شعر اربعین

شعر اربعین ـ علی اصغرانصاریان

ای مظهر صفات خدا أیهاالعزیز
ای امتداد نور هدی أیهاالعزیز
ای که کریم هستی و از نسل ذوالکرام
پر کن دو دست خالی ما أیهاالعزیز
یک نَظرهً رحیمه بینداز بر دلم
تا مس شود شبیه طلا أیهاالعزیز
در انتظار آمدنت پیر گشته ایم
این جمعه هم گذشت،بیا أیهاالعزیز
همراه کاروان که به مقتل رسیده اند
ما را ببر به کرب و بلا أیهاالعزیز
چندین هزار سال تو خون گریه می کنی
از داغ زینب و أسرا أیهاالعزیز
 
امشب در این حسینیه داریم شور و شین
گوئیم زیر لب همه،لبیک یا حسین
 
زینب رسیده است برادر کنار تو
این بار در بغل بگرفته مزار تو
مُلحق بر آن مُقَطّعُ الأعضاء می شود
امروز یا حسین سر زخم دار تو
یک اربعین برای همه جان فدا شدم
حالا کبود آمده ام در جوار تو
تو از عطش من از اثر تازیانه ها
چشمم شده شبیه همان چشم تار تو
داغ فراق موی سرم را سفید کرد
تا که خدا خداست منم داغدار تو
دنبال قبر کودک خود هستی ای رباب؟
بر سینه ی حسین بود شیرخوار تو
 
یک سال پیشِ یار تو می مانی ای رباب
ای کاش سایبان نشود بر تو آفتاب
 
ما را ز کینه ی علی و آل می زدند
دیدی به روی نی به چه منوال می زدند
دنیاپرست بوده و با وعده ی یزید
ما را برای سیم و زر و مال می زدند
از بهر تسلیت به دل داغدارمان
ما را کنار کشته ی گودال می زدند
وقتی که دختران ز غمت سینه می زدند
وقتی کبوتران حرم بال می زدند…
…نامحرمان به کعب نی و تازیانه ها
پیش پدر به پیکر اطفال می زدند
غیرت نداشتند که در عصر واقعه
ما را برای غارت خلخال می زدند
 
دیگر مپرس کوفه و آزار شام را
دیگر مپرس رفتن بازار شام را

********

شعر اربعین – امیر حسین محمود پور
 
پاییز آمده به سراغ بهار ها
سرآمده است حوصله ی انتظارها
 
باید کشید جور رسیدن به یار را
باید رسید بر سر کوی نگارها
 
بعد از نزول سوره ی مریم رسیده است
شأن نزول آمدن انفطار ها
 
مدیون زینبیم اگر با ولایتیم
ثابت شده است در گذر روزگارها
 
اصلاً نیاز نیست که یادآوری کنم
از فتنه های عده ایی از نابکارها
 
خانم سلام! بعد چهل روز آمدی…
تو آمدی که گریه کنی بر مزار ها
 
یا ایهاالرسول! بگو از رسالتت
خطبه بخوان ز رنج و غم روزگارها
 
خانم اجازه هست که من روضه خوان شوم؟
این جا نیاز نیست به این استعار ها…
 
وای از مسیر کوفه و وای از مسیر شام
وای از نگاه بی ادب نیزه دار ها
 
عباس نشنود! کمی آرام تر بگو
بستند راه زینب کبری سوار ها
 
ای وای از آن زمان که به بازار برده ها
بودند فکر معامله و کسب و کار ها
 
نزدیک بود خادمه ی خانه ایی شوند
دیگر شکسته شیشه ی عمر وقار ها
 
 
******

اشعار اربعین – علی اکبر لطیفیان
 
نگاه گریه داری داشت زینب
چه گام استواری داشت زینب
دل با اقتداری داشت زینب
مگر چه اعتباری داشت زینب
 
چهل منزل حسین منجلی شد
گهی زهرا شد و گاهی علی شد
 
ندیدم زینب کبری تر از این
ندیدم زینت باباتر از این
ندیدم دختر زهرا تر از این
حسینی مذهبی غوغا تر از این
 
اگر چه غصه دارد آه دارد
به پایش خستگی راه دارد
به گردش آفتاب و ماه دارد
به والله که ایوالله دارد

همینکه با جلالت سر نداده
به دست هیچکس معجر نداده
 
پس از آنکه زمین را زیر و رو کرد
سپاه کوفه را بی آبرو کرد
به سمت کربلا خوشحال رو کرد
کمی از خاک را برداشت بو کرد
 
رسیدم کربلا ای داد بی داد
حسین سر جدا، ای داد بی داد
 
چهل روز است گریانم حسین جان
چو موی تو پریشانم حسین جان
چهل روز است می خوانم حسین جان
حسین جانم حسین جانم حسین جان
 
تویی ذکر لبم الحمدلله
حسینی مذهبم الحمدلله
 
همین جا شیرخواره گریه می کرد
رباب بی ستاره گریه می کرد
گهی بر گاهواره گریه می کرد
گهی بر مشک پاره گریه می کرد
 
خدایا از چه طفلم دیر کرده؟
مرا بیچاره کرده، پیر کرده
 
همین جا دور اکبر را گرفتند
ز ما شبه پیغمبر ما را گرفتند
ولی از من دو دلبر را گرفتند
هم اکبر هم برادر را گرفتند
 
“به تو گفتم که ای افتاده از پا
ز جا بر خیز ورنه معجرم را…”
 
همین جا بود که سقای ما رفت
به سمت علقمه دریای ما رفت
پناه عصمت کبرای ما رفت
پی او گوشواره های ما رفت
 
فقط از علقمه یک مشک برگشت
حسین بن علی با اشک برگشت
 
همین جا بود که دلها گرفت و …
کسی روی تن تو جا گرفت و …
سرت را یک کمی بالا گرفت و…

همین که بر گلویت خنجر آمد
صدای ناله ی زهرا در آمد
 
همین جا بود الف را دال کردند
تنت را بارها پامال کردند
ته گودال را گودال کردند
تو را با سم مرکب چال کردند
 
اگر خواندم قلیلت علت این بود
که یک تصویری از تو بر زمین بود
 
تو ماندی و کبوتر رفت کوفه
تو را کشتند و خواهر رفت کوفه
چه بهتر زودتر سر رفت کوفه
 
وگرنه دردها می کشت مارا
نگاه مردها می کشت ما را
 
بهاری داشتم اما خزان شد
قدی که داشتم بی تو کمان شد
عقیق تو به دست ساربان شد
طلای من نصیب کوفیان شد
 
خبر داری مرا بازار بردند
میان مجلس اغیار بردند
 
همین جا بود افتادند تن ها
همین جا بود غارت شد تن ها
تمامی کفن ها، پیرهن ها
بدون تو کتک خوردند زن ها
 
همین جا بود گیسو می کشیدند
 هر سو دخترانت می دویدند
 
ز جا برخیز غمخواری کن عباس
دوباره خیمه را یاری کن عباس
برای عزتم کاری کن عباس
علم بردار علم داری کن عباس
 
سکینه می کند زاری ابالفضل
چه قبر کوچکی داری ابالفضل
 
 
*********
 
شعر اربعین – سعید توفیقی
 
ای غایب از نظر، نظری کن به خواهرت
زینب نشسته بر سر قبر مطهرت
 
یک اربعین گذشته ولی زنده ام هنوز
قامت خمیده آمده سرو صنوبرت
 
نشناختی مرا ز پس این چروکها
من زینب توأم ز چه رو نیست باورت
 
لیلاست این که خیمه زده زیر پای تو
بار دگر بگو که اذان گوید اکبرت
 
این زن که لطمه می زند این گونه بر خودش
او کیست؟ نجمه است عروس برادرت
 
آقا! سکینه جمله ی اشکش سؤالی است
یعنی کجاست قبر علمدار لشگرت ؟
 
در کربلا هنوز زنی گریه می کند
زینب کش است ناله ی محزون مادرت
 
پیغمبری نما و دو دستت برون بیار
از دست من بگیر بقایای دخترت
 
ای پیکری که زخم تنت بی شماره بود
آورده ام برای تو ته مانده ی سرت
 
بگرفتم از امام زمان حُکم نبش قبر
تا متصل کنم سر پاکت به پیکرت
 
باید دوباره وارد گودال خون شوم
خواهم اگر که بوسه بگیرم ز حنجرت
 
من نیز با تو کشته شدم روز واقعه
اذنی بده که دفن شود با تو خواهرت
 
دلشوره داشتم که مبادا کنار تو
چشم ربابه باز بیفتد به اصغرت
 
نذرش قبول سایه نشینی نمی کند
از بس که بر تو هست وفادار ، همسرت
 
لالایی اش امان مرا نیز بریده است
گوید به ناله ! اصغر من شیر خورده است؟!
 

 
*********
 
شعر اربعین – محمد بیابانی
 
ای همسفر قرار تو باورنکردنیست
من ، اربعین ، کنارتو ، باورنکردنیست
 
با نیمه جان مانده خودم را رسانده ام
اینجا ، سر مزار تو ، باورنکردنیست
 
بر روی سرخ همسفرانت نگاه کن
این باغ لاله دار تو باورنکردنیست
 
در زیر تازیانه به سر شد اسارتم
تا آمدم دیار تو باورنکردنیست
 
من را ببین و مادر خود را نظاره کن
قدِّ کمان یار تو باورنکردنیست
 
***
 
آنان به قلب خون شده جز غم نذاشتند
چیزی برای خواهر تو کم نذاشتند
 
مهمان شام بودم و بر میزبانیم
یک لحظه چشم خویش روی هم نذاشتند
 
جز سنگ و تازیانه و سیلی و کعب نی
بر زخم های واشده مرهم نذاشتند
 
دیگر چه وقت حرف عبا و امامه است
وقتی به دست های تو خاتم نذاشتند
 
دیدی چطور که آل پیمبر عزیز شد
در مجلسی که دخترک تو کنیز شد
 
 
*********
 
شعر اربعین – جواد حیدری
 
من که مأموریت خود را به سر آورده ام
خاطراتی تلخ از داغ سحر آورده ام
 
گوئیا یک عمر بود این اربعینی که گذشت
از شب مرگ یتیم تو خبر آورده ام
 
گوشوار دخترت را پس گرفتم از عدو
ارث دختر را سر قبر پدر آورده ام
 
دست و پایی زخم دیده، قامتی اندر رکوع
بهترین سوغات را من از سفر آورده ام
 
سجده ی شکری نمودم بهر دیدار سرت
یادگار از سجده ی خود زخم سر آورده ام
 
از کبوتر بچه هایی که کنارم بوده اند
یا اخا بنگر فقط یک مشت پر آورده ام
 
اولین بار است، قبرت را زیارت می کنم
قبر زهرا مادرم را در نظر آورده ام
 
 
************
 
شعر اربعین ـ شاعرناشناس
 
مرگ من بود دمی کز تو جدایم کردند
درهمان گوشه گودال فدایم کردند
 
دوستانم که نبودند بگریند به من
دشمنانم همگی گریه برایم کردند
 
من که خود راهنمای همه عالم بودم
سـر خونین تو را راهـنمایم کردند
 
هر کجا خواستم از پای درافتم دیدم
کودکان دست گشودند و دعایم کردند
 
خجلم از تو و این روی امانت هایت
بر سر خار دویدند و صدایم کردند
 
گریه ها داشتم از دوری روی تو ولی
خنده ها بود که بر اشک عزایم کردند
 
**
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید
 
**********
 
شعر اربعین – جواد حیدری
 
کاروانی که سر قبر شما آورده ام
نیمه جان هایی است تا کرب و بلا آورده ام
 
من نیابت دارم از مادر زیارت آمدم
من وصیت های مادر را به جا آورده ام
 
کی رود از یاد، وقتی آمدم در قتلگاه
نیزه بیرون از تن تو باره آورده ام
 
روی نی ما را تو می دیدی کجاها می برند؟
دخترانت را ز بازار جفا آورده ام
 
بارها شد، حرمله خندید بر اشک رباب
مادری پاره جگر در نینوا آورده ام
 
پشت خیمه روی خاکستر به دنبال علی
بر سر قبر پسر صاحب عزا آورده ام
 
دخترت لطمه به پهلو خورده، زیر خاک رفت
بس حکایت زان شب پرماجرا آورده ام
 
شد رقیه پیش مرگ حضرت زین العباد
تربتی از قبر او بهر شما آورده ام
 
ناله اش چون ناله مادر میان کوچه بود
خاطره از قدرت آن با وفا آورده ام
 
تا که دیگر تازیانه ور بیفتد، جان سپرد
گفت با خود همّت خیرالنساء آورده ام
 
تا که با چشم کنیزی بر سکینه ننگرند
گفت جان خویش را بهر فدا آورده ام
 
غیرتش آئینه میر و علمدار تو بود
من از او شرمندگی خویش را آورده ام
 
پاسبان حرمت شیر خدا در شام شد
داد پیغامی به من تا کربلا آورده ام
 
گفت: ای بابا شبیه ات بی کفن تدفین شدم
رسم عشق و عاشقی را من به جا آورده ام
 
 
************
 
شعر اربعین – علیرضا لک
 
دردها می چکد از حال و هوای سفرش
گرد غم ریخته بر چادر مشکی سرش
 
تک و تنها و دو تا چشم کبود و چند تا …
کودک بی پدر افتاده فقط دور و برش
 
ظاهراً خم شده از شدت ماتم اما
هیچ کس باز نفهمیده چه آمد به سرش
 
روزها از گذر کوچه آتش رفته
اثر سوختگی مانده سر بال و پرش  
 
همه بغض چهل روزه او خالی شد
همه کرب و بلا گریه شد از چشم ترش
 
 
***********
 
شعر اربعین – سیدرضا موید
 
به کربلای تو یک کاروان دل آوردم
امانتی که تو دادی به منزل آوردم
 
هزار بار به دریای غم فرو رفتم
که چند دُرِّ یتیمت به ساحل آوردم
 
کبوتران حرم را زِ چنگ صیادان
نجات داده و چون مرغ بسمل آوردم
 
به جز رقیه که از پا فتاد پیش سرت
تمام اهل حرم را به منزل آوردم
 
شبی به محفل ویران ما سرت شد شمع
حدیثها من از آن شمع و محفل آوردم
 
گواه عشق خودم با تو ای حسین عزیز
نشانه ای به سر از چوب محمل آوردم
 
به جُرم آنکه سرت را فراز نی کردند
ببین چه بر سر حُکام باطل آوردم
 
اگر به سلسله بستند بازوی ما را
حیات خصم ترا در سلاسل آوردم
 
نظر به جسم کبودم فکن که دریابی
تنی رها شده از چنگ قاتل آوردم
 
 
*********
 
شعر اربعین – حسن لطفی
 
باور نمی کنم که رسیدم کنار تو
باور نمی کنم من و خاک دیار تو
 
یک اربعین گذشته و من پیر تر شدم
یک اربعین گذشت و شدم همجوار تو
 
یک اربعین اسیر بلایم اسیر عشق
یک اربعین دچار فراقم دچار تو
 
یک اربعین دویده ام و زخم دیده ام
دنبال ناله های یتیمان زار تو
 
یک اربعین بجای همه سنگ خورده ام
یک اربعین شده بدنم سنگ سار تو
 
یک اربعین به گریه ی من خنده کرده اند
لبهای قاتلان تو و نیزه دار تو
 
مثل رباب مثل همه تار تر شده
چشمان خسته ی من چشم انتظار تو
 
روز تولدم که زدم خنده بر لبت
باور نداشتم که شوم سوگوار تو
 
با تیغ و  تیر و دشنه تو را بوریا کنند
با سنگ و تازیانه مرا داغدار تو
 
یادم نمی رود به لبت آب آب بود
یادم نمی رود بدن غرقه خار تو
 
مانده صدای حرمله در گوش من هنوز
پستی که نیزه زد به سر شیرخوار تو
 
حالا سرت کجاست که بالای سر روم
گریم برای زخم تن بی شمار تو
 
من نذر کرده ام که بخوانم در علقمه
صد فاتحه برای یل تکسوار تو
 
 
*********
 
شعر اربعین ـ  علیرضا قزوه
 
می‌آیم از راهی که خطرها در او گم است
از هفت منزلی که سفرها در او گم است
از لابه‌لای آتش و خون جمع کرده‌ام
اوراق مقتلی که خبرها در او گم است
دردی کشیده‌ام که دلم داغدار اوست
داغی چشیده‌ام که جگرها در او گم است
با تشنگان چشمه‌ی «أحلی‌من‌العسل»
نوشم ز شربتی که شکرها در او گم است
این سرخی غروب که هم‌رنگ آتش است
توفان کربلاست که سرها در او گم است
یاقوت و دُر صیرفیان را رها کنید
اشک است جوهری که گهرها در او گم است
هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند
این است آن شبی که سحرها در او گم است
 
 باران نیزه بود و سر شه‌سوارها
جز تشنگی نکرد علاج خمارها  
 
جوشید خونم از دل و شد دیده باز، تر
نشنید کس مصیبت از این جان‌گدازتر
صبحی دمید از شب عاصی سیاه‌تر
وز پی، شبی ز روز قیامت درازتر
بر نیزه‌ها تلاوت خورشید، دیدنی‌ست
قرآن کسی شنیده از این دل‌نوازتر؟
 قرآن منم چه غم که شود نیزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببین سرفرازتر
عشق توام کشاند بدین‌جا، نه کوفیان
من بی‌نیازم از همه، تو بی‌نیازتر!
قنداق اصغر است مرا تیر آخرین
در عاشقی نبوده ز من پاک‌بازتر
 
با کاروان نیزه شبی را سحر کنید
باران شوید و با همه تن گریه سر کنید
 
فرصت دهید گریه کند بی‌صدا، فرات
با تشنگان بگوید از آن ماجرا، فرات
گیرم فرات بگذرد از خاک کربلا
باور مکن که بگذرد از کربلا، فرات
با چشم اهل راز نگاهی اگر کنید
در بر گرفته مویه‌کنان مشک را فرات
چشم فرات در ره او اشک بود و اشک
زان گونه اشک‌ها که مرا هست با فرات
 حالی به داغ تازه‌ی خود گریه می‌کنی
تا می‌رسی به مرقد عباس، یا فرات!
از بس که تیر بود و سنان بود و نیزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات
 
از طفل آب، خجلت بسیار می‌کشم
آن یوسفم که ناز خریدار می‌کشم  
 
بعد از شما به سایه‌ی ما تیر می‌زدند
زخم زبان به بغض گلوگیر می‌زدند
پیشانی تمامی‌شان داغ سجده داشت
آنان که خیمه‌گاه مرا تیر می‌زدند
این مردمان غریبه نبودند، ای پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر می‌زدند
غوغای فتنه بود که با تیغ آب‌دار
آتش به جان کودک بی‌شیر می‌زدند
ماندند در بطالت اعمال حجّ‌شان
محرم نگشته تیغ به تقصیر می‌زدند
در پنج نوبتی که هبا شد نمازشان
بر عشق، چار مرتبه تکبیر می‌زدند
هم روز و شب به گرد تو بودند سینه‌زن
هم ماه و سال، بعد تو زنجیر می‌زدند
 
از حلق‌های تشنه، صدای اذان رسید
در آن غروب، تا که سرت بر سنان رسید  
 
کو خیزران که قافیه‌اش با دهان کنند؟
آن شاعران که وصف گل ارغوان کنند
از من به کاتبان کتاب خدا بگو
تا مشق گریه را به نی خیزران کنند
بگذار بی‌شمار بمیرم به پای یار
در هر قدم دوباره مرا نیمه جان کنند
 پیداست منظری که در آن روز انتقام
سرهای شمر و حرمله را بر سنان کنند
یارب! سپاه نیزه، همه دست‌شان تهی‌ست
بی‌توشه‌اند و همرهی کاروان کنند
با مهر من، غریب نمانند روز مرگ
آنان که خاک مهر مرا حرز جان کنند
 
با پای سر، تمامی شب، راه آمدم
تنهایی‌ام نبود، که با ماه آمدم  
 
ای زلف خون‌فشان توام لیله‌البرات
وقت نماز شب شده، حیّ علی‌الصلات
از منظر بلند، ببین صف کشیده‌اند
پشت سرت تمامی ذرات کائنات
 خود، جاری وضوست، ولی در نماز عشق
از مشک‌های تشنه وضو می‌کند، فرات
 طوفان خون وزیده، سر کیست در تنور؟
خاک تو نوح حادثه را می‌دهد نجات!
بین دو نهر، خضر شهادت به جستجوست
تا آب نوشد از لبت، ای چشمه‌ی حیات!
ما را حیات لم‌یزلی، جز رخ تو نیست
ما بی تو چشم بسته و ماتیم و در ممات
 
عشقت نشاند، باز به دریای خون مرا
وقت است تیغت آورد از خود برون مرا  
 
از دست رفته دین شما، دین بیاورید!
خیزید، مرهم از پی تسکین بیاورید!
دست خداست، این که شکستید بیعتش
دستی خدای‌گونه‌تر از این بیاورید!
وقت غروب آمده، سرهای تشنه را
از نیزه‌های برشده پایین بیاورید!
امشب برای خاطر طفل سه ساله‌ام
یک سینه‌ریز، خوشه‌ی پروین بیاورید!
گودال، تیغ کُند، سنان‌های بی‌شمار
یک ریگ‌زار، سفره‌ی چرمین بیاورید!
سرها ورق ورق، همه قرآن سرمدی‌ست!
فالی زنید و سوره‌ی یاسین بیاورید!
 
خاتم سوی مدینه بگو بی‌نگین برند!
دست بریده، جانب ام‌البنین برند  
 
خون می‌رود هنوز ز چشم تر شما
خرمن زده‌ست ماه، به گرد سر شما
آن زخم‌های شعله فشان، هفت اخترند
یا زخم‌های نعش علی‌اکبر شما؟
آن کهکشان شعله‌ور راه شیری است
یا روشنان خون علی‌اصغر شما؟
دیوان کوفه از پی تاراج آمدند
گم شد نگین آبی انگشتر شما
از مکه و مدینه، نشان داشت کربلا
گل داد «نور» و «واقعه» در حنجر شما
با زخم خویش، بوسه به محراب می‌زدید
زان پیشتر که نیزه شود منبر شما
 
گاهی به غمزه، یاد ز اصحاب می‌کنی
بر نیزه، شرح سوره‌ی احزاب می‌کنی  
 
در مشک تشنه، جرعه‌ی آبی هنوز هست
اما به خیمه‌ها برسد با کدام دست؟
برخاست با تلاوت خون،  بانگ یا أخا
وقتی «کنار درک تو، کوه از کمر شکست»
تیری زدند و ساقی مستان ز دست رفت
سنگی زدند و کوزه‌ی لب تشنگان شکست!
شد شعله‌های العطش تشنگان، بلند
باران تیر آمد و بر چشم‌ها نشست
تا گوش دل شنید، صدای «ألست» دوست
سر شد «بلی»ی تشنه‌لبان می الست
ناگاه بانگ ساقی اول بلند شد
پیمانه پر کنید، هلا عاشقان مست!

باران می گرفت و سبوها که پر شدند
در موج تشنگی، چه صدف‌ها که دُر شدند  

باران می گرفته، به ساغر چه حاجت است؟
دیگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است؟
آوازه‌ی شفاعت ما، رستخیز شد
در ما قیامتی‌ست، به محشر چه حاجت است؟
کی اعتنا به نیزه و شمشیر می‌کنیم؟
ما کشته‌ی توایم، به خنجر چه حاجت است؟
 بی سر دوباره می‌گذریم از پل صراط
تا ما بر آن سریم، به این سر چه حاجت است؟
 بسیار آمدند و فراوان، نیامدند
من لشکرم خداست، به لشکر چه حاجت است؟
بنشین به پای منبر من، نوحه خوان! بخوان!
تا نیزه‌ها به پاست،  به منبر چه حاجت است؟
 
در خلوت نماز، چو تحت الحَنَک کنم
راز غدیر گویم و شرح فدک کنم
 
از شرق نیزه، مهر درخشان بر آمده‌است
وز حلق تشنه، سوره‌ی قرآن بر آمده‌است
موج تنور پیرزنی نیست این خروش
طوفانی از سماع شهیدان بر آمده‌است
این کاروان تشنه، ز هرجا گذشته‌است
صد جویبار، چشمه‌ی حیوان بر آمده‌است
باور نمی‌کنی اگر از خیزران بپرس
کآیات نور، از لب و دندان بر آمده‌است
انگشت ما گواه شهادت که روز مرگ
انگشتری ز دست شهیدان در آمده‌است
راه حجاز می‌گذرد از دل عراق
از دشت نیزه، خار مغیلان بر آمده‌است
 
چون شب رسید، سر به بیابان گذاشتیم
جان را کنار شام غریبان گذاشتیم  
 
گودال قتلگاه، پر از بوی سیب بود
تنهاتر از مسیح، کسی بر صلیب بود
سرها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!
مولا نوشته بود: بیا ای حبیب ما
تنها همین، چقدر پیامش غریب بود
مولا نوشته بود: بیا، دیر می‌شود
آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود
مکتوب می‌رسید فراوان، ولی دریغ
خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود  
اما حبیب، رنگ خدا داشت نامه‌اش
اما حبیب، جوهرش «أمّن یجیب» بود
یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیده‌بود
باغ شهادتش، به رسیدن رسیده‌بود  
 
تو پیش روی، و پشت سرت آفتاب و ماه
آن یوسفی که تشنه برون آمدی زچاه
 
جسم تو در عراق و سرت ره‌سپار شام
برگشته‌ای و می‌نگری سوی قتلگاه
امشب، شبی ست از همه شب‌ها سیاه‌تر
تنهاتر از همیشه‌ام ای شاه بی‌سپاه
با طعن نیزه‌ها به اسیری نمی‌رویم
تنها اسیر چشم شماییم، یک نگاه!
امشب به نوحه‌خوانی‌ات از هوش رفته‌ام
از تار وای وایم و از پود آه آه
بگذار شام، جامه‌ی شادی به تن کند
شب با غم تو کرده به تن، جامه‌ی سیاه!
 
بگذار آبی از عطشت نوشد آفتاب
پیراهن غریب تو را پوشد آفتاب  
 
قربان آن نی‌یی که دمندش سحر، مدام
قربان آن می‌یی که دهندش علی‌الدوام
قربان آن پری که رساند تو را به عرش
قربان آن سری که سجودش شود قیام
 هنگامه‌ی برون شدن از خویش، چون حسین
راهی برو که بگذرد از مسجدالحرام
 این خطی از حکایت مستان کربلاست:
ساقی فتاد، باده نگون شد، شکست جام!
 تسبیح گریه بود و مصیبت، دو چشم ما
یک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام
 اشکم تمام گشت و نشد گریه‌ام خموش
مجلس به سر رسید و نشد روضه‌ام تمام
 
با کاروان نیزه به دنبال، می‌روم
در منزل نخست تو از حال می‌روم

********

شعر اربعین – مصطفی متولی
 
از جان خود اگرچه گذشتم به راحتی
دل کنده ام ولی زتنت با چه زحمتی
 
میخواستم به پات سرم را فدا کنم
اما به خواهر تو ندادند مهلتی
 
کی گفته قطعه قطعه شدن درد آور است؟
مُردن به عشق تو که ندارد مشقتی
 
بهتر نبود جای تو من کشته میشدم؟
بی تو چگونه صبر کنم…. با چه طاقتی؟
 
از بس برای زخم لبت گریه کرده‌ایم
چشمی ندیده‌ام که ندیده جراحتی
 
تو رفتی و غرور حریمت شکسته شد
هنگام غارت حرم آن هم چه غارتی
 
آتش زدند خیمه ما را و بعد از آن
دزدیده شد تمامی اشیاء قیمتی
 
این بچه ها تمامیشان لطمه خورده‌اند
با من ولی به شکوه نکردند صحبتی
 
کم مانده بود خم بشوم کم بیاورم
از دست تازیانه بی رحم لعنتی
 
غصه نخور حقیر نشد خواهرت حسین
از فتح شام آمده‌ام با چه هیبتی
 
شرمنده‌ام رقیه تو در خرابه ماند
لطفی کن و سراغ نگیر از امانتی
 
عباس اگر نبود اسارت چه سخت بود
ممنونم از حمایت آن چشم غیرتی
 
***********
 
شعر اربعین – مطهره عباسیان
 
 
از کوفه تا شمشیر عزراییل هایش
از کربلا تا شام با تفصیل هایش…
 
بعد از چهل روز از مسیر تلخ دیروز
امروز آمد دیدن فامیل هایش
 
خود را به روی قبرهای خاکی انداخت
بانوی مکه با همان تجلیل هایش
 
حال عجیبی داشت وقتی باز می گشت
بغض غریبی داشت در ترتیل هایش
 
با او چهل روز و چهل شب همسفر بود
کابوس هایی تلخ با تأویل هایش
 
آخر پذیرفت آن چه را باور نمی کرد
دل کند اینجا زینب از هابیل هایش…
 
زن مانده بود و یک بیابان بی پناهی
زن مانده بود و داغ اسماعیل هایش

********
 
شعر اربعین ـ شاعرناشناس
 
چگونه؟ با که بگویم ؟دو دل جدا ماندند
که پاره های دلم بین بوریا ماندند
 
چگونه با تو بگویم که نوزده کودک
 ز جمع قافله خواهرِ تو جا ماندند
 
یکی دو تا که در آن شب درون خیمه و دود
 میان حلقه ی آتش به شعله ها ماندند
 
یکی دو تا که زمان هجوم جان دادند
 و چند تای دگر زیر دست و پا ماندند
 
دو طفل در بغل هم ز درد دق کردند
دو طفل موقع غارت ز ما جدا ماندند
 
یتیم های تو را جمع کردم اما از
 فشار حلقه زنجیر بی صدا ماندند
 
چو گیسویت که به دست نسیم میپیچید
 طناب گرد گلوی یتیم میپیچید
 
**
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید

 
********
 
شعر اربعین – عباسی
 
فانوس روی نیزه ی دریا چه می کند؟
خورشید در اسارت شب ها چه می کند؟
 
یک آسمان پرنده مهیای پر زدن
شش ماهه پر نمی زند، این جا چه می کند
 
از تندباد حادثه قدش خمیده است
این دختر سه ساله ی زهرا چه می کند
 
کشتی چرا به ساحل دریا نمی رسد
طوفان موج در شب یلدا چه می کند
 
یک مشک پاره پاره به دندان گرفته است
این مشک پاره با دل دریا چه می کند؟
 
یک اربعین گذشته از آن روز واقعه
پیراهن سیاه به تن ها چه می کند؟
 

 
**********
 
اشعار اربعین – سجاد صفری

 
چهل شب است چهل شب هوای دل تنگی
چهل شب است چهل شب فضای دل تنگی
 
چهل شب است غم تو به گونه ای دیگر…
به دل نشسته و خواند نوای دل تنگی
 
شب چهلمت آقا چقدر غمگین است
همین غم است برایم بهای دل تنگی
 
حسین ماه محرم تمام شد، غم تو ….
هنوز مانده میان سرای دل تنگی
 
میان روضه بی تابی چهل روزه
چقدر اشک خدایا خدای دل تنگی
 
چه کربلا چه مدینه چه کل هست جهان
برای ماتم تو شد گدای دل تنگی
 
اگر حسین نباشد مرا چه غم باشد
حسین روضه سرخی برای دل تنگی
 
گذشت فصل محرم گذشت عمر غمت
و آه مانده دل ما به پای دل تنگی
 
 
*******
 
اشعار اربعین – قاسم نعمتی
 
ره واکنید قافله سالار میرسد
یک قافله اسیرعزادار میرسد
 
برخیز یا حسین سری دست و پانما
دلبر برای دیدن دلدار میرسد
 
حالا که پیرعشق شدم ناز می کنی
باشد تو ناز کن که خریدار میرسد
 
سر الحسین سینه سینای زینب است
آری حقیقت همه اسرار میرسد
 
بالا بلند بودم و حالا خمیده ام
پرغم ترین زمانه دیدار میرسد
 
عباس کو که صبرعقیله سر آمده
ناموس حق زکوچه و بازار میرسد
 
بر روی قبر پیرهنت پهن می کنم
جانم به لب زگریه بسیار میرسد
 
تکرارصحنه ها شده درپیش دیده ام
نیزه به دست لشگر اشرار میرسد
 
گویا هنوز میشنوم زیر دست و پا
فریاد العطش ز لب یار میرسد
 
آن بارگرنشد بدنت را بغل کنم
قبرت به روی سینه ام این بار میرسد
 
هرجا که شد غرور مرا دشمنت شکست
زینب غمین از آن همه آزار میرسد
 
آه رباب و قبر بهم خورده علی
لالایی اش ازآن دل غمدار میرسد
 

*********
 
اشعار اربعین – وحید مصلحی
 
بعد یک اربعین رسید از راه  
غم به قلبی صبور می آید
قتلگه را دوباره می بیند
آنکه از راه دور می آید
**
یادش آمد غروب رفتن را
لبش از فرط تشنگی می سوخت
او نگاه پرِاز غمِ خود را
بر تن پاره پاره ای می دوخت
**
یادش آمد که دست و پا میزد
پیش چشمان زینب آن تشنه
یادش آمد که خون او میریخت
از قفا روی تیزیِ دشنه
**
یادش آمد تنِ پر از چاکش
جای مرهم که سنگ باران شد
 استخوان های سینه میگویند:
حال نوبت به نیزه داران شد
**
پیش آن بی رمق کمانداران  
هر چه در چنته بود آوردند
زخم سر نیزه را نشان کردند
شرط بندان همیشه نامردند
**
یاد آن ناله های تشنگی و
لخته خونی که از جبین میریخت
آب را پیش چشم او قاتل  
خنده میکرد بر زمین میریخت  
**
بر زمین خفته بی رمق دیگر
او که از نسلِ آسمانها بود
یک نفر خود و جامه می کند و  
سر انگشترش چه دعوا بود
**
پیش چشمان مرد با غیرت
حمله سمتِ خیام جایز نیست
یک نفر نیست تا بگوید رقص
پیش چشمِ امام جایز نیست
**
در کنار مزار خورشیدش    
زینب از سمت شام می آمد
او که حالا شبیه مادر بود
اشکِ چشمش مدام می آمد
**
خاطراتی که مانده در ذهنش
 از سفر با حرامیانی پست  
پیش او شکوه میکند زینب
در کنار مزار او بنشست …
**
ای برادر ببین که آمده ام
من چهل روز بعد پر زدنت
یاد دارم خرابه آمدی و
من فدای به ما تو سر زدنت
**
دخترت گریه می نمود از درد  
دخترِ شام پاره نان میداد  
هم عروسک کشید از دستش
گوشواره خودش نشان میداد
**
پیرهن پاره خوب میداند
که نگاه پلید یعنی چه
خیزران خورده خوب می فهمد
ضربه های یزید یعنی چه
**
 نشود تا ز خاطرم ببرم
سطحِ خون، رویِ خیزران را من
یا که از کوچه های شهر شام
 بارشِ سنگِ بی امان را من
**
بعد تو من تمام طفلان را
زیر بال و پر خودم بردم
زیر باران تازیان عدو
از همه بیشتر کتک خوردم
**
نیمه شبها نوای لالایی
بر لبان رباب می بینم  
اصغرم با برادرم محسن
هر شبم را به خواب می بینم
**
ارغوانی ترین به قافله ام
میروم سمت شهر پیغمبر
می برم من برایشان خبر از
بوسه ی تیغ و گریه ی حنجر
 
 
 
********
 
اشعار اربعین  – حسن لطفی

 
اگرچه پای فراق تو پیرتر گشتم
مرا ببخش عزیزم که زنده برگشتم
 
شبیه شعله شمعی اسیر سو سو یم
 رسیده ام سر خاکت ولی به زانویم
 
بیا که هر دو بگرییم جای یکدیگر
برای روضه مان در عزای یکدیگر
 
من از گلوی تو نالم… تو هم ز چشم ترم
من از جبین تو گریم …تو هم به زخم سرم
 
من از اصابت آن سنگهای بی احساس
 تو از نگاه یتیمت به نیزه عباس
 
بر آن صدای ضعیفت بر این نفس زدنم
برای چاک لبانت به جای جای تنم
 
من از شکستن آن ابروی جدا از هم
 تو از جسارت آن دستهای نامحرم
 
به زخم کاری نیزه که بازی ات میداد
به نقش های کبودی که بر تنم افتاد
 
همین بس است بگویم که زخم تسکین است
و گوش های من از ضرب دست سنگین است
 
چهل شب است که با کودکان نخوابیدم
چهل شب است که از خیزران نخوابیدم
 
چهل شب است نه انگار چهارصد سال است…
…هنوز پیکر تو در میان گودال است
 
هنوز گرد تنت ازدحام میبینم
به سمت خیمه نگاه حرام میبینم
 
هر آنچه بود کشیده ز پیکرت بردند
مرا ببخش که دیر آمدم سرت بردند
 
مرا ببخش نبودم سر تو غارت شد
کنار مادرم انگشتر تو غارت شد
 
 *********
 
اشعار اربعین – مسعود اصلانی
 
اربعینی ز تو جدا مانده
کاروانی که بی صدا مانده
 
کاروان شکسته برگشته
کشته ی زیر دست و پا مانده
 
عوض تکه های پیرهنت
تکه هایی ز بوریا مانده
 
به رخ تک تک عزیزانت
جای سیلی بی هوا مانده
 
نه کمر مانده از بدنهاشان
نه رمق بهر دست ها مانده
 
از تو شرمنده ام برادر من
در خرابه رقیه جا مانده
 
روضه خواندم برای صبر خودم
من نشستم کنار قبر خودم
 

*********
 
اشعار اربعین – علیرضا لک
 
 
خواهر نگو ،خاکستر خواهر می آید
با کوهی از غم ، خسته و بی پر می آید
 
ای شاهد بر نیزه ی دربدری هام
چشم تو روشن ، صاحب معجر می آید
 
امروز یعنی با صدای «یا حسینم»
ته مانده ی جانم کنارت در می آید
 
ای بی کفن! ای بی سر و سامانی من
برخیز زینب را ببین با سر می آید
 
با دستباف مادر و گهواره و مشک
همراه من یک حلقه انگشتر می آید
 
یادت می آید با چه شکلی رفتم، اکنون
انگار اصلاً یک کس دیگر می آید
 
از شهر بی شرم نگاه خیره سر ها
سقا کجایی؟ دختر حیدر می آید
 
 
********
 
اشعار اربعین – یاسر مسافر

 
یک اربعین گذشته و زینب رسیده است
بالای تربتی که خودش آرمیده است
 
  یا ایها الغریب سلام ای برادرم
ای یوسفی که گرگ تنت را دریده است
 
از شهر شام کینه رسیده مسافرت
پس حق بده به او که چنین قد خمیده است
 
احساس میکنم که مادرم اینجا نشسته است
در کربلا نسیم مدینه وزیده است
 
 این گل بنفشه های  تن و چهره ی کبود
دارد گواه ، زینبتان داغدیده است
 
 توطعم خیزران و سنگ ها و خواهرت …
…طعم فراق و غربت و غم را چشیده است
 
 آبی به کف گرفته و رو سوی علقمه
با آه می رود سکینه  و خجلت کشیده است
 
 این دختر شماست که خواستند کنیزی اش ….
لکنت گرفته است و صدایش بریده است
 
 نیزه نشین شد حضرت سقا و اهلبیت
زخم زبان زهر کس و ناکس شنیده است
 
 گفتی رقیه ….. گفت نمی آیم عمه جان !
در شام ماند و شهر جدید آفریده است
 
 
********
 
اشعار اربعین  – علی اکبر لطیفیان
 
 یک اربعین برای تو حیران شدم حسین
مانند گیسوی تو پریشان شدم حسین
با چند قطره اشک دل من سبک نشد
ابری شدم به پای تو باران شدم حسین
زلفی اگر که ماند برایت سفید شد
در اول بهار زمستان شدم حسین
کوفه به کوفه کوچه به کوچه گذر گذر
قاری شدی مفسّر قرآن شدم حسین
دیدی چگونه آخر عمری دلم شکست
دیدی چگونه پاره گریبان شدم حسین
 
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سر مزار خودم گریه می کنم
 
هر چند در مسیر سرت ازدحام بود
اما درست مثل همیشه امام بود
بی تو سوار ناقه ی عریان شدم حسین
من که به روی چشم علمدار جام بود
یادم نمی رود سر بالا نشین تو  
بازیچه ی نگاه اهالی شام بود
در حرف های مرد و زن پشت بام ها
چیزی اگر نبود فقط احترام بود
با دست سنگ صورت تو خط خطی شده
از بس که آفتاب تو نزدیک بام بود
 
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سر مزار خودم گریه می کنم
 
هم پیرهن که ماند برایم بدن نداشت
 هم پیکر تو روی زمین پیرهن نداشت
ای بی کفن برادرم ای بوریا نشین
این چادرم لیاقت خلعت شدن نداشت؟
آن گونه ای که من وسط خیمه سوختم
پروانه هم دل و جگر سوختن نداشت
گل های باغت از همه رنگی گرفته اند
یعنی کسی نبود که دست بزن نداشت
مردی نبود اگر یل ام البنین که بود
هرگز کسی نگاه جسارت به من نداشت
 
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سر مزار خودم گریه می کنم
 
ای سایه بلند سرم ای برادرم
آیینه ی ترک ترکِ در برابرم
بالم شکسته است و پرم پر نمی زند
اما هنوز مثل همیشه کبوترم
من قول داده ام که بگیرم سر تو را
از دست نیزه ها و برایت بیاورم
حالا سری برای تو آورده ام ولی
خاکستری و خاکی و ای خاک بر سرم
بگذار اول سخن و شکوه ام تو را
ای ماه زینب از نگرانی درآورم
هر چند کوچه کوچه تماشا شدم ولی
راحت بخواب دست نخورده است معجرم
 
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سرمزار خودم گریه می کنم
 
دستی که چوب زد لب قرآنی تو را
زیر سوأل برد مسلمانی تو را
بالای تخت رفتی و دستم نمی رسید
تا که رفو کنم سر پیشانی تو را
می خواستند پیش همه کوچکت کنند
اما خدات خواست سلیمانی تو را
ای کاش ما برادر و خواهر نمی شدیم
حیران نبودم این همه حیرانی تو را
این سر، شکسته هست ولی سرشکسته نیست
یعنی کسی ندید پشیمانی تو را
 
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سر مزار خودم گریه می کنم
 
 
**********
 
شعر اربعین – سید حمید رضا برقعی

 
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید
 
شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرد
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرد
 
زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟
تو اسرار خدا را بر ملا کردی خبر داری؟
 
جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت
از این عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت
 
مرا از فیض رستاخیز چشمانت نکن محروم
جهان را جان بده پلکی بزن یا حی یا قیوم
 
خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی
و عیسی را به آیین مسلمانی در آوردی
 
خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی
از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی
 
تو میرفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم
به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم کم
 
تو را تا لحظه ی آخر نگاه من صدا می زد
چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می زد
 
حدود ساعت سه جان من می رفت آهسته
برای غرق در دریا شدن می رفت آهسته
 
بخوان آهسته از این جا به بعد ماجرا با من
خیالت جمع ای دریای غیرت خیمه ها بامن
 
تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود
ولی از پا نیفتادم شکستم بی صدا در خود
 
شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم
قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم…
 
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید
 
 
*********
 
شعر اربعین – محمد رضا طالبی
 

امیر قافله غم ز شام می آید
سوار محمل و با احترام می آید
 
سیاه پوش و عزادار و بی قرار و غریب
به خاک بوسی قبر امام می آید
 
همای عاطفه و مهر در سرای بلا
شکسته بال و پر از کوی شام می آید
 
پرستویی که ز پرواز خسته گردیده
به شکوه از سفر سنگ و بام می آید
 
یقین که آتیه سازی شبیه زینب نیست
که او برای ثبات قیام می آید
 
قسم به چادر خاکی دختران حرم
که بوی دود هنوز از خیام می آید
 
ز عطر پیروهن کهنه می توان فهمید
که بوی یک سفری ناتمام می آید
 
کنار قبر پر از فیض اکبر و عباس
امان که زینب والا مقام می آید
 
رباب با قدحی شیر می رسد از راه
سکینه با سبدی از طعام می آید
 
و نجمه با گل و قند و نبات و آیینه
کنار قبر پسر با سلام می آید
 
گرفته مشک پر آبی به دست دخترکی
کنار قبر شه تشنه کام می آید
 
تمام شد همه لحظه های طوفانی
زمان خواندن حسن ختام می آید
 
مبین به چهرهٔ ما ردّ غصه ها مانده
ببین که آمده ایم و رقیه جا مانده
 
 
*********
 
شعر اربعین – علی اکبر لطیفیان
 
چل روز می شود که شدم جبرئیل تو
ذبح عظیم گشتی و گشتم خلیل تو
 
چل روز می شود که فقط زار می زنم
کوچه به کوچه نام تو را جار می زنم
 
چل روز می شود که بدون توأم حسین
حالا پِی نتیجه ی خون توأم حسین
 
چل روز می شود که حسینِ همه شدم
حیدر شدم، حسن شدم و فاطمه شدم
 
مردم به جنگ نائبه الحیدر آمدند
در پیش من، تمام، به زانو در آمدند
 
آثار مرگ در بدنم هست یا حسین
پس روز اربعین منم هست یا حسین
 
آبی که تر نکرد لب تشنه ی تو را
حالا نصیب خاک مزارت شده اخا
 
چل روز پیش بود همینجا سرت شکست
اینجا دل من و پدر و مادرت شکست
 
چل روز پیش بود به گودال رفتی و …
از پشت، نیزه خوردی و از حال رفتی و …
 
از تل زینبیه رسیدم که وای وای
بالا سرت نشستم و دیدم که وای وای
 
نیزه ز جای جای تن تو در آمده
حتی لباسهای تن تو در امده
 
جمعیتی که بود به گودال جا نشد
یک ضربه و دو ضربه… ولی سر جدا نشد
 
دیدم کسی حسین مرا نحر می کند
آقای عالمین مرا نحر می کند
 
من را ببخش دست به گیسوی تو زدند
من را ببخش چکمه به پهلوی تو زدند
 
فرصت نشد ز خاک بگیرم سر تو را
فرصت نشد در آورم انگشتر تو را
 
می خواستم ببوسمت اما مرا زدند
ناراحتم کنار تو با پا مرا زدند
 
بین من و تو فاصله ها سد شدند آه
با اسب از روی بدنت رد شدند آه
 
در شهر کوفه بود که بال و پرم شکست
نزدیک خانه ی پدریّ ام سرم شکست
 
باور نمی کنی که سرم سایبان نداشت
در ازدحام، محمل من پاسبان نداشت
 
 
*********
 
شعر اربعین – محسن مهدوی
 
در این سفر ببین که به پای اراده ام
بال و پری که داشتم از دست داده ام
 
از بوی دود چادر آتش گرفته ام
بسیار روشن است که پروانه زاده ام
 
من را به جا نیاوری اکنون بدون شک
از غصۀ فراق تو از پا فتاده ام
 
ای سر بلند ،زینت دوش رسول عشق
اینک تو زیر خاکی و من ایستاده ام
 
افتاده ام به یاد تن پاره پاره ات
حالا که سر به روی مزارت نهاده ام
 
با این قد خمیده ،برادر هنوز هم
من دختر رشیده ی  این خانواده ام

***********

شعراربعین ـ علی آمره

عروس فاطمه رویت کبود شد برگرد

بکش ز شعله سوزان به چهره معجر خویش

عمیق ذهن مرا در پی خودش کرده

دوام عشق تو با آن امام بی سر خویش

**********

شعراربعین ـ شاعرناشناس

هر طور بود آمدم اینجا گمان نبود
اصلاً اُمیدِ آمدنِ کاروان نبود
من زینبم نه زینب وقت وِداعمان
زینب به زیر جامه اش این داستان نبود
من زینبم نه زینب تا عصر یازده
موی سپید و این همه قَدِ کمان نبود
آسان نبود رفتن ما تا به کوفه، شام
گاهی میان قافله یک لقمه نان نبود
آسان نبود رفتن ما با حرامیان
پرده نداشت محمل ما، شأنمان نبود
آسان نبود آمدن ما از این مسیر
غیر ِ سرت به رویِ سرم سایبان نبود
این قافله که خانم قامت کمان نداشت
دارایِ دختری شده لکنت زبان نبود
تعداد ما کم است نپرس از دلیل آن
با نازدانه ات احدی مهربان نبود

رفتی و بردی اصغر و حتی برای من
نگذاشتی رقیه یِ خود را برای من

با اشکِ چشم غسل زیارت کنم حسین
وقتش رسیده جان برود از تنم حسین
حالا که باز هست دو دستم چه فایده؟
دستی نمانده سینه برایت زنم حسین
دیگر رسالتم که به پایان رسیده است
بگذار کربلا بشود مدفنم حسین

هر چه به من گذشت فدای سرت حسین
معجر که هست روی سر خواهرت حسین

بعد از تو گاه قافله سالار بوده ام
گاهی سپر، طبیب، پرستار بوده ام
هر جا برای حفظ امام زمانه ام
زهرا میان کوچه و بازار بوده ام
بی معجزه، بدون عصا، با قَدِ خَمَم
موسی میانِ مجلس اغیار بوده ام
چشم یزید کور شد از خطبه های من
من ذوالفقار حیدر کرار بوده ام
من پس گرفته ام عَلَم ِ ساقی ِتو را
تا ساقی ات بداند علمدار بوده ام

از من مپرس، مگو خواهرم کجاست؟
آن بلبل سه ساله ی من دخترم کجاست؟

یادت که هست آنچه سر پیکرت شد و
چوب و عصا و نیزه فرو در پَرَت شد و
از پشتِ سر گرفت به بالا سر ِتو را
آنچه به پیش من ِ خواهرت شد و
می آمدند دستِ پُر از قتله گاه و بعد
در زیر سُم ِ اسب لگد پیکرت شد و
رفتم به شام و کوفه به همراه یک نفر
یک ساربان که صاحب انگشترت شد و
گاهی فراز نیزه و دروازه مرقدت
گاهی میان طشت ، نزولِ سرت شد و
آرام گفته ام که ابالفضل نشنود
حرف از کنیز بردن یک دخترت شد و

1 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.