شعر وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها _  قاسم نعمتی

 

هنگامه وصال من و دلبرم شده
این الحسین زمزمه آخرم شده

چشمم به راه مانده کجایی عزیز من
پیراهن تو گرمی بال و پرم شده

از گریه پینه بسته دگر چشم های من
عالم سیاه پیش دو چشم ترم شده

موی سپید و قد کمانم چه دیدنی ست
غم های کربلاست چنین یاورم شده

من پیر سالخورده ام و دست های من
محتاج شانه های علی اکبرم شده

از خاطرم نمی رود آن لحظه فراق
ناله زدی که وقت وداع از حرم شده

داغیِ بوسه از لب تو مانده بر لبم
خون گلوی تو نفس حنجرم شده

من بین قتلگاه تو جان دادم ای حسین!
این چند ماهه جان تو درد سرم شده

می خواستم بغل کنمت جان تو نشد
نیزه شکسته زحمت این پیکرم شده

من پا به پای پیکر تو ضربه خورده ام
سر تا به پا تمام تنم پر ورم شده

دشمن همین که پا به روی چادرم گذاشت
گفتم به خویش ارثیه مادرم شده

جان خودت به زور کشیدند چادرم
شاهد ببین که پارگی معجرم شده


***************

شعر وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها _  محمد علی قاسمی

هوای وصل دلبر را به سر دارم در این شبها
رسیده جان من برلب دگر سیرم از این دنیا

حسین جان بعد تو دیگر خمیده قامت خواهر
بمیرد از غمت زینب همین امروز یا فردا

اگر مویم سپید است و اگر من تار می بینم
دلیلش هجر تو بوده ، کجایی ماه بی همتا ؟

در این یکسال و نیم از بعد عاشورا شده کارم
بگیرم مجلس روضه ، کنم بزم عزا برپا

لباس خونی ات را باز روی سینه ام دارم
دوباره یادم افتاده غروب روز عاشورا

به زور ضربه ی نیزه ز روی اسب افتادی
سپاهی حلقه زد دورت شدی در قتلگه تنها

خودم دیدم که قاتل خنجری را دست و پا می کرد
خودم دیدم که می آمد به روی سینه ات با پا

خودم دیدم ز روی تل که می لرزید دستانش
جدا می کرد رأست را به پیش مادرم زهرا

برادر جان پس از تو خیمه هایت سوخت در آتش
عدو خوشحال و طفلانت فراری در دل صحرا

به دست دشمنت عمامه و انگشترت دیدم
میان عده ای بوده سر پیراهنت دعوا

مرا با کعب نی از کوفه میزد دشمنت تا شام
به زیر تازیانه ناله ی من بوده : “واجدّا..”

به روی نیزه تا دیدم جبینت غرق در خون است
به پای چوبه ی محمل شکستم من سر خود را

ز بام خانه های شام آتش بر سرم افتاد
ولی دستان بی جان و کبودم بسته بود آنجا

جسارت شد به دختر ها میان بزم و محفل ها
به پیش دیدگانِ خونی و شرمنده ی سقا

عدو ما را میان کوچه های شام می گرداند
شکسته شد غرور ما میان آن یهودی ها
**
" گدایی می کنم هرشب ، سر کویِ تو یا زینب
گدایی می کنم تا کربلای من شود امضا "


****************

شعر وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها _  حسن لطفی

من نگاهم نگاهِ بر راهم
ناله ام گریه های بی گاهم
حِق حق ام سرفه ام نفس زدنم
من بریده بریده ام آهم
بوی گودال می دهد دستم
تشنه ام روضه های جانکاهم
چشم نه سر نه جان را نه
آه تنها حسین می خواهم

حرم گرم و ساده ام پاشید
رفتی و خانواده ام پاشید

چشم ها تار می شود گاهی
درد بسیار می شود گاهی
درد پهلو چقدر طولانیست
سرفه خونبار می شود گاهی
روضه ای که سکینه هم نشنید
سرم آوار می شود گاهی
پیش ام البنین نشد گویم
حرف دشوار می شود گاهی

گرمی آفتاب یادم هست
التماس رباب یادم هست

شانه وقتی که خیزران بخورد
دست سخت است تا تکان بخورد
و از آن سخت تر به پیش رباب
ضربه ای طفلِ بی زبان بخورد
من صدایش شنیده ام از دور
تیر وقتی به استخوان بخورد
از همه سخت تر ولی این است
حنجر کوچکی سنان بخورد

حرمله خنده بی امان می زد
غالباً تیر بر نشان می زد

تا صدای برادرم نرسید
وای جز خنده تا حرم نرسید
ناله ام بند آمد از نفست
نفسم تا به حنجرم نرسید
بین گودالِ تو به داد من
هیچ کس غیر مادرم نرسید
گرچه خوردم کُتک به جانِ خودت
پنجه ای سمت معجرم نرسید

ناله ات بود خواهرم برگرد
جان تو جان دخترم برگرد

پسرت بود و بی مهابا زد
به لبت آب بود اما زد
تا صدای من و تو را ببُرد
چکمه پوشی به سینه ات پا زد
دید زخم است و جای سالم نیست
نیزه برداشت بین آنها زد
عرقش را گرفت با دستش
بعد از آن آستین که بالا زد
روضه ی پشت گردنت سخت است
خنجرش را درست آنجا زد

بعد او جوشن تو را کندند
رفت و پیراهن تو را کندند


*************

شعر وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها _  وحید قاسمی


خانه خراب عشقم و سربارِ زینبم
دربه درِ مجالس سالارزینبم

این نعره ها وعربده ها بی دلیل نیست
یک گوشه از شلوغیِ بازار زینبم

هرکس به بیرق وعلمش چپ نگاه کرد!
با خشم من طرف شده؛ مختارزینبم

آتش بکش، به دار بزن، جا نمی زنم
جانم فداش،میثم تمار زینبم

اززخمهای گوشه ی ابروی من نپرس
مجروح داغ دلبر و بیمار زینبم

شکرخدای عزوجل مکتبی شدم
من از دعای خیر علی،زینبی شدم

غم خاضعانه گوش به فرمان زینب ست
انگشت بردهان شده،حیران زینب ست

ایوب دل شکسته ی با آن همه مقام
شاگرددرس صبردبستان زینب ست

هرگزنگو که چادرش آتش گرفته است!
این شعله های خیمه، گلستان زینب ست

اصلاًعجیب نیست شکست یزدیان
وقتی حجاب سنگرایمان زینب ست

اوپس گرفت هستی خود را ز گرگها
پیراهنی که مونس کنعان زینب ست

امروز اگر حسینی وپابند مذهبم
مدیون گریه های فراوان زینبم

باورنمی کنم سربازار بردنت!
نامحرمان به مجلس اغیاربردنت

ازسینه ی حسین، تو را چکمه ای گرفت
ازکربلا به کوفه، به اجبار بردنت

پای سفرنداشتی ای داغدار درد !
با یک سر بریده، به اصرار بردنت

پهلوکبود! گریه کنان تازیانه ها
با خاطراتی از درودیوار بردنت

فهمیده بود شمرغرورت شکسته است
از سمت قتلگاه علمدار بردنت

تو از تمام کوفه طلبکاربودی و…
درکوچه هاش مثل بدهکار بردنت

درپیش گریه های تو این گریه ها کم است
«سرهای قدسیان همه برزانوی غم است»


****************


شعر وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها _  علی صالحی

این مدتی که می گذرد در عزای تو
روزی نبوده اشک نریزم بپای تو

با یاد آخرین شب پیش تو بودنم
یک شب نبوده روضه نگیرم برای تو

یکسال و نیم شمع شدم سوختم حسین
یک سال و نیم آب شدم در عزای تو

ای کاش لحظه ای که رسد جان من به لب
بودم کنار قبر تو در کربلای تو

ای کاش لحظه ای که می آیی به دیدنم
از تن سرم بریده شود پیش پای تو

جان می دهم به بستر مرگم در آفتاب
مثل تن به خاک بیابان رهای تو

بر روی سینه پیرهنت را گرفته ام
تا اینکه باز زنده شود ماجرای تو

گودال بود و ولوله ی نیزه دارها
گم بود بین هلهله هاشان صدای تو

گودال بود و پیرهن و نعل اسب ها
ای کاش بود خواهرت آنجا به جای تو

چیزی برای ما ز تو باقی نذاشتند
تقسیم شد عمامه و خوود و ردای تو

من بودم و نظاره ی تاراج خیمه ها
در دست باد روسری بچه های تو

عباس چون نبود به سیلی سپرده شد
بوسه زدن به دخترک بینوای تو

جز آن شبی که دور شدم از تو در سفر
تو روی نیزه بودی و من پا به پای تو

بر دامنم نیامدی آن شب دگر گذشت
اما حسین، کنج تنور است جای تو؟

یادم نرفته سنگ لب پشت بام بود
پاداش هر کسی که بپا کرد عزای تو

یادم نرفته وقت تلاوت نمودنت
شد خنده ها جواب صدای رسای تو

ما را مدام خارجی آنجا صدا زدند
ای غیرت خدا همه عالم فدای تو

تا رفع اتهام کنی از حریم خویش
با آیه های سرخ بر آمد ندای تو

اما یزید حرف تو را زود قطع کرد
با خیزران مقابل طشت طلای تو

******************


شعر وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها _  محمد فردوسی

زینبم نائبه الزهرایم
مادرم گفته که بی همتایم
بشنوید ارض و سما! آوایم
این حسینی که بُوَد، آقایم …

… تا که دیده به روی من وا کرد
مهر خود را به دل من جا کرد

کوثر حضرت کوثر هستم
زین اَب هستم و زیور هستم
زیور فاتح خیبر هستم
خطبه ام گفت: که حیدر هستم

همه دیدند هنر دارم من
مثل عباس، جگر دارم من

ذوالفقار سخنم برّان است
یکی از لشکر من طوفان است
دشمن از «مردی» من حیران است
بی سبب نیست که سرگردان است…

… دیده هر بار، حریف همه ام
پروش یافته ی فاطمه ام

ای برادر! به دلم غم دارم
دل سوزان و قدی خم دارم
دم آخر شده ماتم دارم
خاطراتی ز محرّم دارم

لرزش دستم اگر جلوه نماست
همه اش زیر سر عاشوراست

همه جا پای به پایت بودم
دائماً زیر لوایت بودم
مثل یک کوه برایت بودم
شاهد کرب و بلایت بودم

من که بازیچه ی تقدیر شدم
از غم تو به خدا پیر شدم

روضه ی باز شنیدن سخت است
بار بر دوش کشیدن سخت است
تلخی آه چشیدن سخت است
سوی گودال دویدن سخت است

دیدم آن جا که چه غوغا کرده
بی حیا، کار خودش را کرده

حنجری سوخته شد بعد از آن …
جگری سوخته شد بعد از آن …
مادری سوخته شد بعد از آن …
معجری سوخته شد بعد از آن …

زیر و رو شد بدنت با نیزه
تا که شد در تن تو تا نیزه

وای از آن سفر شام، حسین!
وای از آن ملأ عام، حسین !
وای از طعنه و دشنام، حسین !
وای از سنگ لب بام، حسین !

آن دیاری که پر از بیداد است
شام نه، کشور کُفر آباد است

ذرّه ای رحم در آن ناس نبود
بینشان عاطفه بشناس نبود
حرفی از غیرت و احساس نبود
کاش آن جا سر عبّاس نبود …

… تا نبیند سر بی معجر را
پای پر آبله ی خواهر  را


**************

شعر وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها _  موزون اصفهانی

زینب آن بانوی عظمایی که دست قدرتش
کهکشان چرخ را بر پا طناب انداخته

شمسه کاخ جلال و رفعتش از فرط نور
مِهر عالم تاب را٬از آب و تاب انداخته

دختر مرد دوعالم٬آنکه گاهِ خشم خویش
رَعشه بر این چارمام و هفت باب انداخته

این همان بانوست٬کز نطق و بیان همچون علی
انقلاب از کوفه تا شام خراب انداخته

گر زبانش ذوالفقارحیدری نَبود چرا؟
خصم را دردل شرر٬همچون شهاب انداخته

همتش چون بازوی خیبر گشای حیدریست
بارگاه کفر٬را در انقلاب انداخته

کشتی دین٬کربلا شد غرق از طوفان کفر
همت زینب زنو آنرا بر آب انداخته

حِلم او٬صبر و توانایی زدست صبر برد
عِلم او٬از دست هر دانا کتاب انداخته

تا قیامت وصف او "موزون"اگر گویی کم است
زان که حق او را چو خود در احتجاب انداخته

*******************


شعر وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها _  محمد جواد پرچمی


عاشق همیشه قسمتش حیران شدن بود
پاره‌گریبان ، بی سر و سامان ‌شدن بود
اول قرار ما دو تا قربان شدن بود
رفتی و سهم من بلاگردان شدن بود

یکسال و نیم آتش‌گرفتن سهم من بود
تقدیر پروانه از اول سوختن بود

یکسال و نیم از رفتن تو گریه کردم
با هر نخ پیراهن تو گریه کردم
خیلی برای کشتن تو گریه کردم
با خنده‌های دشمن تو گریه کردم

هرشب بدون تو هزاران شب گذشته
دیگر بیا آب از سر زینب گذشته

آخر مرا با غصّه‌ی ایّام بردند
با خاطرات سیلی و دشنام بردند
بین همان شهری که بزم عام بردند
این آخر عمری مرا در شام بردند

پروانه ها خاکسترم را جمع کردند
از زیر سایه بسترم را جمع کردند

گفتم به عبدالله که یاد قَرَن کن
کمتر کنارم صحبت از باغ و چمن کن
این آخر عمری مرا رو به وطن کن
من را میان کهنه پیراهن کفن کن

با قاسم و عباسم و اکبر بیائید
من را بسوی کربلا تشییع نمائید

حالا دگر بال و پری دارم، ندارم
در آتشت خاکستری دارم، ندارم
من سایه‌ی بالاسری دارم، ندارم
چیزی به جز چشم تری دارم، ندارم

آنقدر بین کوچه‌ها بال و پرم سوخت
آنقدر بعد کربلا موی سرم سوخت

باور نخواهی کرد با اغیار رفتم
با چادر پاره سر بازار رفتم
خیلی میان کوچه‌ها دشوار رفتم
با ناسزای تند نیزه‌دار رفتم

یادم نرفته دست بر پهلو گرفتم
با آستینم با چه وضعی رو گرفتم

یادم نرفته دور تو جنجال کردند
جمعیتی را وارد گودال کردند
آن ده سواری که تو را پامال کردند
دیدم تنت را زنده‌زنده چال کردند

یادم نرفته دست و پا گم کرده بودم
در گوشه‌ی مقتل تو را گم کرده بودم

دیر آمدم دیدم سرت دست کسی رفت
عمّامه‌ی پیغمبرت دست کسی رفت
هم یادگار مادرت دست کسی رفت
هم روسریِ دخترت دست کسی رفت

هم خویش را پهلوی تو انداختم من
هم چادرم را روی تو انداختم من


*******************


شعر وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها _  موسی علیمرادی

یک  سال نیم مانده غمت در گلوی من
هر  روز و شب تویی همه جا رو به روی من

در زیر آفتابم و تشنه شبیه تو
دنیا کشیده خنجر غم بر گلوی من

تصویر قتلگاه تو یادم نمی رود
یک بوسه از تنت شده  بود آرزوی من

از خاطرات آن شب مقتل کنار تو
مانده هنوز لالۀ سرخی به روی من

یک لحظه چوب محمل و پیشانی ام شکست
تا رفت روی نیزه سرت پیش روی من

قاریِ روی نیزه شدی تا حواس ها
آید به سوی نیزه، نیاید به سوی من

سنگین ترین  غمم  غم دفن سه ساله بود
او رفت و رفت پیش شما آبروی من

بشکن سفال عمر مرا تا نفس کشم
دیگر بس است بادۀ غم در سبوی من

******************

شعر وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها _  جعفر ابوالفتحی


منم آن کس که از بدو طفولیت بلا دیدم
عوام الناس را مغروق بحر قهقرا دیدم

خلیل کربلایم من که با چشمان خونبارم
به روی نیزه ها هجده سر از تن جدا دیدم

به قربانگاه مذبوح عظیمی در منا رفتم
به روی سینه ی پاک برادر رد پا دیدم

برای او طلب کردم ز دشمن جرعه ی آبی
ولیکن از عدوی خود فقط چون و چرا دیدم

هزاران بار افتادم ، هزاران دفعه غش کردم
زمانی که به پیکر ها، هزاران زخم را دیدم

چه میخواهی بدانی از مرام پیرمردی که
میان قلب او شرک و به دستانش عصا دیدم

عصا را زد به لبهایش ، به پهلو و به بازویش
به جان خود قسم خیلی از این صحنه جفا دیدم

گلم را در میان تیر و نیزه جستجو کردم
میان موی خونینش نسیمی جانفزا دیدم

**************


شعر وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها _  محمد مبشری


کنار غمزده خواهر بیا حسین من
رسیده لحظه ی آخر بیا حسین من

شدم ز رنج فراقت به شام محنت ها
قتیل هجر برادر بیا حسین من

به زیر تابش خورشید آسمان هستم
کنار بستر خواهر بیا حسین من

کنار جسم شهیدان به کربلا رفتی
کنار کشته ی دیگر بیا حسین من

به بر چگونه علمدار خود گرفتی تو
شبیه ساقی لشکر بیا حسین من

شبیه آن چه برفتی چنان عقاب سما
کنار پیکر اکبر بیا حسین من

ببین چگونه به یاد لبت شدم عطشان
به یاد حنجر اصغر بیا حسین من

امان ز مقتل خونین و آه مادرمان
قسم به ناله ی دلبر بیا حسین من

نه یاد سنگ عدو می رود ز خاطر ها
امان ز نیزه و آن سر بیا حسین من

ببین که پیرهنت را به سینه بگذارم
به خون مانده به حنجر بیا حسین من

هنوز گرد عزایت به گیسوان دارم
به یاد غصه ی معجر بیا حسین من

به لب رسیده ببین جانم و تو را خوان
دگر به همره مادر بیا حسین من

**************


شعر وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها _  حسن لطفی

در چشمهای منتظرم نا نمانده است
یک چشم هم برای تماشا نمانده است

از بَسکه گریه کرده ام و خون گریستم
اَشکی برایِ دخترِ زهرا نمانده است

نزدیک ظهر و بسترِ زینب در آفتاب
جانی ولی در این تنِ تنها نمانده است

چیزی برایِ آنکه فشارم به سینه ام
جز این لباسِ کُهنه خدایا نمانده است

غارت زده منم که پس از غارتِ دلم
زُلفی برای شانه زدنها نمانده است

ای شاه بی کفن،کفنم کن برادرم
با دستِ خود به چادر مشکیِ مادرم
***
آه از خیامِ شعله ور و از شراره ها
از خنده ها و هلهله ها و اشاره ها

غارتگران پس از تو به ما حمله ور شدند
بستند پیش ما همه ی راه چاره ها

غارت شدند جوشن و پیراهن و عَلَم
حتی زِ خیمه ها همه ی گاهواره ها

در دستها نبود به جز تازیانه ها
بر پنجه ها نبود به جز گوشواره ها

چیزی نمانده بود که معجر بخوانیش
بر گیسوان شعله ور از تکه پاره ها

در پیش چشم مادر و خواهر به روی نِی
می خورد تاب سرِ شیر خواره ها

از بس زدند بال و پَرِ کودکان شکست
از بس زدند چوبِ تَرِ خیزران شکست

 

 

********************

برای ارتباط با ما در کانال تلگرام  اینجا  کلیک بفرمایید


 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.