شعریازدهم محرم

شعریازدهم محرم ـ شعرگودال قتلگاه ـ استاد سازگار

بنی اسد متحیّر، ستاده‌اید همه
چرا به بحر تفکر فتاده‌اید همه
برای دفن شهیدان کربلا، زن و مرد
ز خانه سر به بیابان نهاده‌اید همه

کسی نبود که رو سوی این دیار نهد
خـدا تمـام شما را جـزای خیر دهد

بنی اسد نگرید این خجسته تنها را
ستارگان زمین، ماه انجمن‌ها را
نصیبتان شده قدر و سعادتی امروز
شما به خاک سپارید این بدن‌ها را

به هـر بدن که رسیدید احترام کنید
به زخم‌ نیزه و شمشیرها سلام کنید

بنی اسد تن انصار رو به‌ روی شماست
که دفن پیکرشان، جمله آرزوی شماست
کمک کنید در این سرزمین پیمبر را
نگاه مادر ما فاطمه به سوی شماست

اگـر شمـا، نشناسید این بدن‌ها را
معرّفی کنم، این پاره پاره تن‌ها را

بنی اسد همه رو سوی قتلگاه کنید
به پیکری که بوَد غرق خون نگاه کنید
به مصحفی که شده آیه‌آیه گریه کنید
ز آه خود، رخ خورشید را سیاه کنید

تنی کـه ریخته از هم چگونه بردارید
کمک کنید، که یک قطعه بوریا آرید

بنی اسد تن پاک برادرم اینجاست
که عضوعضو وجودش ز هم جداست جداست
هر آنکه دید ورا گفت این رسول خداست
کمک کنید که این جان سیدالشهداست

دل حسین نـه تنها گسسته از داغش
پس از پدر کمر من شکسته از داغش

بنی اسد نگهم بر دو شاخۀ یاس است
بر آن نشانه لب‌های سیّدالناس است
به احترام بگیرید هر دو را سردست
ادب‌کنیدکه این دست‌های عباس است

نه دست مانده به جسم مطهرش نه سری
خــدا بـه مـادرش ام البنین کند نظری

بنی اسد گل صدپاره‌ای، در این چمن است
شهید بی زرهی، پاره‌پاره پیرهن است
ادب کنید که این ماه سیزده ساله
پسرعموی عزیزم، سلالۀ حسن است

به تیر و نیزه تن پاره‌پاره‌اش سپر است
ز حلقه‌های زره، زخم‌هاش بیشتر است

بنی اسد بدنی پشت خیمه مدفون است
دل رباب و دل فاطمه بر او خون است
مزار اوست همان روی سینۀ پدرش
ز خون او گل روی حسین گلگون است

هنوز هست به سوی حسین دیدۀ او
سـلام «میثم» بــر حنجـر بریـدۀ او

************

شعریازدهم محرم ـ شعرگودال قتلگاه ـ وحید قاسمی

همراه زخم های تنت گریه ام گرفت
از پیرهن نداشتنت گریه ام گرفت
با دیده های سرخ جگر مثل مادرم
هنگام دست و پا زدنت گریه ام گرفت
جایی برای بوسه برادرم نیافتم
از نیزه های در بدنت گریه ام گرفت
تا دیدم آن سواره ی ولگرد نیزه دار
بر تن نموده پیرُهنت ، گریه ام گرفت
وقتی شنیدم از پسرت ای امام اشک
یک بوریا شده کفنت ، گریه ام گرفت

*****************

شعریازدهم محرم ـ شعرگودال قتلگاه ـ علیرضاشریف

ای آیه های فجرِ من از آسمان بگو
از زخمِ بی شماره ات ای بی نشان بگو
معراجِ ارجعی تو در خون چه سان گذشت
در ازدحامِ آن همه تیغ و سنان بگو
من شرح می دهم غمِ تاراجِ خیمه را
از خنجرِ شقاوت و این ساربان بگو
سرداده اند قهقه وقتی که خواندمت
از حنجرِ شکسته ات این بار جان بگو
دارند می برند در این عصرِ بدرقه
پشتِ سرِ مسافرِ کوفه اذان بگو
اوّل زنِ اسیرِ بنی هاشمی شدم
تا انتهای رفتنِ در ریسمان بگو
عباسِ غیرتی من از نیزه پاسخی
بر طعنه های حرمله ی بد دهان بگو

قامت ببند و ماهِ شب تارِ من بمان
در کوچه های زجر هوادارِ من بمان

اشکِ فراق چشمِ ترم را گرفته است
خنجر کشیده غم جگرم را گرفته است
از تو بگو چگونه خداحافظی کنم؟
بُغضی گلویِ نوحه گرم را گرفته است
ترسم که پای دختر تو لِه شود در این
زنجیرها که پای حرم را گرفته است
از خیمه های سوخته هر قدر مانده است
چادر که رفته روی سرم را گرفته است
تا چشمِ پاسبانِ وِقارم ز حدقه ریخت
هر چشمِ هَرزه دوو و برم را گرفته است
نیزه ز نبشِ قبرِ کسی حرف می زند
ناله وجودِ شعله ورم را گرفته است
هفده سرِ به نیزه مرا اوج می دهد
حالا که کعبِ نیزه پَرم را گرفته است

اینان که دورِ آینه دیوار می کِشند
از تازیانه ها چقدر کار می کِشند

************

شعریازدهم محرم ـ شعرگودال قتلگاه ـ وصال شیرازی

زینب چو دید پیکری اندر میان خون
چون آسمان که زخم تن از انجمش فزون
بی حد جراحتی نتوان گفتنش که چند
پامال پیکری نتوان دیدنش که چون
خنجر در او نشسته چو شهپر که در هما
پیکان از او دمیده چو مژگان که از جفون
گفت این به خون طپیده نباشد حسین من
این نیست آنکه در برابر من بود تا کنون
یک دم فزون نرفت که رفت از کنار من
این زخم ها به پیکر او چون رسید چون
گر این حسین ، قامت او از چه بر زمین
ور این حسین رایت او از چه سرنگون
گر این حسین من سر او از چه بر سنان
ور این حسین من تن او از چه غرق خون
یا خواب بوده ام من و گم گشته است راه
یا خواب بوده آنکه مرا بوده رهنمون
می گفت و می گریست که جانسوز ناله ای
آمد ز حنجر شهِ لب تشنگان برون

کای عندلیب گلشن جان آمدی بیا
ره گم نگشته خوش به نشان آمدی بیا

************

شعریازدهم محرم ـ شعرگودال قتلگاه ـ حاج علی انسانی

ای مصحف ورق ورق ! ای روح پیکرم !
آیا تویی برادر من ؟ نیست باورم
با آنکه در جوار تو یک عمر بوده ام
نشناسمت کنون که تو هستی برادرم
پامال جور و دست خوش کینه ام ببین
ای کشتی نجات ، گذشت آب از سرم
عمرمنی که از کف من رفته ای ومن
بی تو ، گمان بودن خود را نمی برم
ای خشک لب ، کنار فرات از غمت ببین
دریاست در کنار من از دیده ترم
با کعب نی کنند جدا از توام ولیک
از جان خویش بگذرم و از تو نگذرم
دیشب کنار پیکر پاکت چها گذشت
کاین خاک ها هنوز دهد بوی مادرم؟
دیدم که دست ، ظلم تو را سنگ می زند
بگذاشتم دو دست خود آنگاه برسرم

***********

شعریازدهم محرم ـ شعرگودال قتلگاه ـ صباحی بیدگلی

افتاد شامگه به کنار افق نگون
خور، چون سر بریده ازین تشت واژگون
افکند چرخ، مغفر زرین و از شفق
در خون کشید دامن خفتان نیلگون
اجزای روزگار ز بس دید ،انقلاب
گردید چرخ، بی حرکت، خاک، بی سکون
کند امهات اربعه ز آبای سبعه دل
گفتی خلل فتاد به ترکیب کاف و نون
آماده قیامت موعود، هر کسی
کایزد وفا به وعده مگر می کند کنون!
گفتم محرم است و نمود از شفق هلال
چون ناخنی که غمزده آلایدش به خون
یا گوشواره ای که سپهرش ز گوش عرش
هر ساله در عزای شه دین کند برون
یا ساغری است پیش لب آورده آفتاب
بر یاد شاه تشنه لبان کرده سرنگون

جان امیر بدر و روان شه حنین
سالار سروران سر ازتن جدا، حسین

افتاد رایت صف پیکار کربلا
لب تشنه صید وادی خونخوار کربلا
آن روز، روز آل نبی تیره شد که تافت
چون مهر، از سنان سر سردار کربلا
پژمرده غنچه لب گلگونش از عطش
وز خونش آب خورده خس و خار کربلا
لخت جگر، نواله طفلان بی پدر
وز آب دیده شربت بیمار کربلا
ماتم فکند رحل اقامت ، دمی که خاست
بانگ رحیل قافله سالار کربلا
شد کار این جهان ز وی آشفته تا دگر
در کار آن جهان چه کند کار کربلا
گویم چه گذشت سرگذشت شهیدان که دست چرخ
از خون نوشته بر در و دیوار کربلا

افسانه ای که کس نتواند شنیدنش
یا رب بر اهل بیت چه آمد ز دیدنش؟

چون شد بساط آل نبی از زمانه طی
آمد بهار گلشن دین را زمان دی
یثرب به باد رفت، به تعمیر خاک شام
بطحا خراب شد ، به تمنای ملک ری
سر گشته بانوان حرم گرد شاه دین
چون دختران نعش به پیرامن جدی
نه مانده غیر او، کسی از یاوران قوم
نه زنده غیر او کسی از همرهان حی
آمد به سوی مقتل و بر هر که می گذشت
می شست ز آب دیده غبار از عذار وی
بنهاد رو، به روی برادر، که یا اخا
در بر کشید تنگ پسر را که یا بنی!
غمگین مباش، آمدمت اینک از قفا
دل، شاد دار، می رسمت این زمان ز پی

آمد به سوی معرکه آنگه زبان گشاد
گفت این حدیث و خون دل از آسمان گشاد
:
منسوخ شد مگر به جهان ملت نبی؟
یا در جهان نماند کس ازامت نبی؟
ما را کشند و یاد کنند از نبی، مگر
از امت نبی نبود عترت نبی؟
حق نبی چگونه فراموش شد چنین؟
نگذشته است آن قدر از رحلت نبی
اینک به خون آل نبی رنگ کرده اند
دستی که بود در گرو بیعت نبی
یارب تو آگهی که رعایت کسی نکرد
در حق اهل بیت نبی، حرمت نبی
این ظلم را جواب چه گویند روز حشر؟
بر کوفیان تمام بود حجت نبی
ما را چو نیست دست مکافات، داد ما
گیرد ز خصم،حکم حق و غیرت نبی

بس گفت این حدیث و جوابش کسی نداد
لب تشنه غرق خون شد و آبش کسی نداد

چون تشنگی عنان ز کف شاه دین گرفت
از پشت زین قرار به روی زمین گرفت
پس بیحیایی آه – که دستش بریده باد-
از دست داد دین و سر ازشاه دین گرفت
داغ شهادت علی ایام تازه کرد
از نو جهان عزای رسول امین گرفت
بر تشت، مجتبی جگر پاره پاره ریخت
پهلوی حمزه چاک ز مضراب کین گرفت
هم پای پیل ، خاک حرم را به باد داد
هم اهرمن ز دست سلیمان نگین گرفت
از خاک ، خون ناحق یحیی گرفت جوش
عیسی ز دار، راه سپهر برین گرفت
گشتند انبیا همه گریان و بوالبشر
بر چشم تر، ز شرم نبی آستین گرفت

کردند پس به نیزه سری را که آفتاب
از شرم او نهفت رخ زرد در نقاب

شد بر سر سنان چون سر شاه تاجدار
افکند آسمان به زمین تاج زرنگار
افلاک را ز سیلی غم، شد کبود روی
آفاق را ز اشک شفق، سرخ شد کنار
از خیمه ها ز آتش بیداد خصم رفت
چون از درون خیمگیان بر فلک شرار
عریان تن حسین و به تاراج داد چرخ
پیراهنی که فاطمه اش رِشت، پود و تار
نگرفت غیر بند گران دست او کسی
آن ناتوان کز آل عبا ماند یادگار
رُخها به خون خضاب، عروسان اهل بیت
گشتند بی جهاز ، به جمّازه ها سوار
آن یک شکسته خار اسیریش ، در جگر
وین یک نشسته گرد یتیمیش بر عذار

کردند رو به کوفه پس آنگه ز خیمه گاه
وین خیمه کبود ، شد از آهشان سیاه

چون راهشان به معرکه کربلا فتاد
گردون به فکر سوزش روز جزا فتاد
اجزای چرخ منتظم از یکدگر گسیخت
اعضای خاک متصل از هم جدا فتاد
تابان به نیزه رفت سر سروران ز پیش
جمازه های پردگیان از قفا فتاد
از تندباد حادثه دیدند هر طرف
سروی به سر درآمد و نخلی ز پا فتاد
مانده به هرطرف نگران چشم حسرتی
در جستجوی کشته خود تا کجا فتاد
ناگه نگاه پردگی حجله بتول
بر پاره تن علی مرتضی فتاد
بیخود ، کشید ناله هذا اخی چنان
کز ناله اش بر گنبد گردون صدا فتاد

پس کرد رو به یثرب و از دل کشید آه
نالان به گریه گفت ببین یا محمداه
:
این رفته سر به نیزه اعدا، حسین توست
وین مانده بر زمین تن تنها، حسین توست
آین آهوی حرم که تن پاره پاره اش
در خون کشیده دامن صحرا، حسین توست
این پرگشاده مرغ همایون به سوی خلد
کش پر زتیر، رسته بر اعضا ، حسین توست
این سربریده از ستم زال روزگار
کز یاد برده ماتم یحیی، حسین توست
این مهر منکسف که غبار مصیبتش
تاریک کرده چشم مسیحا، حسین توست
این ماه منخسف که برو، ز اشک اهل بیت
گویی گسسته عقد ثریا، حسین توست
این لاله گون عمامه که در خلد بهر او
معجر کبود ساخته زهرا، حسین توست

اندک چو کرد دل تهی از شکوه با رسول
گیسو گشود و دید سوی مرقد بتول
:
کای بانوی بهشت، بیا حال ما ببین
ما را به صد هزار بلا مبتلا ببین
در انتظار وعده محشر چه مانده ای؟
بگذر به ما و شور قیامت به پا ببین
بنگر به حال زار جوانان هاشمی
مردانشان شهید و زنان در عزا ببین
آن گلبنی که از دم روح الامین شکفت
خشک از سموم بادیه ی کربلا ببین
آن سینه ای که مخزن علم رسول بود
از شست کین نشانه تیر جفا ببین
آن گردنی که داشت حمایل ز دست تو
چون بسملش بریده ی تیغ جفا ببین
با این جفا نیند پشیمان ، وفا نگر
با این خطا زنند دم از دین، حیا ببین

لختی چو داد شرح غم دل به مادرش
آورد رو به پیکر پاک برادرش :

کای جان پاک ، بی تو مرا جان به تن دریغ
از تیغ ظلم، کشته تو و زنده من دریغ
عریان چراست این تن بی سر، مگر بُوَد
بر کشتگان آل پیمبر کفن دریغ؟
شیر خدا به خواب خوش و کرده گرگ چرخ
رنگین به خون یوسف من پیرهن دریغ
خشک از سموم حادثه گلزار اهل بیت
خرم ز سبزه دامن ربع و دمن دریغ
آل نبی غریب و به دست ستم اسیر
آل زیاد کامروا در وطن دریغ
کرد آفتاب یثرب و بطحا غروب و تافت
شعری ز شام باز و سهیل از یمن دریغ
غلطان ز تیغ ظلم، سلیمان به خاک و خون
وز خون او حنا به کف اهرمن دریغ

گفتم ز صد یکی به تو حالِ دلِ خراب
تا حشر مانَد بر دل من حسرت جواب

چون بی کسان آل نبی دربدر شدند
در شهر کوفه ناله کنان نوحه گر شدند
سرهای سروران همه بر نیزه و سنان
در پیش روی اهل حرم جلوه گر شدند
از ناله های پردگیان ، ساکنان شهر
جمع از پی نظاره به هر رهگذر شدند
بی شرم امتی که نترسیده از خدا
بر عترت پیمبر خود پرده در شدند
ز اندیشه نظاره ی بیگانه، پرده پوش
از پاره معجری به سر یکدگر شدند
دست از جفا نداشته بر زخم اهل بیت
هر دم نمک فشان به جفای دگر شدند
خود بانی مخالفت و آل مصطفی
در پیش تیر طعنه ی ایشان سپر شدند

چندی به کوفه داشت فلک ،تلخکامشان
آنگه ز کوفه برد به خواری به شامشان

شد تازه چون مصیبتشان از ورود شام
از شهر شام خاست عیان رستخیز عام
ناکرده فرق آل نبی را ز مشرکان
افتاده اهل شهر در اندیشه های خام
داد این نشان به پردگیی، کاین مرا کنیز
کرد آن طمع به تاجوری، کاین مرا غلام
گفت این به طعنه کاین اسرا را وطن چه شهر؟
گفت آن به خنده سید این قوم را چه نام؟
دادند بر یزید چو عرض سر سران
پرسید ازین میانه حسین علی کدام؟
بردند پیش او سر سالار دهر را
می زد به چوب بر لبش و می کشید جام
گفتا یکی ز محفلیان شرمی ای یزید
می زد همیشه بوسه برین لب، شه انام

کفری چنین و لاف مسلمانی ای یزید؟!!!!
ننگش ز تو یهودی و نصرانی ای یزید

ترسم دمی که پرسش این ماجرا شود
دامان رحمت از کف مردم رها شود
ترسم که در شفاعت امت به روز حشر
خاموش ازین گناه، لب انبیا شود
ترسم کزین جفا نتواند جفاکشی
در معرض شکایت اهل جفا شود
آه از دمی که سرور لب تشنگان حسین
سرگرم شکوه با سر از تن جدا شود
فریاد ازان زمان که ز بیداد کوفیان
هنگام دادخواهی خیرالنسا شود
باشد که را ز داور محشر امید عفو
چون دادخواه، شافع روز جزا شود
مشکل که تر شود لبی از بحر مغفرت
گرنه شفیع، تشنه لب کربلا شود

کی باشد اینکه گرم شود گیر و دار حشر؟
تا داد اهل بیت دهد کردگار حشر

یارب بنای عالم ازین پس خراب باد
افلاک را درنگ و زمین را شتاب باد
تا روز دادخواهی آل نبی شود
از پیش چشم، مرتفع این نه حجاب باد
آلوده شد جهان همه از لوث این گناه
دامان خاک، شسته ز طوفان آب باد
برکام اهل بیت نگشتند یک زمان
در مهد چرخ، چشم کواکب به خواب باد
لب تشنه شد شهید، جگر گوشه ی رسول
هرجا که چشمه ایست ، به عالم سراب باد
از نوک نیزه تافت سر آفتاب دین
در پرده ی کسوف، نهان آفتاب باد
آنکو دلش به حسرت آل نبی نسوخت
مرغ دلش بر آتش حسرت کباب باد
در موقف حساب، صباحی چو پا نهاد
جایش به سایه ی عَلَم بوتراب باد

کامیدوار نیست به نیروی طاعتی
دارد ز اهل بیت، امید شفاعتی

***********

شعریازدهم محرم ـ شعرگودال قتلگاه ـ کریم رجب زاده

ای پاره پاره پیکر قرآن! سرت کجاست؟
آه! ای سر بریده! بگو پیکرت کجاست
فریاد «وا عطش عطشا» رفته تا کجا
سقّای کودکان تو، آب‌آورت کجاست؟
ای ماه من! که ماه تمامیّ عالمی
ماه بلند‌قامت تو، اکبرت کجاست؟
بی‌نغمه مانده بر سر گهواره اش، رباب
شش‌ماهه ی نشسته به خون، اصغرت کجاست؟
ای خواب‌گاه و بسترت آغوش فاطمه!
عالم فدای بی‌کسی‌ات! مادرت کجاست؟

***********

شعریازدهم محرم ـ شعرگودال قتلگاه ـ میرزا یحیی مدرّس اصفهانی

گفت: ای به خون تپیده! مکرّم برادرم!
کافتاده‌ای به روی زمین، در برابرم
آیا تو آن حسین منی؟ کز شرف نمود
بر دوش خود سوار، تو را جدّ اطهرم
بر خاک می‌نشینی و ننْشینی‌ام به چشم
آتش به دل مزن، مگر از خاک کم‌ترم؟
صابر شدم به هر ستم و هر بلا، ولی
هرگز نمی‌رود دو مصیبت ز خاطرم
این داغ سوزدم که میان دو نهر آب
لب‌تشنه، جان سپرده‌ای اندر برابرم
این درد کاهدم که یکی کهنه پیرهن
گفتی بده که تا نبَرد کس ز پیکرم
آن پیرهن به جسم شریفت نمانْد و مانْد
عریان در آفتاب، تن پاک دلبرم
برخیز کز وداع تو بر جان زنم شرار
کاینک ز خدمتت، به تحسّر مسافرم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.