من طرف شده؛ مختار زینبم
آتش بکش، به دار بزن ، جا نمی زنم
جانم فداش، میثم تمار زینبم
از زخمهای گوشه ی ابروی من نپرس
مجروح داغ دلبر و بیمار زینبم
شکر خدای عزوجل مکتبی شدم
من از دعای خیر علی، زینبی شدم
غم خاضعانه گوش به فرمان زینب است
انگشت بر دهان شده ، حیران زینب است
ایوب دل شکسته ی با آن همه مقام
شاگرد درس صبر دبستان زینب است
هرگز نگو که چادرش آتش گرفته است!
این شعله های خیمه، گلستان زینب است
اصلاً عجیب نیست شکست یزدیان
وقتی حجاب سنگر ایمان زینب است
او پس گرفت هستی خود را زگرگها
پیراهنی که مونس کنعان زینب است
امروز اگر حسینی و پابند مذهبم
مدیون گریه های فراوان زینبم
باور نمی کنم سر بازار بردنت
نامحرمان به مجلس اغیار بردنت
از سینه ی حسین، تو را چکمه ای گرفت
از کربلا به کوفه، به اجبار بردنت
پای سفر نداشتی ای داغدار درد
با یک سر بریده، به اصرار بردنت
پهلو کبود! گریه کنان تازیانه ها
با خاطراتی از در و دیوار بردنت
فهمیده بود شمر غرورت شکسته است
از سمت قتلگاه علمدار بردنت
تو از تمام کوفه طلبکار بودی و…
در کوچه هاش مثل بدهکار بردنت
در پیش گریه های تو این گریه ها کم است
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

*************

اشعار ورود کاروان به کوفه – وحید محمدی

روزگار اسیری زینب
مثل شبهای شام تاریک است
کوچه پس کوچه های اینجا هم
مثل شهر مدینه باریک است
**
مردمانش به جای دسته ی گل
تازیانه به دست می گیرند
تا نمک روی زخم ما بزنند
پیش ما کف زدند و رقصیدند
**
تو خودت خوب واقفی که چرا
صورت خواهر تو رنگین است
مثل نامرد کوچه های فدک
دست مردان شام سنگین است
**
آنکه بر پهلویت لگد زده بود
چند باری به من لگد زده است
زیر آن ضربه ها بگو آیا
استخوان های پهلویت نشکست؟
**
دخترت را ببین شکسته شده
رنگ برف است موی دخترکت
مثل ایّام آخر مادر
سو نمانده به چشم شاپرکت
**
ای برادر چقدر بر نوک نی
سنگ از دست کوفیان خوردی
شرمسارم میان بزم شراب
ایستادم تو خیزران خوردی

***********

اشعار ورود کاروان به کوفه ـ شاعرناشناس

پر می کشد دلم به تمنای نیزه ات
دنیای دیگری شده دنیای نیزه ات
جانی بده دوباره… به من نه، به دخترت
تا جان نیامده به لبش پای نیزه ات
ترسانده است فاطمه یِ کوچک تو را
خون های جاری از قد و بالای نیزه ات
یک بوسه بود سهم من از آن گلوی خشک
باقیش گشته قسمت لب های نیزه ات
با دست خطِ نیزه و خونِ گلوی تو
افتاده است هر قدم امضای نیزه ات
لج کرده است تیزی سر نیزه با سرت
چیزی نمانده از تو و دعوای نیزه ات
چرخیده است دیده ناپاکشان به ما
این قوم پست بعد تماشای نیزه ات

**********

اشعار ورود کاروان به کوفه –سعید خرازی

سر ِ تورا به رویِ نیزه آشیان دادند
مرا به مجلس نامحرمان مکان دادند
جماعتی که نمک خورده یِ علی بودند
به خواهرت سر ِ بازار ِ کوفه نان دادند

**********

اشعار ورود کاروان به کوفه – علی اکبرلطیفیان

عیسی شدی که این همه بالا ببینمت
بالای دست مردم دنیا ببینمت
بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت
راضی نمی شود دلم الا ببینمت
اما چه فایده خودت اصلا بگو حسین
وقتی نمی شناسمت آیا ببینمت؟
امروز که شلوغی مردم امان نداد
کاری کن ای عزیز که فردا ببینمت
شبها چه دیر می گذرد ای حسین من
ای کاش زود صبح شود تا ببینمت
حلا هلال تو سر نیزه طلوع کرد
تا ما رأیت إلا جمیلا ببینمت
گفتی سر تو را ته خورجین گذاشتند
چه خوب شد نبوده ام آنجا ببینمت
تو سنگ میخوری و سرت پرت می شود
انصاف نیست بین گذرها ببینمت
فعلا نپرس طرز ورود مرا به شهر
بگذار گوشه ای تک و تنها ببینمت

************

اشعار ورود کاروان به کوفه ـ شاعرناشناس

آوَرد میانِ شهر زینب حیدرش را
آن خطبه های قاطع و شور آورش را
با هیبتِ زهرایی خود این عقیله
آوَرد در کوفه سپاه و لشگرش را
آوَرد مریم های در بندِ اسارت
آوَرد گل های شهیدِ پرپرش را
از هر طرف سنگ است می آید به سویش
سنگ است می آید که بشکاند سَرَش را
گاهی به سمت او، گاهی سویِ نیزه
سنگ است باید بشکند بال و پرش را
اینجا علی در قامتِ زینب رسیده
تا که سپر باشد سَر ِ پیغمبرش را
حُجب و حیایش کامل است این شیرزاده
دست کسی هرگز نگیرد مَعجرش را
زینب نبود از غصّه می مُرد آن زنی که
می دید بر نِی خنده های اصغرش را

*************

اشعار ورود کاروان به کوفه ـ شاعرناشناس

هر تشنه به جای آب سیلی می خورد
با روی زخون خضاب سیلی می خورد
هر طفل یتیم کز بنی هاشم بود
از آل بنی شراب سیلی می خورد
از آن که به کودکی علی ع شیرش داد
ناموس ابوتراب سیلی می خورد
دلبند علی ع تا که زدرگاه خدا
شیخی ببرد ثواب سیلی می خورد
اسلام بنی امیه جاری شد و زن
با داشتن حجاب سیلی می خورد
قرآن به فراز نیزه قرآن می خواند
هر سوره ی آن کتاب سیلی می خورد
خاکی به سرم که اصغر ع از نی می دید
از قاتل او رباب سیلی می خورد

لطفااگرشاعرش رامیشناسید اطلاع دهید

*********

اشعار ورود کاروان به کوفه –  _ محمد حسن بیاتلو

وقتی که از مقابل چشم ترم حسین
رفتی شده است مرگِ خود باورم حسین
با اینکه تازیانه پرم را شکسته است
اما هنوز دور و برت می پرم حسین
تو دائماً به فکر من و معجر منی
من هم به فکر غارت انگشترم حسین
قدّم اگر خمیده شده بی دلیل نیست
بر شانه بار داغ تو را میبرم حسین
با خطبه خوانی ام همه را سرخ می کنم
با سوز آتشین تب حنجرم حسین

************

اشعار کاروان اهل بیت در کوفه – علی اکبر لطیفیان

بعد از تو گوشواره به دردم نمیخورد
رخت و لباس پاره به دردم نمیخورد
ای آفتاب برسر زینب طلوع کن
این چند تا ستاره به دردم نمیخورد
نزدیک تربیا که کمی درد دل کنیم
تنها همین نظاره به دردم نمی خورد
ما را پیاده کن، سرمان سنگ میخورد
این بودن سواره به دردم نمیخورد
چندین شب است منتظرصحبت توأم
حرفی بزن، اشاره به دردم نمیخورد
این ها مرابه مجلس خوبی نمی برند
بعد از تو استخاره به دردم نمیخورد
این سنگها هنوزحسابم نمی کنند
با این حساب چاره به دردم نمیخورد

****************

اشعار ماه محرم – هفتم امام حسین(ع) – محمد بختیاری

هفت روز است اسیر سفرم
غصه‌ی جانسوز تو و قاسم و عباس و علی‌اکبر و جعفر شده داغ جگرم
سایه‌ی سنگین سرت روی سرم
خم شده دیگر کمرم
بعد تو بی بال و پرم
درد و بلایت به سرم ، کاش که چشمی بگشایی و ببینی که در این داغ جدایی
چه به روز من و اطفال حرم آمده ای ماه خدایی
آنقدر سخت گرفتند به ما بعد تو در راه
که از ما نرسیده است به کوفه
به جز سایه‌ی آهی .
هفت روز است بجای تو و عباس شدم همسفر سایه‌ی خولی و سنان
هر طرفی چشم من افتاد ، غمی روی دل افتاد
که ناگاه در آن کوچه‌ی تنگ از همه جا بارش سنگ آمد
و یک پیرزن از جنس جهنم به کسی قول طلا داد که با نیزه به نزدیکی بامش برود
لحظه‌ای آمد و دنیا به سرم ریخت
که سنگی به سر زخمی تو بوسه زد و سر ز روی نیزه‌ات افتاد
رقیه به سویت خم شد و تا خواست که نامت ببرد شانه‌ی زنجیر ،
حصاری به پرش شد ، پُرِ سرباز همه دور و برش شد ،
نیش تلخ دو سه شلاق عجب دردسرش شد
تنش انگار حصیری است پر از تار سیاهی .
هفت روز است پرستار حرم زینب کبراست
سپر و حامی و غمخوار حرم زینب کبراست
پدر و مادر و دلدار حرم زینب کبراست
و وقتی همه خوابند نگهبانی بیدار حرم زینب کبراست
چه گویم که ابالفضل علمدار حرم زینب کبراست
بخداوند قسم حیدر کرار حرم زینب کبراست
پس از حضرت حق و پسر خون خداوند ، نگهدار حرم زینب کبراست
ولی چشم به نیزه ست که از چشم تو بر خسته‌ی این راه رسد نیم نگاهی

********************

اشعار ورود کاروان به کوفه – – سید محمد رضا شرافت

ای صبرتو چون کوه در انبوهی از اندوه
طوفان بر آشفته ی آرام وزیده
ای روضه ترین شعرغم انگیز حماسه
ای بغض ترین ابر به باران نرسیده

ای کوه شبیه دلت و چشم تو چون رود
هرروز زمانه به غمت غصه ای افزود
غم درپی غم درپی غم درپی غم بود
ای آنکه کسی شکوه ای از تو نشنیده

من تاب ندارم که بگویم چه کشیدی
تا بشنوم آن روضه و آن داغ که دیدی
تو در دل گودال چه دیدی چه شنیدی ؟
که آمده ای با دل خون قد خمیده

نه دست خودم نیست که شعرم شده مقتل
شد شعر به یک روضه ی مکشوف مبدل
نه دست خودم نیست خدایا چه بگویم؟
این بیت رسیده ست به رگ های بریده

این کرب و بلا نیست مدینه ست در آتش
شد باز درون دل تو شعله ور آتش
در خیمه کسی هست ولی خیمه در آتش
ای آنکه شبیه تو کسی داغ ندیده

این قافله ی توست سوی کوفه روان است
برنیزه برای تو کسی دل نگران است
شکر است که تا شام فقط ورد زبان است
رفتید دعا گفته و دشنام شنیده

سخت است که بنویسم دستان تو بسته ست
مانند دلت قد تو چندی ست شکسته ست
قد تو شکسته ست نماز تو نشسته ست
من ماندم و این شعر و گریبان دریده

********************

اشعار ورود کاروان به کوفه – قاسم نعمتی

زیبا هلال یک شبه،ای سایه سرم
بالا نشته ای مرا می کنی نگاه
عالم همه پناه به نام تو میبرند
حالا ببین که خواهرتوگشته بی پناه
**
تو قرص ماه بودی و حالا شدی هلال
دیشب مگر چگونه شبت کرده ای سحر
روی تو سوخته چونان روی مادرم
خاکستر است لای همه گیسوان  سر
**
عمری سرم به سینه ات آرام میگرفت
حالا تو روی نیزه و من بین محملم
هربار نیزه دار ، سرت چرخ می دهد
با هر تکان نیزه تکان می خورد دلم
**
از بعد قتلگاه که دیدم به چشم خود
زخمی شده دو گونه تو در وضوی خاک
دامن گرفته ام پی رأس تو هرقدم
تا که نیفتی از سر نیزه به روی خاک
**
عمری ندیده است کسی سایه مرا
حالا ببین که رنج و بلا یاورم شده
شاه نجف کجاست تماشا کند مرا
این آستین کهنه حجاب سرم شده

*********************

اشعار ورود کاروان اهل بیت (ع) به کوفه – وحید قاسمی

ای نیزه دار ؛ آینه بر نیزه میبری؟
خواهی چگونه از وسط شهر بگذری
از کوچه های خلوت آنجا عبور کن
خوب است اندکی به ابالفضل بنگری
کمتر بخند قاری قرآن دلش شکست
بر آیه ها قسم که تو بی دین و کافری
دیگر بس است نیزه خود را زمین مکوب
تو از یهودیان محل سنگ دل تری
دیدی حسین فاطمه خیر کثیر داشت
حالا تو صاحب دو سه تا کیسه زری
با رقص نیزه پدرم قصد کرده ای
در پیش چشم عمه لجم را در آوری؟
داری گل سری که عمویم خریده است
بی آبرو برای که سوغات میبری؟
حس میکنم به دختر خود قول داده ای
از کربلا براش دو خلخال میبری

*******************

اشعار ورود کاروان اهل بیت (ع) به کوفه – یوسف رحیمی

قرآن بخوان از روی نیزه دلبرانه
یاسین و الرحمان بخوان پیغمبرانه
قرآن بخوان تا خون سرخت پا بگیرد
همچون درخت روشنی در هر کرانه
باید بلرزانی وجود کوفیان را
قرآن بخوان با آن شکوه حیدرانه
خورشید زینب شام را هم زیر و رو کن
قرآن بخوان با لهجه ای روشنگرانه
کوثر بخوان تا رود رود اینجا ببارم
در حسرت پلک کبودت خواهرانه
قرآن بخوان شاید که این چشمان هرزه
خیره نگردد سوی ما خیره سرانه
اما چه تکریمی شد از لب های قاری
تشت طلا و بوسه های خیزرانه
گل داده از اعجاز لب های تو امشب
این چوب خشک اما چرا نیلوفرانه
در حسرت لب های خشکت آب می‌شد
ریحانه ات با التماسی دخترانه
آن شب که می‌بوسید چشمت را سه ساله
خم شد ز داغت نیزه هم ناباورانه
از داغ تو قلب تنور آتش گرفته
تا صبح با غمناله هایی مادرانه

*******************

اشعار ورود کاروان اهل بیت (ع) به کوفه – جواد محمد زمانی

سبز است باغ آینه از باغبانی‌ات
گل کرد شوق عاطفه از مهربانی‌ات
از بس که خار خاطره بر پای تو نشست
چشم کسی ندید گل شادمانی‌ات
حتی در آن نماز شبی که نشسته بود
پیدا نشد تشهدی از ناتوانی‌ات
آن‏جا که روز کوفه ز رزم تو شام بود
شوق حماسه می‌چکد از خطبه‏خوانی‌ات
امّا شکست خطبه‏ی پولادی تو را
بر نیزه آیه‌های گل ناگهانی‌ات
با آن سری که در طبق آمد، شبی بگو
لبریز بوسه باد لب خیزرانی‌ات
عمر سه ساله صبر دل از لاله می‌گرفت
آتش نمی‌زنیم به داغ نهانی‌ات

*******************

اشعار مدح حضرت زینب(س) – حسن بلبلی

ای قامت همیشه تر از قبل استوار
ای بانوی نجابت و ای بانوی وقار
روشن ترین آینه ها بر جبین تو
قد می کشد ز هر نفست قامت بهار
زیباترین حادثه ها با تو هم قرین
زیبا ترین جلوه حق از تو آشکار
تو در بهشت و آینه ها هم جوار تو
اما هنوز چشم تو گریان و سوگوار
بغض رسایت آینه ها را به هم تنید
در فصل سنگ و آینه و داغ و انکسار
بگذار از صلابت تو کوه بشکند
ای بانوی همیشه تر از پیش استوار

*******************

اشعار ورود کاروان اهل بیت(ع) به کوفه – حامد صافی قهدریجانی

زن بود مثل مرد اما حرف میزد
پر جوش و غوغا مثل دریا حرف میزد
بر مردی خود کوفیان شک کرده بودند
مثل تمام مردها تا حرف میزد
از بغض های در گلو ترکیده میگفت
از زخم های عشق حتی حرف میزد
راز حضور اهرمن را فاش میکرد
وقتی که از عشق اهورا حرف میزد
گویی علی در پیکر او زنده میشد
از بس که زینب مثل بابا حرف میزد

******************

اشعار ورود کاروان اهل بیت(ع) به کوفه – وحید قاسمی

اینان که سنگ سوی تو پرتاب می کنند
بی حرمتی به آینه را باب می کنند
در قتلگاه،آن جگر تشنه ی تو را
با مشک های آب خنک،آب می کنند
لب های خشک نیزه ی خود را حرامیان
از خون سرخ توست که سیراب می کنند
عکس سر بریده ی عباس را به نی
در چشم های اهل حرم قاب می کنند
با نوحه ی رباب و تکان دادن سنان
شش ماهه ی تو را سر نی خواب می کنند
این آسمان شب زده را ای هلال عشق
هفده ستاره گرد تو جذاب می کنند
هفده ستاره معتکف چشم هایتان
سجده به سمت قبله ی مهتاب می کنند
هفده ستاره با کلماتی ز جنس اشک
تفسیر سرخ سوره ی احزاب می کنند

*******************

اشعار ورود کاروان اهل بیت به کوفه – علی اکبر لطیفیان

آورده ام در شهرتان خاکسترم را
آیات باقیمانده ی بال و پرم را
آورده ام ای کوچه های نا مسلمان
مومن ترین فریاد های حنجرم را
دیشب مراعات حسینم را نکردید
در کوفه وا کردید پای مادرم را
من آیه هایی در حجاب نور هستم
خالی کنید ای چشم ها دور و برم را
نذر سر این کعبه ی بالای نیزه
درشهرتان خیرات کردم زیورم را
من یک نفر در دو تنم اما دو روز است
از دست داده ام نیمه ای از پیکرم را
یک نیمه ام را روی دست نیزه بردید
در محمل بی پرده نیم دیگرم را
اما به توحید نگاهم روی نیزه
زیبا تر از هر روز دیدم دلبرم را

********************

اشعار ورود کاروان اهل بیت به کوفه – موسی علیمردانی

وقتی نگاه شهر پر از سنگ می شود
بشکستن هر آینه فرهنگ می شود
بیچاره من که عابر این شهر کینه ام
از هر طرف نصیب سرم سنگ می شود
بر سبزی بهار اینجا امید نیست
وقتی جفا به جای وفا رنگ می شود
اینجا درخت وقت ثمر، نیزه می دهد
اینجا کمیت عاطفه ها لنگ می شود
اینجا صدای پتک هر آهنگری چه خوب
با سم اسب جنگ هماهنگ می شود
آوای گریه های غریبانه ی دلم
در گوش شهر کوفه خوش آهنگ می شود
بر زلفهای دختر بابا ئی ات حسین
هر دست جای شانه زدن چنگ می شود

*******************

اشعار ورود کاروان اهل بیت به کوفه ـ شاعرناشناس

می سوزم و نمانده مرا راه دیگری
آری فرشته ام که ندارم دگر پری
سنگین شده عبور نفسهای خسته ام
انگار بین سینه من رفته خنجری
من میچشم مقابل ابروی زخم تو
بی رحمی و جسارت سنگ ستمگری
ما را به نام خارجیان سنگ می زنند
حتی اگر که آیه قرآن بیاوری
قرمز طلوع کرده ای از مشرق تنور
اینجا نبوده است مگر جای بهتری؟
دلتنگ عطر زخمی پیراهن تو ام
خورشید آسمان من ای عشق مادری!

لطفا اگرشاعرش رامی شناسید اطلاع دهید

*******************

اشعار ورود کاروان اهل بیت به کوفه – علی اکبر لطیفیان

لبهای تو مگر چقدر سنگ خورده است؟
قاری من چقدر صدایت عوض شده
تشریف تو به دست همه سنگ داده است
اوضاع شهر کوفه برایت عوض شده
تو آن حسین لحظه گودال نیستی
بالای نیزه حال و هوایت عوض شده
وقتی ز روبرو به سرت می کنم نگاه
احساس می کنم که نمایت عوض شده
جا باز کرده حنجره ات روی نیزه ها
در روز چند مرتبه جایت عوض شده
طرز نشستن مژه هایت به روی چشم
ای نور چشم من به فدایت عوض شده
ما بعد از این سپاه تو هستیم یا حسین
جنگی دگر شده شهدایت عوض شده
تو باز هم پیمبر در حال خدمتی
با فرق این که شکل هدایت عوض شده

*****************

اشعار ورود کاروان اهل بیت به کوفه – مهیجی

قرآن نخوان فراز سکوت مناره ها
دیگر امید نیست به این استخاره ها
بر نیزه ها اذان خداحافظی نگو
در گوش های زخمی بی گوشواره ها …
آه ای یقینِ بی سر و بی دست در سماع
ابروی آفریده برای اشاره ها
طاقت نمانده دیدن لبخند نیزه را
با کاروان خسته ی «لبخند پاره » ها
بادی که بوی خون تو را در میان نهاد
یکباره با مشام غمین سواره ها
لالایی وداع شبانگاه خوانده در
آغوش ساکت و تهی گاهواره ها
پشت مسیر رفته جا مانده روی خاک
یغمای پیرهن به تن خوش قواره ها
این نعش های سوخته ٬ ققنوس های مست
آیا دوباره می رویند از شراره ها ؟
در آسمانِ ظلمتِ گمکرده آفتاب
خورشید را چگونه ببینم دوباره ؟ ها؟
اما …سرک کشید ز گودال قتلگاه
خورشید رو به سوسوی تلخ ستاره ها

*****************

اشعار ورود کاروان اهل بیت به کوفه – وحید قاسمی

شناخت چشم تر عمه این حوالی را
شناخت تک تک این قوم لا ابالی را
چقدر خون جگر خورد مرتضی شبها
ز یادشان ببرد سفره های خالی را
هنوز عمه برایم به گریه می گوید
حکایت تو و آن فصل خشکسالی را
عطش به جای خودش،کعب نی به جای خودش
شکسته سنگ ملامت دل سفالی را
دلم برای رباب حزینه می سوزد
گرفته در بغلش کودک خیالی را
شبیه مادرتان زخمی ام،زمین گیرم
بگو چه چاره نمایم شکسته بالی را؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.