حکومت یزیدوشرایط مدینه

بخش پنجم: حکومت یزیدوشرایط مدینه وعدم بیعت امام حسین علیه السلام

 

«یزید»، پس از هلاک شدن پدرش، رهبری دولت اسلامی را در دست گرفت در حالی که وی در سن و سال جوانی بود روزگار او را پاک نکرده و تجربه ها، وی را صیقلی نداده بود. بنا به اتفاق مورخان، وی به خوشگذرانی، شکار، شراب، زنان و سگان شکاری علاقه ای وافر داشت و به ارتکاب منکر و فحشا، توجهی فراوان داشت.
وی هنگام هلاکت پدرش، در دمشق نبود، بلکه در «حوارین الثنیه» در سفر شکار بود (۱) ، «ضحاک بن قیس» نامه ای برای وی فرستاد که او را در مرگ معاویه تسلیت می داد و به خلافت، تبریک می گفت و از او می خواست تا فوراً به دمشق بیاید و زمام امور حکومت را به دست گیرد.
هنگامی که یزید نامه را خواند فوراً همراه با کاروانی از داییانش، به سوی پایتخت حرکت کرد. وی موهای زیادی داشت و در طول راه نیز چهره ای گرد آلود پیدا کرده بود، نه عمامه ای بر سر نهاده و نه شمشیری بر کمر بسته بود.
مردم، پیش آمدند، بر او سلام کردند و تسلیت گفتند در حالی که از وضعی که داشت انتقاد می نمودند و می گفتند: «این همان چادر نشینی است که معاویه، وی را بر امور مردم مسلّط کرده است و خداوند از او درباره اش سؤال خواهد کرد» (۲) .
یزید، به سوی قبر پدر رفت و گریان در کنار آن نشست و چنین سرود:

جاء البرید بقرطاس یخب به
فاوجس القلب من قرطاسه فزعا
قلنا لک الویل ماذا فی کتابکم
قال الخلیفه أمسی مدنفا و جعا (۳) .

«نامه رسان، نامه ای آورد و دل از نامه اش رمید».
«گفتیم و ای بر تو درنامه تان چیست؟ گفت: خلیفه به حال احتضاراست و درد می کشد».
سپس در کاروانی رسمی در حالی که فرومایگان از اهل شام و داییانش و دیگران از بنی امیه دور او را گرفته بودند، به سوی کاخ «قبه الخضراء» به راه افتاد.

سخنرانی یزید برای اهل شام
یزید، در میان اهل شام، خطابه ای ایراد کرد و ضمن آن اعلام نمود که عزم و تصمیم وی بر ورود در جنگی و یرانگر بر ضد اهل عراق است که متن آن خطابه چنین بود:
«ای مردم شام! همانا خیر پیوسته در میان شما بود و میان من و اهل عراق جنگی سخت در خواهد گرفت، من در خواب دیدم که گویی نهری از خون تازه میان من و آنان جریان دارد، من در خواب می کوشیدم که از آن نهر بگذرم ولی نتوانستم آن کار را بکنم تا اینکه عبیداللَّه بن زیاد نزد من آمد و در برابر من از آن گذشت، در حالی که من به او نگاه می کردم».
مردم شام تأیید و پشتیبانی کامل خود را نسبت به او اعلام نمودند و گفتند: «ای امیر مؤمنان! هر جا می خواهی ما را ببر و با ما بر هر که دوست داری وارد شو که ما در خدمت تو هستیم و مردم عراق، شمشیرهای ما را در روز صفین می شناسند».
یزید، از آنها تشکر کرد و اخلاص و وفاداری آنان نسبت به خودش را مورد ستایش قرار داد (۴) در حالی که در محافل شام، مسلّم شده بود که یزید، جنگ بر ضد مردم عراق را به خاطر ناخوشایندی آنان از بیعت با وی و همفکری شان با امام حسین علیه السلام، اعلام خواهد کرد.

همراه با مخالفین در مدینه
یزید، از اینکه جبهه مخالفی را ببیند که در برابر قدرتش گردن ننهد و وفاداری به حکومتش را نپذیرد آرام نمی گرفت تصمیم گرفته بود که سرسختانه آن را سرکوب نماید؛ زیرا کارها برای وی آماده و گردنها در برابرش خاضع گشته و همه دستگاههای دولتی در دست وی قرار گرفته بود، پس چه چیزی او را مانع می شد که دشمنان و مخالفانش را مقهور سازد؟
مهمترین چیزی که یزید را از مخالفان نگران می ساخت، حضرت امام حسین علیه السلام بود؛ زیرا آن حضرت، نفوذی گسترده و جایگاهی بلند نزد مسلمین داشت، او نوه صاحب رسالت و سید جوانان اهل بهشت بوده است اما فرزند زبیر، آن اهمیت فراوان را نزد یزید، نداشته بود.

دستورهای مؤکد به ولید
یزید، دستورهای مؤکدی به عاملش در مدینه، «ولید بن عتبه» داد تا مخالفان را به بیعت مجبور سازد. وی دو نامه برای او فرستاد. نامه اوّل به دو صورت روایت شده است که عبارتند از:
۱ – «خوارزمی» آن را چنین روایت کرده است؛ «اما بعد: معاویه بنده ای از بندگان خدا بود که او را گرامی داشت و برای خود خالص ساخت و به وی قدرت بخشید و سپس او را به سوی جای آسایش، گلزار رحمت خویش فرا خواند! وی به تقدیر، زیست و به اجل، مرد، او به من وصیت کرده و مرا به حذر کردن از خاندان ابوتراب سفارش نموده بود به خاطر جرئت آنان در ریختن خونها، تو ای ولید! دانستی که خداوند تبارک و تعالی انتقام عثمان مظلوم را به وسیله آل ابوسفیان می گیرد، زیرا آنان یاوران حق و طالبان عدالت هستند، پس هرگاه این نامه ام به تو برسد، از اهل مدینه بیعت بگیر!» (۵) .
این نامه شامل مطالب زیر بوده است:
الف – دادن خبر مرگ معاویه به ولید.
ب – هراس یزید از خاندان نبوت، زیرا پدرش به وی وصیت کرده که از آنها حذر کند و این امر با آن و صیتنامه ادعا شده برای معاویه، منافات دارد زیرا در آن توجه وی به حضرت حسین علیه السلام و ملزم ساختن پسرش به تکریم و رعایت مقام آن حضرت، آمده بود.
ج – سرعت بخشیدن به گرفتن بیعت از اهل مدینه.
۲ – بلاذری، نامه یزید را روایت کرده که متن آن چنین است:
«اما بعد: معاویه بن ابی سفیان بنده ای از بندگان خدا بود که خداوند او را تکریم نمود و خلیفه ساخت و قدرت بخشید و برای وی امکانات به وجود آورد، پس به تقدیر، زیست و به اجل، مرد که رحمت خدا بر او باد؛ زیرا ستوده زیست و نیکوکار و با تقوا درگذشت، و السلام!...» (۶) .
گمان غالب این است که این روایت صحیح باشد؛ زیرا تنها به خبر دادن مرگ معاویه به ولید اکتفا کرده است بدون اینکه به گرفتن بیعت از حضرت حسین علیه السلام و دیگر مخالفان اشاره ای کرده باشد، اما بنا به روایت اول، صحبت از نامه زیر که یزید برای ولید فرستاده تا حضرت حسین را به بیعت مجبور کند، بیهوده خواهد بود.
دوّم: نامه کوتاهی است که به گوش موش کوچک تشبیه شده و به سه صورت روایت گردیده است:
۱ – «طبری و بلاذری» آن را روایت کرده اند، متن آن چنین است؛ «امّا بعد: حسین و عبداللَّه بن عمر و عبداللَّه بن زبیر را به شدت بگیر که هیچ اجازه ای در آن نباشد تا اینکه بیعت کنند، و السلام!» (۷) .
۲ – «یعقوبی» آن را چنین روایت نموده است: «هر وقت این نامه ام به تو رسید، حسین بن علی و عبداللَّه بن زبیر را حاضر کن و از آنها بیعت بگیر، پس اگر خودداری نمودند، گردنشان را بزن و سرهایشان را نزد من بفرست و از مردم بیعت بگیر و هرکس خودداری کند، حکم را در موردش و حسین بن علی و عبداللَّه بن زبیر اجرا کن، و السلام» (۸) .
در روایت دوم، ذکری از «عبداللَّه بن عمر» نیامده و گمان قوی تر آن است که نام وی به حسین و فرزند زبیر اضافه شده تا او را به جبهه مخالف ملحق سازند و او را از تأیید آشکار بیعت با یزید، تبرئه کنند.
۳ – «حافظ ابن عساکر» آن را این گونه روایت نموده است: «مردم را فراخوان و از آنها بیعت بگیر و از بزرگان قریش آغاز کن و نخستین کسی که از او شروع می کنی، حسین بن علی باشد؛ زیرا امیر المؤمنین (معاویه) به من وصیت کرده که با وی مدارا کنم و نظرش را جلب نمایم» (۹) .
در این روایت، ذکری از فرزند زبیر و فرزند عمر نیست، زیرا در نظر یزید آنان هیچ اهمیتی نداشتند جز اینکه ما به مطلب آخر این نامه شک داریم از اینکه معاویه به یزید وصیت کرده باشد که با حسین مدارا کند و نظرش را جلب نماید؛ زیرا معاویه موضعگیری سخت همراه با دشمنی و کینه نسبت به همه اهل بیت علیهم السلام داشته و همه اقدامات بی رحمانه را بر ضدّ آنان به کار برده بود که در بحثهای گذشته به آن اشاره نمودیم، گمان غالب این است که این جمله به آن اضافه شده تا معاویه تبرئه شود و مسؤولیت وی در مورد جرایمی که پسرش بر ضد عترت پاک مرتکب شده بود، منتفی گردد.
در اینجا یک مطلب باقی می ماند و آن اینکه این نامه را مورخان، به خاطر کوچکی اش همچون گوشِ موشِ کوچک توصیف کرده اند شاید سبب ارسال آن با این اندازه آن باشد که یزید، گمان کرده بود و لید آنچه را به وی دستور داده است یعنی کشتن حسین و ابن زبیر، اجرا می کند و طبیعی است که این کار، عواقب ناخوشایندی در بر دارد که از مهمترین آنها ناخشنودی و خشم عمومی میان مسلمین است که می خواست گناه آن را به گردن ولید بیندازد و او دستور قتل آنها را به وی نداده است که اگر دستور این کار را به وی داده بود، فرمان خاص مفصلی در این مورد صادر می کرده است.
هر دو نامه را «زریق»، غلام معاویه تحویل گرفت و به سرعت حرکت کرد و بدون توقف، ادامه راه می داد تا اینکه به یثرب رسید (۱۰) و در حالی که «عبداللَّه بن سعد بن ابی سرح» همراه او بود، نقاب زده به طوری که فقط چشمهایش دیده می شوند. در میان راه، «عبداللَّه بن زبیر» با او روبه رو شد و دستش را گرفت و از او درباره معاویه پرسید، اما او پاسخی نمی داد، پس به او گفت: آیا معاویه مرده است؟ ولی او چیزی در پاسخش نگفت، وی مرگ معاویه را دانست و به سرعت نزد حضرت حسین علیه السلام رفت و خبر را به آن حضرت رساند (۱۱) ، حضرت حسین به او گفت: «من گمان می کنم که معاویه مرده است؛ زیرا دیشب در خواب دیدم که منبر معاویه واژگون گردیده و خانه اش را در آتش شعله ور دیدم این را نزد خود به مرگ وی تأویل نمودم» (۱۲) .
«زریق «به خانه ولید آمد و به حاجب گفت برای من اجازه بگیر، به وی گفت که ولید به اندرون رفته و راهی به وی نیست. زریق بر او فریاد کشید که من فرمانی برایش آورده ام. حاجب وارد شد و ولید را از موضوع با خبر ساخت و او به وی اجازه داد. ولید بر تختی نشسته بود. هنگامی که نامه یزید را در مورد مرگ معاویه خواند، به شدّت پریشان شد و برپای می خاست و خود را بر بستر خویش می افکند (۱۳) .

حکومت یزیدوشرایط مدینه

پریشانی ولید
«ولید» از دستوری که یزید به وی داده بود مبنی بر اینکه مخالفان را سرکوب کند، پریشان گشت؛ زیرا یقین داشت گرفتن بیعت از این عده، کار آسانی نیست مگر اینکه با آنها به خشونت متوسل شود و یا آن گونه که یزید به وی دستور داده بود، گردنشان را بزند. معاویه با همه قدرتهای سیاسی اش نتوانست آنها را برای بیعت با یزید مطیع سازد، پس چگونه ولید کاری را انجام می داد که معاویه از آن ناتوان مانده بود؟

مشورت با مروان
ولید، در کار خود سرگردان شد و دید که به مشورت با مروان، – بزرگ خاندان اموی -، نیازمنداست. او را فراخواند – مروان در حالی که پیراهنی سفید و رواندازی گلدار بر تن داشت، حاضر گردید. (۱۴) ولید، مرگ معاویه را به وی خبرداد. مروان، پریشان گشت. سپس، دستور یزید، در مورد اجبار مخالفان بر بیعت و در صورت خود داری کردن، گردن زدن آنان را بر او عرضه داشت و از مروان خواست تا از روی دلسوزی به وی اظهار نظر کند و با اخلاص به وی نظر بدهد.

نظر مروان
«مروان» نظر خود را به ولید اعلام کرد و گفت: هم اکنون دنبالشان بفرست و آنها را به بیعت و داخل شدن در اطاعت از یزید دعوت کن، پس اگر انجام دادند، از آنها بپذیر و اگر خودداری کردند، آنها را جلو بینداز و گردنشان را بزن پیش از آنکه از مرگ معاویه با خبر شوند؛ زیرا آنها اگر این خبر را بفهمند، هر کدامشان بر خواهند خاست و مخالفت خود را اعلام خواهند کرد و مردم را به اطاعت از خود فرا خواهند خواند، در آن صورت می ترسم از آنان چیزی به تو برسد که توانایی آن را نداشته باشی، به جز عبداللَّه بن عمر که در این مورد با کسی منازعه نخواهد کرد… با اینکه می دانم حسین بن علی در بیعت با یزید، با تو موافقت نخواهد کرد و طاعتی از او برای یزید دیده نمی شود، به خدا سوگند! اگر من جای تو بودم، حتی کلمه ای با حسین رد و بدل نمی کردم تا اینکه گردنش را بزنم، هر چه می خواهد بشود.
این مسأله بر ولید که کار کشته ترین و باخردترین فرد بنی امیه بود، گران آمد و به مروان گفت: «ای کاش! ولید به دنیا نمی آمد و چیزی قابل ذکر نمی بود».
مروان او را مسخره کرد و بر او خرده گرفته، گفت: «از آنچه به تو گفتم بی تاب مشوکه آل ابوتراب از قدیم الایام دشمن بودند و همچنان هستند، آنها کسانی هستند که خلیفه عثمان بن عفان را کشتند و سپس به سوی امیر المؤمنین (معاویه) رفتند و با او جنگیدند…».
ولید بر او پرخاش کرد و گفت: «وای بر توای مروان از این سخنانت! در مورد فرزند فاطمه، بهتر از این سخن بگوی که وی یادگار نبوّت است» (۱۵) .
آنان در مورد فراخوانی آن عده، همرأی شدند تا مطلب را به آنها بگویند و میزان همفکری آنان با قدرت حاکمه در این مورد را بدانند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منابع:

(۱) الفتوح ۲۶۵ / ۴٫
(۲) ذهبی، تاریخ اسلام ۱۶۸/۴ (حدیث سال شصت).
(۳) ابن اثیر، تاریخ ۹ / ۴۵٫

(۴) الفتوح ۶ / ۵٫

(۵) خوارزمی، مقتل ۱۸۰/۱٫
(۶) انساب الاشراف، ۳۱۳ / ۵٫
(۷) طبری، تاریخ ۳۳۸ / ۵ انساب الاشراف، ۳۱۳ / ۵٫
(۸) یعقوبی، تاریخ ۲۴۱/۲٫
(۹) ابن عساکر، تاریخ ۱۷۰ / ۴ (حوادث سال ۶۰).
(۱۰) ذهبی، تاریخ اسلام ۱۷۰/۴ تاریخ خلیفه خیاط ۲۳۲/۱٫ و در تاریخ ابن عساکر ۲۰۶/۱۴ آمده است: یزید، این نامه را همراه عبداللَّه بن عمر،ابن ادریس عامری و عامر بن لؤی نوشته‏است.
(۱۱) شرح نهج البلاغه ۱۱۶ – ۱۱۵/۲۰٫
(۱۲) الفتوح ۱۴ / ۵٫
(۱۳) تاریخ خلیفه خیاط ۲۳۲/۱٫

(۱۴) ذهبی، تاریخ اسلام ۱۷۰/۴ (حوادث سال ۶۰).

(۱۵) الفتوح ۱۳ – ۱۱/۵٫

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حکوت یزیدوشرایط مدینه

  احضار امام حسین علیه السلام توسط مروان

ولید، هنگام نیمه شب (۱) «عبداللَّه بن عمرو بن عثمان» را که غلامی نوجوان بود، به دنبال حضرت حسین علیه السلام و فرزند زبیر فرستاد و علت اینکه در آن وقت وی را فرستاد، این بود که شاید در آن وقت شب، موافقت حضرت حسین علیه السلام با بیعت یزید را ولو مخفیانه، به دست آورد، او می دانست که اگر آن حضرت، این مطلب را از وی می پذیرفت عهدش را نمی شکست و از قولش، تخلف نمی کرد.
آن جوان رفت تا حسین علیه السلام و پسر زبیر را برای حضور نزد ولید فراخواند، آن دو را در مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله یافت و آنها را برای آن کار دعوت کرد، آن دو، پذیرفتند به وی دستور دادند که برود.
«فرزند زبیر» پریشان شد و به امام گفت: فکر می کنید چرا وی در این ساعت که معمولاً دیداری ندارد، ما را احضار کرده است؟

– فکر می کنم طاغوتشان (معاویه) هلاک شده است، او برای گرفتن بیعت به دنبال ما فرستاده است، پیش از آنکه این خبر در بین مردم منتشر شود.
– من هم چیزی غیر از این گمان نمی کنم، تو می خواهی چه کارکنی؟
– هم اینک جوانانم را فراهم می آورم و سپس به سوی او می روم و آنان را بر در خانه، می نشانم.
– من بر تو می ترسم، اگر وارد شوی.
– من تنها در صورتی به نزد وی می روم که قدرت امتناع داشته باشم (۲) .
سرور آزادگان به منزل خود رفت و غسل نمود و نماز خواند و به درگاه خدا دعا کرد (۳) ، سپس اهل بیتش را فرمان داد تا سلاح بردارند و همراه وی خارج شوند. آنان، به سرعت برگرد آن حضرت فراهم آمدند و آن حضرت به آنها دستور داد تا بر در خانه بنشینند و به آنها فرمود: «من داخل می شوم، پس اگر شما را فراخواندم و یا صدای مرا شنیدید که بلند گشته است، همگی بر من داخل شوید».
امام، بر ولید وارد شد و مروان را نزد وی دید که میان آنها قطع رابطه وجود داشت، پس امام آن دو را به نزدیک شدن و اصلاح و ترک کینه ها امر فرمود .

روحیه امام علیه السلام – که بر آن سرشته شده بود – اصلاح بود، حتی میان دشمنان و مخالفانش، پس آن حضرت علیه السلام به آنها فرمود: «باهم و صلت داشتن از قطع رابطه بهتراست و صلح از فساد بهتر، اینک برای شما وقت آن فرا رسیده است که با هم باشید، خداوند میان شما را اصلاح نماید (۴) .
آن دو، پاسخی به آن حضرت ندادند و سکوتی سهمگین بر آنها دست یافته بود. آنگاه امام، روی به ولید کرد و به او گفت: «آیا خبری از معاویه به تو رسیده است؟ زیرا وی بیمار و بیماری اش طولانی شده بود، اکنون حالش چطوراست؟».
ولید با صدایی اندوهناک و پریشان گفت: «خداوند تو را در مرگ معاویه اجر دهد، او برای تو عمویی با صداقت بود و اینک طعم مرگ را چشیده، این نامه امیر المؤمنین یزید است…».حضرت حسین استرجاع کرد و به وی فرمود: «مرا برای چه دعوت کرده ای؟».
– تو را برای بیعت دعوت کرده ام (۵) .
امام علیه السلام فرمود: شخصی مانند من، مخفیانه بیعت نمی کند و بیعت مخفیانه از من پذیرفته نمی شود، پس هرگاه برای مردم خارج شدی و آنان را برای بیعت فراخواندی، ما را نیز همراه آنان دعوت می نمایی و کار یکسان خواهد بود».
امام، درخواست کرد که مسأله تا هنگام صبح تأخیر داده شود تا اجتماع عظیمی از مردم تشکیل شود و آن حضرت نظر خود را در محکوم کردن بیعت یزید، اعلام نماید و همّت مسلمانان را برای انقلاب و سرنگون کردن حکومت یزید به قیام فراخواند.
ولید – بنابه گفته مورخان – عافیت طلب بود و فتنه را نمی پسندید، پس از امام به خاطر گفتارش، تشکر کرد و به آن حضرت اجازه داد که به خانه اش برگردد.
در اینجا، آن فرومایه پلید، «مروان بن حکم» خشمگین و پر کینه بر ولید فریاد زد: «اگر این ساعت از تو دور شود و با تو بیعت ننماید، دیگر هیچگاه این گونه بروی قدرت نخواهی یافت تا اینکه میان شما و میان وی کشته ها فراوان گردند. او را بازداشت کن که بیعت کند وگرنه گردنش را بزن».
سرور آزادگان به سوی آن ترسوی پلید، ترسوزاده دون، برخاست و به وی فرمود: «ای فرزند آن زن زاغ چشم! آیا تو مرا می کشی یا او؟ به خدا! دروغ گفتی و پست همت شده ای» (۶) .
سپس، روی به ولید کرد و او را از عزم و تصمیم خود در نپذیرفتن بیعت یزید، آگاه کرده گفت: «ای امیر! ما، اهل بیت نبوت و معدن رسالت و جایگاه آمد و شد فرشتگان و محل رحمت هستیم. خداوند به خاطر ما (خلقت را) گشود و به خاطر ما پایان داد، یزید، مردی فاسق است، شرابخوار و کشنده جانهای حرام شده و آشکار کننده فسق می باشد، شخصی مانند من با کسی چون او بیعت نمی کند، ولی ما و شما صبح خواهیم کرد و می بینیم و می بینید که کدامیک از ما به خلافت و بیعت، شایسته تراست» (۷) .
این، نخستین اعلام آن حضرت به طور رسمی، پس از مرگ معاویه، در مورد رد کردن بیعت یزید بود که آن را در کاخ فرمانداری و در محل قدرت حاکم بدون اینکه اعتنایی و یا ترس و وحشتی داشته باشد، اظهار فرمود.
اظهار آشکار آن حضرت در مورد رد کردن بیعت یزید، بیانگر تصمیم آن حضرت و آماده ساختن خویشتن برای فداکاری از عظمت مبدأ و شرافت عقیده اش بود؛ زیرا آن حضرت، به حکم مواریث معنوی و به حکم خاندانش که محل فراهم آمدن همه کمالات انسانی هستند، چگونه با یزید بیعت می کرد، کسی که از عناصر فسق و فجور بود، اگر آن حضرت، وی را به عنوان پیشوایی بر مسلمین می پذیرفت، حیات اسلامی را به سوی انهدام و نابودی سوق می داد و عقاید دینی را به گمراهی و جهالتهای عمیقی گرفتار می کرد.
سخن کوبنده و حقی که سرور آزادگان اظهار فرمود، مروان را ناخشنود ساخت، لذا با خشونت به و لید روی کرد و او را بر رها کردن حضرت، سرزنش نمود و گفت: «با من مخالفت کردی، به خدا! هرگز چنین فرصتی بر او پیدا نخواهی کرد».
ولید، تحت تأثیر منطق امام قرارگرفت و وجدانش بیدار گشت، لذا به ردّ یاوه گوییهای مروان پرداخت و گفت: «وای بر تو! تو به من پیشنهادی دادی که دین و دنیایم را از دست بدهم، به خدا! دوست ندارم همه دنیا را داشته باشم ولی حسین را بکشم، سبحان اللَّه! آیاحسین را بکشم به این دلیل که گفته است: بیعت نمی کنم. به خدا! گمان نمی کنم کسی باخون حسین به دیدار خدا برود مگر اینکه میزانش سبک باشد و خداوند در روز قیامت به وی نظر نکند و تزکیه اش ننماید و عذاب دردناکی برای وی خواهد بود».
مروان او را به مسخره گرفت و گفت: «اگر نظر تو این باشد، به صواب دست یافته ای!» (۸) .
حضرت حسین علیه السلام تصمیم گرفت مدینه را ترک کند و به سوی مکه برود تا به بیت اللَّه الحرام پناه جوید و از شرّ امویان و تعدّی آنان در امان باشد.

امام حسین علیه السلام و مروان
حضرت حسین علیه السلام فردای آن شبی که عدم پذیرش بیعت با یزید را اعلام کرده بود، در میانه راه با مروان بن حکم روبه رو شد، مروان بی مقدمه به آن حضرت گفت: من دلسوز تو هستم، از من اطاعت کن تا رستگار و درست باشی!…
– «آن چه باشد ای مروان؟!».
– من به تو امر می کنم با امیر المؤمنین یزید، بیعت کنی که در دین و دنیا برایت بهتر است!
امام به شدّت ناراحت شد و استرجاع نموده، با منطقی رسا به گفتار مروان پاسخ داد و فرمود: «اگر امّت به حاکمی همچون یزید مبتلا شود اسلام را باید بدرود گفت، وای بر تو ای مروان! آیا مرا به بیعت با یزید امر می کنی که مردی فاسق است، تو گفتاری ناصواب بر زبان آورده ای… من تو را بر گفته ات سرزنش نمی کنم؛ زیرا تو آن ملعونی هستی که رسول خدا صلی الله علیه و آله تو را در حالی که در صلب پدرت حکم بن ابی العاص بودی، لعنت فرمود».
امام سپس اضافه کرد: «ای دشمن خدا! از من دور شو! که ما اهل بیت رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم، حق در میان ماست و زبانهای ما به حق سخن می گویند، من از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که می فرمود: خلافت بر خاندان ابوسفیان و بر اسیران آزاد شده و فرزندان اسیران آزاد شده حرام است. و فرمود: هرگاه معاویه را بر منبرم دیدید، شکمش را پاره کنید، به خدا! مردم مدینه او را بر منبر جدّم دیدند و به آنچه دستور داده شده بودند، عمل نکردند…».
مروان پلید ناپاک به خشم آمد و فریاد کشید: «به خدا! از من جدا نمی شوی تا اینکه با خواری با یزید بیعت کنی؛ زیرا شما خاندان ابوتراب از کینه خاندان ابوسفیان سیراب شده اید و حق دارید که آنها را دشمن بدارید و آنها هم حق دارند که دشمن شما باشد».
امام نیز بر او فریاد کشید: «ای ناپاک! از من دور شو که من از اهل بیت پاک هستم، خداوند درباره آنان این آیه را بر پیامبرش صلی الله علیه و آله نازل فرمود: «اِنَّما یُریدُ اللَّه لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَیْتِ و َیُطَهِّرَکُمْ تَطْهیراً» (۹) .
او نمی توانست کلام امام را تحمل کند. وی به آتش درد و اندوه می سوخت، آنگاه امام به وی فرمود: «ای فرزند زن زاغ چشم! تو را مژده باد به هر چیزی که پیامبر صلی الله علیه و آله نمی پسندد، روزی بر پروردگارت وارد می شوی و جدم از تو درباره حق من و حق یزید، خواهد پرسید».
مروان به سرعت، نزد ولید شتافت و او را از سخنان حضرت حسین علیه السلام آگاه کرد (۱۰) .

تماس گرفتن ولید با دمشق
ولید، یزید را از اوضاع حاکم بر مدینه آگاه کرد و او را از خود داری حضرت حسین علیه السلام از بیعت، با خبر ساخت که آن حضرت معتقد است طاعتی برای یزید بروی نیست. یزید وقتی این مطلب را فهمید به شدت خشمگین شد.

دستورهای شدید از دمشق
یزید، دستورهای شدیدی برای گرفتن بیعت مجدّد از اهل مدینه و کشتن حضرت حسین علیه السلام و فرستادن سر آن حضرت برای او به ولید داد که متن آن نامه چنین است: «از بنده خدا یزید، امیر المؤمنین به ولید بن عتبه، اما بعد: هرگاه این نامه من به دست تو رسید، بار دیگر با تأکید از مردم مدینه بیعت بگیر عبداللَّه بن زبیر را رها کن که وی تا وقتی که زنده باشد، از دست ما نمی رود، سر حسین بن علی علیه السلام همراه جواب، باشد که اگر چنین کردی، افسار اسبان را برای تو خواهم گذاشت و نزد من جایزه و بهره فراوان و نعمت خواهی داشت، و السلام…».

عدم پذیرش ولید
ولید، رسماً آنچه را یزید بر عهده او گذاشته بود، در مورد کشتن حضرت حسین علیه السلام، رد کرد و گفت: نه به خدا! خداوند مرا قاتل حسین بن علی نخواهد دید… من فرزند دخت رسول اللَّه صلی الله علیه و آله را نمی کشم هر چند همه دنیا را به من بدهد (۱۱) .
این نامه در حالی به دست وی رسید که امام از مدینه به سوی مکه خارج شده بود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منابع:

(۱) البدایه و النهایه: ۱۴۷ / ۸٫
(۲) ابن اثیر، تاریخ۱۵ – ۱۴ / ۴٫
(۳) الدر النظیم، ص۱۷۱٫
(۴) ابن اثیر، تاریخ ۱۵ / ۴٫
(۵) الفتوح ۱۷ / ۵٫
(۶) ابن اثیر، تاریخ ۱۵ / ۴٫
(۷) الفتوح ۱۹ – ۱۸ / ۵٫
(۸) طبری، تاریخ ۳۴۰ / ۵٫
(۹) احزاب، ۳۳٫
(۱۰) الفتوح ۲۵ – ۲۳ / ۵٫
(۱۱) الفتوح ۲۶ / ۵٫

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حکومت یزیدوشرایط مدینه

آغاز حکومت یزید و کینه او به پیامبر

معاویه، زندگی اش را با بزرگترین گناه در اسلام و زشت ترین جنایت در تاریخ، پایان داد؛ زیرا بدون هیچ و اهمه ای فرزند بد نهادش «یزید» را به عنوان خلیفه بر مسلمین تحمیل کرد تا دین و دنیای آنان را به تباهی بکشاند و مصیبتها و فجایع جاویدانی را برایشان به ارمغان آورد…
معاویه به انواع وسایل ددمنشانه دست زد تا سلطنت را در خاندانش موروثی سازد.
«جاحظ» عقیده دارد که معاویه از پادشاهان ایران و بیزانس تقلید کرد و خلافت را به سلطنتی همچون سلطنت پادشاهان ساسانی و همانند سزارها تبدیل نمود…

کینه یزید نسبت به پیامبر
جان یزید از کینه توزی نسبت به پیامبر صلی الله علیه و آله و دشمنی با آن حضرت، مالامال بود؛ زیرا پیامبر در روز بدر، بعضی از افراد خاندانش را کشته بود، هنگامی که یزید، عترت پاک را قتل عام کرد، خوشحال و شادمان بر اریکه قدرت نشست و پای می جنباند؛ چون انتقام خود را از پیامبر صلی الله علیه و آله گرفته بود، آنگاه آرزو کرد که ای کاش! بزرگان وی می بودند و می دیدند که چگونه انتقامشان را گرفته است پس از آن، شعر «ابن الزبعری» را خواند که گفته:

لیت اشیاخی ببدر شهدوا جزع الخزرج من و قع الأسل
لأهلوا و استهلوا فرحا ثم قالوا: یا یزید لا تشل
قد قتلنا القرم من اشیاخهم وعدلناه ببدر فاعتدل
لعبت هاشم بالملک فلا خبر جاء و لا و حی نزل
لست من خندف إن لم انتقم من بنی احمد ما کان فعل (۱) .

«کاش بزرگانم در بدر می دیدند که چگونه خزرج از ضربه های نیزه بی تاب گشته اند».
«آنها به شادی و شادمانی می شکفتند و می گفتند: یزید، دستت فلج مباد».
«ما بزرگ بزرگانشان را کشتیم و با بدر برابر کردیم و برابر شد».
«بنی هاشم در مملکت بازی کردند؛ زیرا نه خبری آمده و نه وحیی نازل شده است».
«من از خندف نیستم اگر از خاندان احمد، انتقام کارهایش را نگیرم».

کینه یزید نسبت به انصار
یزید، به شدت با «انصار» دشمنی داشت، زیرا آنان پیامبر صلی الله علیه و آله را یاری دادند، با قریش جنگیدند، سرهای بزرگانشان را درو کردند. و بنی امیه را نیز دوست نمی داشتند؛ چون عثمان در کنار آنان کشته شد و از او دفاع نکردند و سپس با علی علیه السلام بیعت نمودند و همراه وی به جنگ معاویه در صفین رفتند و پس از شهادت امام، از مهمترین عناصر مخالف معاویه بودند. یزید، پیوسته از آنها در خشم بود و از «کعب بن جعیل» خواست تا آنان را بد بگوید، اما وی نپذیرفت و گفت:
«تو مرا پس از ایمان، به شرک فرا می خوانی. من قومی را که رسول خدا صلی الله علیه و آله را یاری کرده اند، بد نمی گویم، ولی تو را به جوانی از میان ما که مسیحی است، راهنمایی می کنم که زبانش گویی زبان گاو نری است؛ یعنی اخطل».
یزید، «اخطل»را فراخواند و از او خواست تا انصار را بد بگوید، او پذیرفت و با این ابیات دشنام گونه، آنان را بد گفت:

لعن الآله من الیهود عصابه ما بین صلیصل و بین صرار
قوم اذا هدر القصیر رأیتهم حمراً عیونهم من المسطار
خلوا المکارم لستم من أهلها وخذوا مساحیکم بنی النجار
ان الفوارس یعلمون ظهورکم اولاد کل مقبح اکاز
ذهبت قریش بالمکارم کلها واللؤم تحت عمائم الانصار (۲) .

«خداوند گروهی از یهود را میان صلیصل و صرار (۳) لعنت کند».
«قومی که هرگاه سیل خروشان شود، آنها را با چشمانی سرخ شده از شراب می بینی».
«بزرگواریها را رها کنید که شما اهل آن نیستید و بیلهایتان را بگیرید ای بنی نجار».
«سواران، پدرانتان را می شناسند ای فرزندان هر پلید شخم زن».
«قریش همه بزرگواریهارا برده اند و پستی زیر عمامه های انصاراست».
اخطل، شعر خود را با بدگویی از یهودیان آغاز کرد و آنان را قرین انصار دانست؛ زیرا در یثرب با آنها سکونت دارند و از انصار عیبجویی کرده از آن جهت که آنان اهل زراعت و کشاورزی هستند و اهل نجد و کرامت نیستند. و آنان را به ترسو بودن در هنگام جنگ متهم کرد و شرف و مجد را به قریشیان و همه پستی را به زیر عمامه انصار نسبت داد!!
این بدگویی تلخ، «نعمان بن بشیر» را که یکی از عمّال امویان بود، بر آشفته ساخت. او، خشمگین نزد معاویه رفت و هنگامی که به حضور وی رسید، عمامه اش را از سر برداشت و گفت: «ای معاویه! آیا فرومایگی می بینی؟!
– نه، بلکه خیر و کرامت می بینم، چه خبر شده؟!
– اخطل ادعا کرده که فرومایگی در زیر عمامه های ماست!
آنگاه نعمان به جلب نظر معاویه پرداخت و گفت:
معاوی اَلا تعطنا الحق تعترف لحق الازد مسدولا علیها العمائم
أیشتمنا عبد الاراقم ضله فما ذا الذیی تجدی علیک الاراقم
فمالی ثأر دون قطع لسانه فدونک من ترضیه عنه الدراهم (۴) .

«ای معاویه! اگر حق ما را ندهی، در آن صورت به حق «ازد» که عمامه ها بر آن قرارداده شده اند، اعتراف کرده باشی».
«آیا غلام اراقم بی سبب ما را دشنام دهد؟ مگر اراقم چه چیزی به تو خواهند رساند؟».
«من انتقامی جز بریدن زبانش نمی خواهم، پس آن را داشته باش که به جای آن درهمها موجب خشنودی می شوند».
معاویه گفت: خواسته ات چیست؟
– زبانش را می خواهم.
– آن برای تواست.
خبر به «اخطل» رسید، او به سرعت نزد یزید رفت و از او پناه جست و به او گفت: این همان خبری است که از آن می ترسیدم.
یزید، او را اطمینان داد و نزد پدرش رفته به او خبر داد که وی را پناه داده است. معاویه به او گفت: با پناه دادن ابوخالد (یعنی یزید) نمی شود کاری کرد، پس او را بخشید.
اخطل، به حمایت یزید از وی افتخار می کرد و نعمان را شماتت می نمود و می گفت:

ابا خالد دافعت عنی عظیمه وادرکت لحمی قبل أن یتبددا
واطفأت عنی نار نعمان بعدما أغذ لأمر عاجز و تجردا
ولما رأی النعمان دونی ابن حره طوی الکشح اذ لم یستطعنی و عردا (۵) .

«ای ابوخالد! امر بزرگی را از من دور ساختی و گوشت مرا قبل از آنکه قطعه قطعه شود، نگاه داشتی».
«وآتش نعمان را بر من خاموش ساختی پس از آنکه تصمیم مهم و سختی گرفته بود».
«اما هنگامی که فرزند آزاد زنی را در کنار من دید، ناکام و بینوا برگشت؛ چون دید از عهده ام بر نمی آید».
اینها بعضی از حالتها و جهت گیریهای یزید هستند که مسخ بودن وی را نشان می دهد. و اینکه تا چه حد در جرم و جنایت، غوطه و ر گشته و از هر خوی و خصلت درستی، به دور بوده است… از حالتهای مضحک زمانه و لغزشهای روزگار است که این پلید بی بندوبار، حاکم مسلمین و امام آنها گردد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منابع:
(۱) البدایه و النهایه ۱۹۲ / ۸٫
(۲) طبقات الشعراء، ص۳۲۰، و لکن دو بیت فقط نقل کرده و عقد الفرید ۳۲۱ / ۵٫
(۳) صلیصل و صرار» از محلها نزدیک مدینه می باشند.
(۴) العقد الفرید ۳۲۲ – ۳۲۱/۵٫
(۵) اخطل، دیوان، ص۸۹٫

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.