شعر گودال قتلگاه

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – شاعرناشناس

خواهشمندم اشعاردرحال وهوای عاشورایی خوانده شود
تاحق مطلب اداشود درغیراینصورت مدیونید

نرفته از نظرم ذوالجناح بر میگشت
که رفته رفته صدایت ضعیف تر میگشت
ز بس که بر بدنت زخم های کاری بود
که زخم ِ تازه اگر بود بی اثر میگشت
در ازدحام حرامی و نیزه هایِ بلند
شکافِ زخم ِ تنت باز و بازتر میگشت
میان حلقه ی نامحرمان خودم دیدم
که شمر با سرت از قتلگاه بر میگشت
غروب بود و ربابَت میانِ آتش و دود
هنوز بین ِ مزاری پی ِ پسر میگشت

*************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – وحید قاسمی

جنجال بود و…
لب تشنه ای درگوشه ی گودال بود و…
گودال بود و…
ازنیزه و شمشیر مالامال بود و…
می رفت بالا
تیغی که دست نفرت دجال بود و…
دجال بود و…
در زیر پایش پیکری پامال بود و…
از میهمانش
با سنگ زنها گرم ِ استقبال بود و…
« ای وای، ای وای»
ذکرلبان ِ مادری بدحال بود و…

**********************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – جواد پرچمی

به من نگو برو از دور ِ قتلگاه برو
به من اشاره مکن سوی خیمه گاه برو
شکستگیِّ من از این دویدنم حاکی ست
شبیهِ صورت تو مویِ خواهرت خاکی ست
بگو چه کار کنم تا تو را خلاص کنم؟
به شمر رو بزنم یا که التماس کنم؟
بگو چه کار کنم دور ِ خیمه صف نکشند؟
به زور ِ نیزه تنت را به هر طرف نکشند
صدایِ خنده یِ کوفی، صدایِ خنده ی شمر
صدای بد دهنی کردنِ زننده ی شمر
صدای هلهله و بانگِ طبل می آید
صدای تق تق تعویض نعل می آید
ببین اراذل و اوباش کوفه آمده اند
برای روسری پاره پاره آمده اند

**********************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – علی اکبر لطیفیان

پیش من نیزه ها کم آوردند
به خدا سر نمیدهم به کسی
غیرت الله من خیالت جمع
من که معجر نمیدهم به کسی
**
تو اگر که اجازه بدهی
خویش را پهلویت می اندازم
اگر این چند تا عقب بروند
چادرم را رویت می اندازم
**
چقدر میروند و می آیند
فرصت زخم بستن من نیست
آمدم درد و دل کنم با تو
جا برای نشستن من نیست
**
جلویش را بگیر تا بلکه
دستم از رو سرم بلند شود
تو که شمر را نمیکنی بیرون
پس بگو مادرم بلند شود
**
هرکه گیرش نیامده نیزه
تکیه بر سنگ دامنش کرده
هم دیدند دخترت هم دید
شمر رخت تو را تنش کرده

********************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – علی اکبر لطیفیان

تیر از بس که خورده بود حسین
بر تنش مثل پیرهن شده بود
نیزه هاشان تمام شد کم کم
موقع سنگ ریختن شده بود
نفسش بین راه بر میگشت
موقع دست و پا زدن شده بود
بودم اما جلو نمی رفتم
شمر آنقدر بد دهن شده بود
تکه ای را ربود هر کس که
روبه رو با حسین ِمن شده بود
هرچه کردند رو به قبله نشد
یعنی آنقدر پاره تن شده بود
زیر انداز خانه های دهات
کفن شاه بی کفن شده بود

**********************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – مهدی رحیمی

می خواستم بلند شوم پا نداشتم
دستی برای خیزش از جا نداشتم
آواز تو می آمد از آن دورها : « گلی
گم کرده ام… » نه، من گل زیبا نداشتم
پیراهنم که پاره شده، پیکرم کبود
دیگر نشانه های گلت را نداشتم
میخواستم ببینمت از بین تیغ ها
امّا چه سود؟ چشم تماشا نداشتم
آن¬قدر دل به چشم تو دادم که از تنم
یک قطعه در هوای تو پیدا نداشتم
در زیر تیغ ها و قدم ها و سنگ ها
دیگر شباهتی ، نه… ، به گل ها نداشتم
وقتی که آمدی و رسیدی به پیکرم
می خواستم بلند شوم… پا نداشتم

**********************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – حسن لطفی

صبح تا عصر پیکر آورده
چه قدر جسم بی سر آورده
لیک با آنکه اصغر آورده
خستگی را زپا درآورده

کوه غم روی دوش و چون کوهی
عزم میدان نمود نستوهی

با همه تشنگی بی حدش
بست برسر عمامه جدش
شد قیامت چو راست شد قدش
سیلی از اشک و آه شد سدش

می کند با هزار افسوسش
غیرت الله ترک ناموسش

میخورد بوسه بر سر و روها
دستها در نوازش موها
کس نداند چه گفت زانسوها
که درآورده شد النگوها

او چه گفته که میشود با هم
گره معجر همه محکم

حرف تاراج را زدن سخت است
گریه مرد پیش زن سخت است
رفتن روح از بدن سخت است
از یتیمی خبر شدن سخت است

همه طی شد اگرچه جان برلب
روبرو شد حسین با زینب

دو خدای وفا مقابل هم
دو دل آرام آگه از دل هم
چاره مشکلند و مشکل هم
دو مسیح اند یا دو قاتل هم

هردو یک روح در دو جسم پاک
یک نفر با دو جسم و اسم پاک

هردو هستند جان یکدیگر
آشنا با زبان یکدیگر
شدبه شرح بیان یکدیگر
اشکشان روضه خوان یکدیگر

کس نشد جز خدایشان آگاه
زانچه گفتند بازبان نگاه

چشم هریک شده دوکاسه خون
اشک ریزان به حالشان گردون
دور لیلا قبیله ای مجنون
قبله میرفت از حرم بیرون

گوییا در تبار خون جگری
زنده تشییع میشود پدری

هم به لبهاش ذکر یارب داشت
هم انا بن العلی روی لب داشت
هم به دستش مهار مرکب داشت
هم به کف بند قلب زینب داشت

عرش حیران زبانگ تکبیرش
فرش لرزان ز برق شمشیرش

به کفش گرچه تیغ آتش بار
لیک دیگر عطش دهد آزار
شیر پیر و قبیله ای کفتار
هست معلوم آخر پیکار

پای تا سر تنش پر از تیر است
به سراپاش زخم شمشیر است

موج خون بر تن و به اوج جلال
داشت حالی که هرکه داشت سوال
رفته از حال یا شده سرحال؟
شد به هر حال راهی گودال

تا زکف داد جان جولان را
دوره کردند فخر دوران را

میرسد بر تنش زهر تکبیر
تیر با نیزه سنگ با شمشیر
روی هر عضو او هزاران تیر
خورد اما یکی نمیشد سیر

شک ندارم جبین او که شکست
چشم خود را خدای اوهم بست

برسرم خاک شاه بر خاک است
غرقِ درخاک و خون تنی پاک است
بـخدا این عزیز افلاک است
که تن پاک او پر از چاک است

این چه شرحی است خاک بردهنم
کاش صحت نداشت این سخنم

وای برمن خواهرش هم بود
خواهرش بود، مادرش هم بود
غیراز آنها برادرش هم بود
پدرش جد اطهرش هم بود

بس که گفت العطش عطش کردند
شمرآمد تمام غش کردند

آنکه ننگ ابد برایش ماند
آنکه شیطان برادرش میخواند
شمر پستی که عرش را لرزاند
جسم پاک حسین برگرداند

پیش چشمان اشک ریز خدا
سر برید از تن عزیز خدا

سراو تا برید مظهر ظلم
نامه ها خوانده شد زدفتر ظلم
تن مظلوم ماند و لشگر ظلم
اول غارت است و آخر ظلم

لشگری گرگ و یوسفی بی سر
هرکه میزد هرچه داشت بر پیکر

هرکسی خسته می شد از زدنش
می ربود آنچه میشد از بدنش
این یکی برد جوشنش ز تنش
آن یکی برد کهنه پیرهنش

سنگها که بر جنازه زدند
تازه بر اسبها نعل تازه زدند

پیش تر از بریدن سراو
بیش تر از شرار پیکر او
می زد آتش به جان خواهر او
ناله جانخراش مادر او

چون عزادار هر دو دلبر بود
ذکر مادر غریب مادر بود

زینب آن بی مثال در آفاق
قبله عشق و قبله عشاق
رفته از خویش و مرگ را مشتاق
به خود آمد ز اولین شلاق

جنگ او گشت خود به خود آغاز
یا علی گفت و عشق شد آغاز

***********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – علی صالحی

نگاه کردن اشک تو خواهرم سخت است
صبور باش که این حرف آخرم سخت است
دگر زمان جدایی شده، دعایم کن
سفر بدون تو ای یار و یاورم سخت است
برو برای اسارت دگر مهیّا شو
که شام و کوفه برای تو خواهرم سخت است
نه قاسمی، نه علی اکبری، نه عباسی
غریب ماندن زنهای این حرم سخت است
تویی و جان رقیّه، که بعد من سیلی
برای دخترک ناز پرورم سخت است
بگو رباب حلالم کند که می دانم
به نیزه، دیدن لبخند اصغرم سخت است
به زیر حنجره ام بوسه می زنی، امّا
بدان، بریدن این سر ز پیکرم سخت است
خدا به داد دلت می رسد، که در بر شمر
به قتلگاه، تماشای مادرم سخت است

**********************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – سعید خرازی

مانند سایه از سرم ای تاج سر ، مرو
ما با هم آمدیم و تو بی همسفر ، مرو
تنها نه این که خواهر تو ، مادر توام
از رفتنت به خاطر من درگُذر ، مرو
از کودکی برای تو بودم سپر ، حسین
میدان جنگ می روی و بی سپر ، مرو
حالا که می روی کمی آهسته تر برو
آتش به جان مزن تو از این بیشتر ، مرو
طفلت به خواب رفته و بیدار اگر شود
بیچاره میکند همه را بی خبر ، مرو
لبها دو چوب خشک شده میخورد به هم
این گونه از مقابل چشمان تر ، مرو
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
ای از تمام اهل حرم تشنه تر ، مرو
باشد نگاه تو به من اما دلت کجاست؟
هستی به یاد مادر و دیوار و در ، مرو

***********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – علی اکبر لطیفیان

وقتی علی اکبرمن نیست ماندنی
پیداست که برادر من نیست ماندنی
باید که با حسین خداحافظی کنم
این آینه برابر من نیست ماندنی
از این به بعد راهی گرماست صورتم
این سایبان که بر سرمن نیست ماندنی
در پشت خیمه فکر نمی کردم عاقبت
این دستباف مادر من نیست ماندنی
تا بوسه بر گلوی تو دادم صدا زدی
خواهر ببوس، حنجر من نیست ماندنی
انگشترت که رفت خودم با خبر شدم
از این به بعد زیور من نیست ماندنی

*********************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – امیر حسین محمود پور

گریه هایم اگرچه کاری نیست
چه کنم؟ غیر گریه کاری نیست
بعد عمری کنار هم بودن
می روی و مرا نگاری نیست
فصل سرد خزان عمرم شد
باغ من را دگر بهاری نیست
می بری جان خواهرت با خود
بعد تو پای استواری نیست
روی شانه تو منزلت داری
لااقل وقت نی سواری نیست
رفتنت می برد امید حرم
کودکان را دگر قراری نیست
گرگها صف کشیده اند اینجا
آهوان را ره فراری نیست
می روی و به خیمه می تازند
پس مپرسم چرا وقاری نیست!
***
ای به قربان آیه ی کهفت
سرشکسته تر از تو قاری نیست
چه بلایی سر تو آوردند؟
جز به نیزه تو را مزاری نیست
بعد تو زینب است و طفلانت
چه کنم؟جای گریه زاری نیست

*********************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – محمد علی بابایی

ذبحی از اسماعیل آبی‌تر بیاور
از دامنی آبی‌تر از هاجر بیاور
آبی‌تر از خون، سرخ‌تر از آسمان‌ها
جام عطش را تا لب کوثر بیاور
حالا «فَدَیناهُ بِذِبح ٍ… ‍» اعظمی که…
وقتش رسیده… خون ِ رنگین‌تر بیاور
این نیزه‌ها تا آسمان راهی ندارند
خورشید! صبر آسمان را سر بیاور
این روضه مکشوفه است، باید خود ببینی
از ماجرای نیزه‌ها سر در بیاور
پیغام دارد هدهد از خاتم‌ترین مرد:
انگشترت… انگشترت را در بیاور
این شعر عطر یاس کم دارد، همین جا…
در قتلگاهش اسمی از “مادر” بیاور

*********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – قاسم نعمتی

چگونه صبر کنم رفتن تو را بینم
نوای وا عطشا گفتن تو را بینم
در این طرف تو صدا می زنی انا المظلوم
جواب هلهله ی دشمن تو را بینم
بپوش زیر زره دست دوز مادر را
مباد لحظه ای عریان تن تو را بینم
چگونه معجر خودرا به سر نگه دارم
چگونه لحظه جان دادن تورا بینم
کویر و این همه لاله حسین خیز و ببین
میان دشت فقط گلشن تورا بینم
شود به سم ستوران تن تو حلاجی
میان گرد و غبار ، خرمن تو را بینم
چگونه حفظ کنم چادرم که در مقتل
به دست چند نفر جوشن تو را بینم
خداکند که نیفتی به زیر پای کسی
به چشم خویش لگد خوردن تو را بینم

***********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – محمد جواد غفورزاده ( شفق)

کمتر بزن سر، ای سینه بر دل
من با حسینم ، منزل به منزل
پیوسته بودم چون موج و ساحل
آن دم بریدم من از حسین دل
کآمد به مقتل شمر سیه دل

شد شام تاریک صبح سپیدم
شور قیامت بی پرده دیدم
ناگه صدای پایی شنیدم
او می دوید و من می دویدم
او رو به مقتل من رو به قاتل

بار سفر چون از خیمه بستم
من خانه بر دوش من دل به دستم
بغض گلو را آخر شکستم
او می نشست و من می نشستم
او روی سینه من در مقابل

چون شب سیه شد صبح سپیدم
در خاک و خون بود عشق و امیدم
خون گریه کردم از آنچه دیدم
او می کشید و من می کشیدم
او خنجر از کین، من ناله از دل

من کز صبوری شور آفریدم
جام بلا را با جان خریدم
پیراهن صبر بر تن دریدم
او می برید و من می بریدم
او از حسین سر من از حسین دل

**********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – داود رحیمی

ته گودال فقط پیکر تو مانده و من
همه رفتند فقط مادر تو مانده و من
سر و انگشتر و انگشت به غارت بردند
پاره های بدن بی سر تو مانده و من
بوسه باید به روی گونه نشیند اما
چاره ای نیست، رگ حنجر تو مانده و من
تو و عباس که رفتید… از آن روز به بعد
زخم های بدن دختر تو مانده و من
باورم نیست که تنها به سفر خواهم رفت
همه ی دلخوشی ام! باور تو مانده و من

*********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – حسین رستمی

او تمام اثرش را به زمین میکوبید
تشنه بود و جگرش را به زمین میکوبید
دست و پا میزد و هِی مادر مادر میکرد
بی حیایی کمرش را به زمین میکوبید
پنجه ی شمر محاسن که برایش نگذاشت
بس که نامرد سرش را به زمین میکوبید

*******

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – مسعود یوسف پور

تو چه کردی میان میدان شمر
چکمه ات را نزن به دندان شمر
پاشو از روی جسم بی جان شمر
پاشو ورنه شوی پشیمان شمر

تو که دستِ بریدنت تند است
خنجرت پس چرا کمی کند است

از خودم بی حسین سیرم من
ته گودال سربه زیرم من
حق بده گوشه ای بمیرم من
خنجرش را نشد بگیرم من

دیر کردم سر ِ تورا بردند
تا که انگشتر تورا بردند

کودکان یک به یک کتک خوردند
چند تن زیر دست و پا مردند
دلِ هر کس که بود آزردند
اهل بیتِ امام را بردند

گرچه با شرم و سر به زیری رفت
دختر فاطمه اسیری رفت

خیمه ی بی عمود واویلا
آتش و بوی دود واویلا
چهره های کبود واویلا
لاطُماتُ الخدود واویلا

دم خیمه چه ازدحامی شد
دور تا دور ِ او حرامی شد

عاقبت شهر بی امان را دید
سنگ و پرتاب ناگهان را دید
مجلس عیش شامیان را دید
عمه جان چوبِ خیزران را دید

آه این چوب بدترین حربه ست
عمه یاد دوازده ضربه ست

**************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – جواد پرچمی

تا ز گودال سر در آوردی
خویش را سمت پیکر آوردی
دست خود را جلوتر آوردی
نیزه را از دهن درآوردی
آخرش رو به خنجر آوردی
سر بریده شد از قفا زینب

**********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – علیرضا خاکساری

غروب کربلا شد و …
جور و ستم روا شد و…
دور و بر سه ، سه ونیم
قیامتی به پا شد و…
بـعدِ تمـامِ شُــهدا
نوبت شاه ما شد و…
وقـت نزول آیه ی
مصیبت و بلا شد و…
تمـامی سپـاه کـفر
دوباره هم صدا شد و…
خدا خدای نیزه و…
خنجرو دشنه ها شد و…
بـرای نـیزه دارها
حرمله رهنما شد و…
سـنگ روانه ی سرِ
عزیز مصطفی شد و…
به سوی قلب مضطری
سه شعبه ای رها شد و…
دهان خشک بسته ای
به زور نیزه وا شد و…
عدو رسید و چکمه ای
به روی سینه جا شد و…
دست به موی سر رسید
شمر چه بی حیا شد و…
دیـد ولـی نمی بُرَد
ز روی سینه پا شد و…
با لگدی به گُرده اش…
سوار بر قفا شد و…
یکی دوضربه هم که نه
وای خدا خدا شد و…
به ضربه ی دوازدهم
سر از بدن جدا شد و…
به خون پاک حنجرش
محاسنش حنا شد و…
وَ پیش روی خواهرش
سرش به نیزه ها شد و…
کـفن نبـود کـربـلا
صحبت بوریا شد و…
پیرهنش به جای خود
تنش چو نخ نما شد و…
به دست شوم گرگ ها
دوباره جابجا شد و…
پـس از قتـال نوبت
خیام نینوا شد و…
ظلم وجفا ز حد گذشت
غرور خواهرش شکست

***********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – حیدر توکل

صبح تا عصر پیکر آورده
چه قدر جسم بی سر آورده
لیک با آنکه اصغر آورده
خستگی را زپا درآورده

کوه غم روی دوش و چون کوهی
عزم میدان نمود نستوهی

با همه تشنگی بی حدش
بست برسر عمامه جدش
شد قیامت چو راست شد قدش
سیلی از اشک و آه شد سدش

می کند با هزار افسوسش
غیرت الله ترک ناموسش

میخورد بوسه بر سر و روها
دستها در نوازش موها
کس نداند چه گفت زانسوها
که درآورده شد النگوها

او چه گفته که میشود با هم
گره معجر همه محکم؟

حرف تاراج را زدن سخت است
گریه مرد پیش زن سخت است
رفتن روح از بدن سخت است
از یتیمی خبر شدن سخت است

همه طی شد اگرچه جان برلب
روبرو شد حسین با زینب

دو خدای وفا مقابل هم
دو دل آرام آگه از دل هم
چاره مشکلند و مشکل هم
دو مسیح اند یا دو قاتل هم

هردو یک روح در دو جسم پاک
یک نفر با دو جسم و اسم پاک

هردو هستند جان یکدیگر
آشنا با زبان یکدیگر
شدبه شرح بیان یکدیگر
اشکشان روضه خوان یکدیگر

کس نشد جز خدایشان آگاه
زانچه گفتند بازبان نگاه

چشم هریک شده دوکاسه خون
اشک ریزان به حالشان گردون
دور لیلا قبیله ای مجنون
قبله میرفت از حرم بیرون

گوییا در تبار خون جگری
زنده تشییع میشود پدری

هم به لبهاش ذکر یارب داشت
هم انا بن العلی روی لب داشت
هم به دستش مهار مرکب داشت
هم به کف بند قلب زینب داشت

عرش حیران زبانگ تکبیرش
فرش لرزان ز برق شمشیرش

به کفش گرچه تیغ آتش بار
لیک دیگر عطش دهد آزار
شیر پیر و قبیله ای کفتار
هست معلوم آخر پیکار

پای تا سر تنش پر از تیر است
به سراپاش زخم شمشیر است

موج خون بر تن و به اوج جلال
داشت حالی که هرکه داشت سوال
رفته از حال یا شده سرحال؟
شد به هر حال راهی گودال

تا زکف داد جان جولان را
دوره کردند فخر دوران را

میرسد بر تنش زهر تکبیر
تیر با نیزه سنگ با شمشیر
روی هر عضو او هزاران تیر
خورد اما یکی نمیشد سیر

شک ندارم جبین او که شکست
چشم خودرا خدای اوهم بست

برسرم خاک شاه بر خاک است
غرقِ درخاک و خون تنی پاک است
بـخدا این عزیز افلاک است
که تن پاک او پر از چاک است

این چه شرحی است خاک بردهنم
کاش صحت نداشت این سخنم

وای برمن خواهرش هم بود
خواهرش بود، مادرش هم بود
غیراز آنها برادرش هم بود
پدرش جد اطهرش هم بود

بس که گفت العطش عطش کردند
شمرآمد تمام غش کردند

آنکه ننگ ابد برایش ماند
آنکه شیطان برادرش میخواند
شمر پستی که عرش را لرزاند
جسم پاک حسین برگرداند

پیش چشمان اشک ریز خدا
سر برید از تن عزیز خدا

سراو تا برید مظهر ظلم
نامه ها خوانده شد زدفتر ظلم
تن مظلوم ماندو لشگر ظلم
اول غارت است و آخر ظلم

لشگری گرگ و یوسفی بی سر
هرکه میزد هرچه داشت بر پیکر

هرکسی خسته می شد از زدنش
می ربود آنچه میشد از بدنش
این یکی برد جوشنش ز تنش
آن یکی برد کهنه پیرهنش

سنگها که بر جنازه زدند
تازه بر اسبها نعل تازه زدند

پیش تر از بریدن سراو
بیش تر از شرار پیکر او
می زد آتش به جان خواهر او
ناله جانخراش مادر او

چون عزادار هر دو دلبر بود
ذکر مادر غریب مادر بود

زینب آن بی مثال در آفاق
قبله عشق و قبله عشاق
رفته از خویش و مرگ را مشتاق
به خود آمد ز اولین شلاق

جنگ او گشت خود به خود آغاز
یا علی گفت و عشق شد آغاز

*********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – هانی امیر فرجی

نیزه نیزه دوباره سر نیزه
یک تن پاره اینقدر نیزه
این طرف دست من روی سر
آن طرف دست صد نفر نیزه
نیزه از هر سمت اگر خوردی
نخوری کاش از کمر نیزه
بر زمین غَلط کم بزن این قدر
نرود پیکر تو در نیزه
تیروشمشیروسنگ وچوب وعصا
چاره دارد همه مَگر نیزه
چقدر درد می کند پهلوت
نکند خورده بی خبر نیزه
جان تو فکر نمی کردم
شود این قدر درد سر نیزه
مادرم جیغ می کشد وقتی
می خورد بر تن تو هر نیزه
لب و دندان تو زبانم لال
بِرَوَد در دهنش اگر نیزه
التماس هر چه می کنم این شمر
می زند بر تو بیشتر نیزه
سنگها یک به یک زیاد شدند
زود ماه مرا بِبَر نیزه
چقدر آشناست این ، نکند
ای خدا این سری که بَر نیزه …

***********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – داود رحیمی

از کوفه سلاح و سنگ و تیر آوردند
یک بغض نهفته از غدیر آوردند
دیدند کسی دور و برش نیست ، زدند
آقای مرا غریب گیر آوردند

***********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – علی اکبر لطیفیان

حرف حق زد چقدر نیزه به خوردش دادند
آب می خواست سر نیزه به خوردش دادند
حرف حق زد دهنش را پر خون کرد سنان
نیزه در حلق حسین کرد و درآورد سنان
لگد از بغض علی بر سر و بر روش زدند
جلوی مادر من چکمه به پهلوش زدند
با سر نیزه نشین وارد شهرش کردند
یک سفر آمده بودیم که زهرش کردند

*********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – محمد حسن بیاتلو

تو را در ابتدا از حال بردند
سپس با نیزه در گودال بردند
همین که سر جدا شد از تن تو
ز پای دخترت خلخال بردند

********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – علیرضا شریف

شمشیر و تیغ و نیزه ی خود را گذاشتند
خورشید را مُقَطَّعُ الاَعضا گذاشتند
وحشی شدند و موقع تقسیمِ غارتش
بر مُصحَفِ شریفِ تنش پا گذاشتند
چرخی زدند با سرِ بر نیزه رفته اش
داغی عجیب بر دلِ زهرا گذاشتند
دیگر به نعلِ تازه زدن احتیاج بود
جایی برای تاختن آیا گذاشتند؟
از قتله گاه راضی و دستِ پُر آمدند
سهمی برایِ زینب کبری گذاشتند؟
لرزید عرشِ اعظم و بارانِ خون چکید
آتش مگر به گیسوی حورا گذاشتند؟
زینب به گریه گفت عَلیکُنَّ بِالفِرار
با ترس و لرز پای به صحرا گذاشتند
شمشیر کعبِ نِی و سَنان تازیانه شد
بی داد کینه را به تماشا گذاشتند
حتی فرشته دست به شیون گرفت و سوخت
تا دست رویِ چادر زنها گذاشتند
از روسری گرفته و تا گوشواره را
در خیمه ها به مَعرضِ یغما گذاشتند
خورجین به دست ها سرِ یک ذره بیشتر
حتی میانِ خود سرِ دعوا گذاشتند
مستِ غرور لشکرِ عشرت عقب کشید
و ما بقیِ ظلم به فردا گذاشتند
شب را برایِ آن همه نیلوفری شده
یک خیمه نیمِ سوخته را جا گذاشتند

دلهای سوخته شان تازه گُر گرفت
بر گِردِ آب روضه ی سقا گرفت

*************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – حسن لطفی

دوباره شعله بر این سینه ی حزین افتاد
که باز بر جگرت داغِ آتشین افتاد
نسیم بوی گُل آورد، چشمِ تو خون شد
گمان کنم که دلت یادِ لاله چین افتاد
به روضه دیدنش از تو شنیدنش از ما
چه دیده ای که به پیشانی تو چین افتاد
همیشه سجده ی ما رو به روی شش گوشه است
هزار شکر که بر تُربتش جبین افتاد
دلِ شکسته ی ما خرجِ کاشیِ حرم است
به لطفِ توست که این آینه زمین افتاد
حسین قاتل تو شد حسین قاتل ما
ببین چه می کنی آقا دوباره با دلِ ما

********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – محمد رسولی

نزدیکِ عصر بود، برافروخت ماهِ تو
نزدیک عصر، بود حرم بی‌پناهِ تو
از سینه‌ات زبانه کشید آتش ِ عطش
آئینه آب میشود از سوز ِ آهِ تو
با آخرین سه شعبه به زانو درآمدی
شد نیزه یِ غریبی ِ تو تکیه‌گاهِ تو
جان داشتی هنوز، حرم بود در امان
خود لشگری ست این غضبِ در نگاه تو
در بین ِ عمق ِ فاجعه افتاد پیکرت
برخاست با نفس نفست «یا اِلهِ» تو
پس قبل ِ حنجرت نفست را برید شمر
بر سینه‌ات نشسته و بسته ست راهِ تو
طاقت بیار؛ خواهرت از خیمه میرسد
طاقت بیار؛ میرسد از رَه سپاهِ تو
از حجم نیزه‌ها و از انبوهِ سنگ‌ها
گودال چیست؟!… کوه شده قتلگاه تو

*************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – علی اکبر لطیفیان

مانند مادرم چقدر میخورم زمین
تو خورده ای زمین، من اگرمیخورم زمین
تو بی کسم شدی و منم بی کست شدم
از تل تو را ندیدم و دلواپست شدم
مانند دختران تو طاقت نداشتم
گفتی نیا به جان تو طاقت نداشتم
بی سر نباش و بی سروسامان نکن مرا
حالا که آمدم تو پشیمان نکن مرا
با دیدن تو چنگ به مویم زدم حسین
بالا سر ِ تو کاش نمی آمدم حسین
پنجاه سال خواهری ام را چه میکنی؟
احساس های مادری ام را چه میکنی؟
وقتی که پیکر تو زمین گیر ِ نیزه هاست
زینب تمام زندگی اش زیر ِ نیزه هاست
خواهر بمیرد آه دگر دست و پا نزن
تنگ است جات مادرمان را صدا نزن

**********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – علی اکبر لطیفیان

دارد سر از تن تو جدا میکند چرا؟
از پشت گردنِ تو جدا میکند چرا؟
چیزی نمانده پس به عقیله نگاه کن
تا آخرین نفس به عقیله نگاه کن
تکلیف من پس از تو نگفتی چه میشود
با سر اگر ز نیزه بیفتی چه میشود
بگذار من کتک بخورم تو نفس بگیر
تاوان هرچه موی سپید است پس بگیر
بگذار من کتک بخورم گریه کن حسین
از تو چگونه دل ببُرم گریه کن حسین
بگذار من کتک بخورم تو بلند شو
مثل لبت ترک بخورم تو بلند شو
آتش گرفت خیمه به جایی رسید کار
سجاد ناله کرد علیکُنَّ بالفرار

***********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – جواد پرچمی

به من نگوبرو از دور قتلگاه برو
به من اشاره مکن سوی خیمه گاه برو
شکسته گیّ من از دویدنم حاکی است
شبیه صورت تو موی خواهرت خاکی است
بگو چه کار کنم تا تو را خلاص کنم؟
به شمر رو بزنم یا که التماس کنم؟
بگو چه کار کنم دور خیمه صف نکشند؟
به زور نیزه تنت را به هر طرف نکشند
صدای خنده کوفی صدای خنده شمر
صدای بد دهنی کردن زننده شمر
صدای هلهله و بانگ طبل می آید
صدای تق تق تعویض نعل می آید
شبی ارازل و اوباش کوفه آمده اند
برای روسری پاره پاره آمده اند
کسی که گوشه ی گودال سنگ می انداخت
به روسری من از پشت چنگ می انداخت
وای از محاسن تو انگشت های شمر
وای از لب و دهان تو و جای پای شمر
گیسوی من فشرد، به کفِ ضربه های شمر
مثل تو نیزه خورده به من چکمه های شمر
ببین که آتش خیمه کُشنده می سوزد
میان خیمه زنی زنده زنده می سوزد
خلخال را کشید و زنی التماس کرد
یک زن به مرد بد دهنی التماس کرد

***********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – هانی امیر فرجی

اتحادِ هزار سرنیزه
بدنش را چه نامرتب کرد
کمک بوریا و مردم دِه
پیکر ِ شاه را مرتب کرد
***
آن طرف در هیاهویِ غارت
دختری زیر دست و پا میماند
این طرف زیر ِ تیغ، مظلومی
زیر ِ لب "یا غیاث" را میخواند
***
بی هوا نیزه ای به پهلو خورد
نفسش رفت و برنگشت ای وای
جلویِ خواهرش چهل تا نعل
از تن ِ شاه میگذشت ای وای
***
دختران آه میکشند، آخر
آهِ این کودکان اثر دارد
همه گویند جایِ بابا کاش
رویِ ما شمر چکمه بگذارد
***
ای که شیب الخضیب افتادی
ای که خَدُّالتَریب افتادی
خواهرت زودتر بمیرد کاش
تا نبیند غریب افتادی
***
مادری در طواف قربانگاه
هِی "بُنَیَّ بُنَیَّ" میگوید
تشنه ای زیر ِ نیزه، گه مادر
گه "اُخَیَّ الیَّ" میگوید
***
آنقدر تشنه بود لبهایش
دست آخر به شمر هم رو زد
نفسش را عجیب بند آورد
نیزه ای که سنان به پهلو زد
***
شمر آماده یِ بریدن شد
خنجر اما نمیبرد ای داد
عاقبت با دوازده ضربه
سر ِ شاه از تنش جدا افتاد
***
جایِ گریه حسین میبینی؟
خون ز چشمانِ خواهرت جاریست
وقت مغرب رسیده از گودال
همه رفتند شمر ول کن نیست
***
یک طرف مادری حزین میگفت:
"آنون اولسون" حسین و می افتاد
یک طرف خواهری صدا میزد:
"باجون اولسون" حسین و می افتاد

**********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – سعید خرازی

این همه راه دویدم ز پی دلدارم
به امیدی که در این دشت برادر دارم
تو دعا کن به کنار بدنت جان بدهم
فکر همراهی با شمر دهد آزارم
اسبها پای خود از سینه ی او بردارید
من هم از این تن بی سر شده سهمی دارم
خیز و نگذار که ما را به اسیری ببرند
من که از راهی بازار شدن بیزارم
یک عبا داشتی و خرج علی اکبر شد
با چه از روی زمین جسم تو را بردارم
به وداع من و تو خیره بود چشم رباب
خواندن از طرز نگاهش که منم دل دارم

**********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – حسن لطفی

دید چشمش به آسمان وا بود
تشنه بود و میان خون ها بود
لحظه های جسارت و غارت
در دل قتلگاه بلوا بود
رحم در چشم نانجیبی نیست
بین خولی و شمر دعوا بود
دید دست جماعتی نامرد
تکه های لباس پیدا بود
لبه ی تیغ ها که پایین رفت
ساقه ی نیزه ها به بالا بود

*********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – جواد پرچمی

آخر نشد که عقده از این دل درآورم
موی تورا ز پنجه ی قاتل درآورم
گفتم که نیزه را ز مقابل در آورم
جسم تورا ز چنگ اراذل درآورم

گودال تنگ و پیکر تو ریز ریز شد
با یک لباس چکمه ی قاتل تمیز شد

هرکس دوید گوشه ی گودال برنگشت
پیراهن از کشاکش جنجال برنگشت
در زیر نعل ها تن پامال برنگشت
چشم کسی ز غارت خلخال برنگشت

خلخال را کشید و زنی التماس کرد
یک زن به مرد بد دهنی التماس کرد

*********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – محسن داداشی

در آن عصر که غارت بازور شد
ترحم زِ دلهـــایــشان دور شد
یکی خنده میکرد و میگفت که
جهیـــزیۀ دخــتــرم جور شــد

**********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – محسن خان محمدی

آنقدر چکمه به پهلوش زدن نامردا
نیزه و تیر به بازوش زدن نامردا
با عصا بر لب و ابروش زدن نامردا
پنجه در طُره ی گیسوش زدن نامردا

مادرش از نفس افتاد زبس داد کشید
خواهرش رو به مدینه شد و فریاد کشید

هر چه که دور و برش بود به غارت بردن
شال سبزی کمرش بود به غارت بردن
حتی عمامه سرش بود به غارت بردن
آنطرف تر سپرش بود به غارت بردن

مادرش از نفس افتاد زبس داد کشید
خواهرش رو به مدینه شد وفریاد کشید

پبش زینب سر او را به سنان زد سنان
با لگد بر دهنش خنده کنان زد سنان
سیلی بر زینب غمدیده چنان زد سنان
غل و زنجیر و طناب دست زنان سنان

مادرش از نفس افتاد زبس داد کشید
خواهرش رو به مدینه شد و فریاد کشید

بر سر پیکر عریان حسین خندیدن
بر نوامیس مسلمان حسین خندیدن
همه بر اشک یتیمان حسین خندیدن
لحظه خواندن قرآن حسین خندیدن

مادرش از نفس افتاد زبس داد کشید
خواهرش رو به مدینه شد و فریاد کشید

ناله مادر او بین هیاهو گم شد
معجر خواهر او بین هیاهو گم شد
دزد انگشتر او بین هیاهو گم شد
به خدا دختر او بین هیاهو گم شد

*********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – علیرضا شریف

آی گلچین گل من لایق جز دیدن نیست
جرم پژمردگی اش نه ! به تبر چیدن نیست
چکمه بردار از این سینه رها کن مویش
حرمت کعبه ی من جز به پرستیدن نیست
سنگ ها فاصله ی تیغ و سَنان را پُر کرد
هیچ جای بدنش قابل بوسیدن نیست
کمتر از بوسه به این حجمِ گلو کم لطفی است
بوسه گاهِ علوی جایِ خراشیدن نیست
زینت دوش نبی را همه بُردید ز یاد
به خدا این بدنِ اسب دوانیدن نیست
خودش از داغِ جگر سوزِ عطش سوخته است
آی خورشید برو موقع تابیدن نیست
چه بلایی سر این شاه غریب آوردید
که شناسایی او بسته به یک دیدن نیست
مادرش مویِ کَنان خاک به سر میریزد
دست و پا میزند او موقع خندیدن نیست
همه دعوا سر یک پیروهن پاره شده است
مَبَرش خاکِ زمین جامه ی پوشیدن نیست
غارت او که کَفاف همه ی لشگر شد
چاره اش ریختن و بردن و پاشیدن نیست
*********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – علیرضا خاکساری

وقتی که برگرداند با پا پیکرت را
وقتیکه میبرید لب تشنه سرت را
سالار من هر کار میکردم نمیشد
بیرون کشم از بین مقتل مادرت را

********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – حسن لطفی

نیمه جان بود و پشتِ مرکبِ خود
بوسه ای سنگ ، بر جبینش زد
نوبت تیر ِحرمله شده بود
آه، از پشت زین زمینش زد
***
ناله ای میرسد به هرکس که
به تنش تیغ میکشد… نزنید
مادرش چنگ میزند به رخش
دخترش جیغ میشکد… نزنید
***
نوبت یک حرامزاده شد و
نوک سر نیزه اش به سینه نشست
وزن خود را به روی نیزه نهاد
آنقدر تکیه داد نیزه شکست
***
داس هایی بلند را میدید
بین دستِ جماعتی خوشحال
از سر ِ شیب پیکری را ، وای
میکشیدند تا ته گودال
***
تبر و داس و دشنه و شمشیر
با تنی خُرد جور می آیند
تا بدوزند بر زمین ، از راه
نیزه های قطور می آیند
***
شمر دستش پُر است و با پایش
بدنش را به پشت میچرخاند
نیزه ای را حرامزاده زد و
نیزه را بین مشت میچرخاند
***
این وسط چندتا حرامزاده
بدنی ریز ریز میکردند
با لباسی که از تنش کَندند
تیغشان را تمیز میکردند

***********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – علی اکبر لطیفیان

از حرم رفت و روز من شب شد
گریه کردن نصیب زینب شد
آنقدر نیزه رفت و آمد کرد
بدن شاه نامرتب شد

*********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – محمدمهدی عبداللهی

خیل دشمن ،که تو را سنگ زدند
با لگد بر بدنت چنگ زدند
روی تل بودم و من می دیدم
انس و شمر و سنان،آه، هماهنگ زدند

**********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – علیرضا خاکساری

کربلا محشر کبری شده است واویلا
خون جگر حضرت زهرا شده است واویلا
گوش در گوش همه لشگریان میگفتند
پسر فاطمه تنها شده است واویلا
از سر نیزه و شمشیر زمین گیر شدی
تیر ها در بدنت جا شده است واویلا
نه فقط بر دهنت نیزه زدند آقاجان
نیزه ای در کمرت تا شده است واویلا
هنر حرمله هم کار به دستت داده
بند بند بدنت وا شده است واویلا
تبر و کعب نی و نیزه و شمشیر ای وای
دور گودال چه غوغا شده است واویلا
به سر بردن راس تو رقابت دارند
به سر نعش تو بلوا شده است واویلا
لگدی زد بدن پاک تو را برگرداند
نکند شمر مهیا شده است… واویلا
میکندخواهر غمدیده تان سجد ه ی شکر
آخر انگشت تو پیدا شده است واویلا
به روی چکمه ی امثال سنان بن انس
موی طفلان تو پیدا شده است واویلا
غیرت الله ، قد وبالای نوامیس شما
سر بازار تماشا شده است واویلا
تا که هرکس چه کسی را به کنیزی ببرد
سر ناموس تو دعوا شده است واویلا

***********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – مهدی پورپاک

خبری نیست از تو و کفنت
یوسف من کجاست پیرُهنت
یادگاری ز جنگ حک شده است
مُهری از سمِّ اسب روی تنت
تا خود حشر بر سنان لعنت
که فرو کرده نیزه در دهنت
پیرمردان ناتوان حتّی
با عصا می زدند بر بدنت
همه را سیاه می دیدی
به فدای نفس نفس زدنت
استخوان های سینه ی تو شکست
شمر وقتی که روی سینه نشست
آینه بودی و ترک خوردی
از همه بی هوا کتک خوردی
قتلگاهت نگو که غوغا بود
سر پیراهن تو دعوا بود
کاش مادر نبود در گودال
از بد روزگار امّا بود

**********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – سعید خرازی

ایستادم به بلندی بدنم لرزان شد
زیر خروارِ نی و سنگ تنت پنهان شد
بسکه مبهوت جمال احدیّت بودی
که در آوردن پیراهن تو آسان شد
چقَدَر نیزه فرو رفته به جسمت ، گوئی
گودی قتلگهت تنگ تر از زندان شد
نعل تازه به سم اسب زدن فکر که بود؟
که سراپای تو با سطح زمین یکسان شد
آنقَدَر زیور و خلخال ربودند زما
که به بازار طلا نرخ طلا ارزان شد

**********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – وحید قاسمی

وای من خیمه ها به غارت رفت
گیسویی روی نی پریشان شد
وسط چند خیمه ی سوزان
خواهری دل شکسته حیران شد
***
وای من چادری به یغما رفت
بانویی معجرش در آتش سوخت
مرد بیماراین حرم تنهاست
نیمه ای از بسترش در آتش سوخت
***
شعله و دود تا فلک می رفت
کربلا هم سقیفه ای دارد
به لب کُند تیغ خرده نگیر!
هرکه اینجا وظیفه ای دارد
***
عاقبت هرچه بود، با سختی
سرخورشید را جدا کردند
مرد خورجین به دستی آوردند
صحبت از درهم وطلا کردند
***
مرد خورجین به دست با سرعت
سمت دارالعماره می تازد
مرد خوش قول ِ کوفه با جیبی
مملو ازگوشواره می تازد
***
باد تند خزان چه سوزی داشت!
چند برگی ز لاله ای گم شد
در هیاهوی زیور زینب
گوشوارِ سه ساله ای گم شد
***
وای از هق هق النگوها
آسمان هم به گریه افتاده
درشلوغی ِ عصرعاشورا
حرمله یاد هدیه افتاده
***
حرف خلخال را دگر نزنید
درد ِسرسازمی شود به خدا
دختران تازه یادشان رفته
زخم ها باز می شود به خدا
***
سرعباس را به نیزه زدند
تا ببیند چه بر حرم رفته
تا ببیند نگاه یک لشگر
سمت بانویی محترم رفته

**********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – رضا فراهانی

لشگر آن دم که بر سرش میریخت
همه اعضای پیکرش میریخت
سنگ از بس به صورتش میخورد
لب و دندان اطهرش میریخت
از هجوم همه سویِ گودال
ناگهان قلب خواهرش میریخت
مادرش تا که دید شمر آمد
چادر خاکی از سرش میریخت
سر که شد از تنش جدا دیدند
چند دندان ز حنجرش میریخت
معجر از کودکان که میبردند
آبروی برادرش میریخت
از روی نیزه بس که کوچک بود
بارها راس اصغرش میریخت

*********

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – صمد علیزاده

نه علمدار مانده در بر تو
ونه قاسم نه عون نه اکبر تو
روی سینهء تو عبدالله
رفت بعد از علی اصغر تو
حال سینه و دهان و سر و
دست و انگشتر است لشگر تو
آب که نبود باید گفت
خون گذشته است از سر تو
کار گودال چون گرفت بالا
همهمه شد به روی پیکر تو
در خیالش یکی درو می کرد
گندم ری به قیمت سر تو
یک نفر در هوای پیرهن است
دیگری فکر انگشتر تو
ویکی بیخیال تو اما
فکر گوشواره های دختر تو
چکمهء قاتلت چه سنگین بود
با جسارت نهاد بر پر تو
شمر جالس علی صدره
خنجر اما نمی برد سر تو
دیده انگار دشنه هم که زده
بوسه بر حنجر تو خواهر تو
نیزه و خاک اگر که بگذارند
می رسد یک نفس به حنجر تو
دست خالی نرفت از گودال
هر که آنجا رسید بر در تو
بانویی در کشاکش گودال
بر زمین خورد پیش پیکر تو
بانویی ناله میزد و می گفت
واحسیناه به جسم اطهر تو
ای ذبیح به خاک و خون غلطان
پرسشی داشتم ز محضر تو
بانویی که قد کمانتر بود
خواهرت بود یا که مادر تو

***************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – محمدجوادشیرازی

سنگ ها را زدم کنار حالا، جان زهرا بگو دگر چه کنم؟
بارش تیر و نیزه آمده است، لخته ها را بگو دگر چه کنم؟
این همه جا میان این هامون، قعر گودال رفته ای تو چرا؟
گرگ ها بد به جانت افتادند، بین صحرا بگو دگر چه کنم؟
هرچه گفتم به روی سینه نرو، چکمه را در بیاور از پایت
هرچه گفتم محل نداد آخر، رفت با پا بگو دگر چه کنم؟
من شنیدم که نعل تازه زدند، ده سوار حرامی ملعون
لب و دندان تو زبانم لال، شد معما بگو دگر چه کنم؟
این طرف دور تو چه غوغا شد، آن طرف بین خیمه بلوا شد
دختری زیر دست و پا جان داد، اصلا حالا بگو دگر چه کنم؟
هم ردا، هم عبا و هم خودت، هم زره را ربوده اند حالا…
سر آن یادگاری مادر، گشته دعوا بگو دگر چه کنم؟
ساربان بین خون چه می خواهی؟ غارتش کرده اند چیزی نیست
از روی خنده اش مشخص شد، کرد پیدا… بگو دگر چه کنم؟
حرف بد زد ولی نرفتم من، با لگد زد ولی نرفتم من
از کنارت مرا جدا کردند، کعب نی ها بگو دگر چه کنم؟
بهتر از جان من برادر من، چاره ای نیست بین این اعدا
غیر از این که گذارمت اینجا، تک و تنها بگو دگر چه کنم؟

**************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – شاعرناشناس

بلند مرتبه شاهم چه آمده به سرت؟!
چقدر نیزه نشسته به رویِ بال و پرت!
یکی یکی ز بلندیِّ تَل شمردم تا…
هزار و نهصد و پنجاه زخم بر جگرت
فقط تو از سر ِ زین بر زمین نیفتادی
هزار مرتبه من را زمین زده خبرت
غروب نیست، هوا روشن است، اما تو
تمام دشت شده مثل دود در نظرت
تویی که زینت دوش پیامبر بودی
چرا به آخر گودال ختم شد سفرت؟!

****************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – یاسین قاسمی

حرف های شمر ملعون به حرمله ملعون:
آتش زنید تا خیمه ای دیگر نماند
بر اهل خیمه،حتی بال و پر نماند
کاری بکن ای حرمله در این نواحی
تا بر نوامیس حسین معجر نماند
شعله به معجرها بزن،سیلی به صورت
کاری بکن مو بر سر دختر نماند
من میروم در قتلگه،با خنجر خود
کاری کنم بر پیکرش حنجر نماند

*****
آن ضربه ای که با ته شمشیر خود زد
منجر شده دل در دل مادر نماند
این قافله با نعل تازه باعثش شد
تا اینکه بر ارباب ما پیکر نماند

*************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – حسن لطفی

صبح تا عصر پیکر آورده
چه قدر جسم بی سر آورده
لیک با آنکه اصغر آورده
خستگی را زپا درآورده

کوه غم روی دوش و چون کوهی
عزم میدان نمود نستوهی

با همه تشنگی بی حدش
بست برسر عمامه جدش
شد قیامت چو راست شد قدش
سیلی از اشک و آه شد سدش

می کند با هزار افسوسش
غیرت الله ترک ناموسش

میخورد بوسه بر سر و روها
دستها در نوازش موها
کس نداند چه گفت زانسوها
که درآورده شد النگوها

او چه گفته که میشود با هم
گره معجر همه محکم

حرف تاراج را زدن سخت است
گریه مرد پیش زن سخت است
رفتن روح از بدن سخت است
از یتیمی خبر شدن سخت است

همه طی شد اگرچه جان برلب
روبرو شد حسین با زینب

دو خدای وفا مقابل هم
دو دل آرام آگه از دل هم
چاره مشکلند و مشکل هم
دو مسیح اند یا دو قاتل هم

هردو یک روح در دو جسم پاک
یک نفر با دو جسم و اسم پاک

هردو هستند جان یکدیگر
آشنا با زبان یکدیگر
شدبه شرح بیان یکدیگر
اشکشان روضه خوان یکدیگر

کس نشد جز خدایشان آگاه
زانچه گفتند بازبان نگاه

چشم هریک شده دوکاسه خون
اشک ریزان به حالشان گردون
دور لیلا قبیله ای مجنون
قبله میرفت از حرم بیرون

گوییا در تبار خون جگری
زنده تشییع میشود پدری

هم به لبهاش ذکر یارب داشت
هم انا بن العلی روی لب داشت
هم به دستش مهار مرکب داشت
هم به کف بند قلب زینب داشت

عرش حیران زبانگ تکبیرش
فرش لرزان ز برق شمشیرش

به کفش گرچه تیغ آتش بار
لیک دیگر عطش دهد آزار
شیر پیر و قبیله ای کفتار
هست معلوم آخر پیکار

پای تا سر تنش پر از تیر است
به سراپاش زخم شمشیر است

موج خون بر تن و به اوج جلال
داشت حالی که هرکه داشت سوال
رفته از حال یا شده سرحال؟
شد به هر حال راهی گودال

تا زکف داد جان جولان را
دوره کردند فخر دوران را

میرسد بر تنش زهر تکبیر
تیر با نیزه سنگ با شمشیر
روی هر عضو او هزاران تیر
خورد اما یکی نمیشد سیر

شک ندارم جبین او که شکست
چشم خود را خدای اوهم بست

برسرم خاک شاه بر خاک است
غرقِ درخاک و خون تنی پاک است
بـخدا این عزیز افلاک است
که تن پاک او پر از چاک است

این چه شرحی است خاک بردهنم
کاش صحت نداشت این سخنم

وای برمن خواهرش هم بود
خواهرش بود، مادرش هم بود
غیراز آنها برادرش هم بود
پدرش جد اطهرش هم بود

بس که گفت العطش عطش کردند
شمرآمد تمام غش کردند

آنکه ننگ ابد برایش ماند
آنکه شیطان برادرش میخواند
شمر پستی که عرش را لرزاند
جسم پاک حسین برگرداند

پیش چشمان اشک ریز خدا
سر برید از تن عزیز خدا

سراو تا برید مظهر ظلم
نامه ها خوانده شد زدفتر ظلم
تن مظلوم ماند و لشگر ظلم
اول غارت است و آخر ظلم

لشگری گرگ و یوسفی بی سر
هرکه میزد هرچه داشت بر پیکر

هرکسی خسته می شد از زدنش
می ربود آنچه میشد از بدنش
این یکی برد جوشنش ز تنش
آن یکی برد کهنه پیرهنش

سنگها که بر جنازه زدند
تازه بر اسبها نعل تازه زدند

پیش تر از بریدن سراو
بیش تر از شرار پیکر او
می زد آتش به جان خواهر او
ناله جانخراش مادر او

چون عزادار هر دو دلبر بود
ذکر مادر غریب مادر بود

زینب آن بی مثال در آفاق
قبله عشق و قبله عشاق
رفته از خویش و مرگ را مشتاق
به خود آمد ز اولین شلاق

جنگ او گشت خود به خود آغاز
یا علی گفت و عشق شد آغاز

**************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – علی اکبر لطیفیان

ای شاه بی لشکر بگو پس لشکرت کو؟
گر تو سلیمانی بگو انگشترت کو ؟
ظرف دو ساعت این همه نیزه شکسته؟
بوی تو می آید بگو پس پیکرت کو ؟
با ناله های فاطمه اینجا دویدم
گر تو حسین مادری پس مادرت کو؟
یک جای بوسه در تنت باقی نمانده
خاک دو عالم بر سرم موی سرت کو ؟
آقای من پیراهنت کو ؟ خاتمت کو ؟
سیمرغ قاف عاشقی بال و پرت کو ؟
گیرم سرت را از قفا آقا بریدند
آن بوسه ای که داده ام بر حنجرت کو ؟
از تو توقع دارم ای تندیس غیرت
برخیزی از زینب بپرسی معجرت کو ؟
این دشت دشت چشمهای خیره سر شد
آقا کمک من خواهرت را دخترت کو

***************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – حسن لطفی

تشنه بود و به خاکها خونش
از رخ و گونه و جبین میریخت
یکنفر خنده کرد به تشنگی اش
پیش او آب بر زمین میریخت
**
نیمه جان بود و پشتِ مرکبِ خود
بوسه ای سنگ، بر جبینش زد
نوبت تیر ِحرمله شده بود
آه، از پشت زین زمینش زد
**
فاصله کم شده کمانداری
تیرها را دقیق تر میزد
یک نفر بر آن تن زخمی
نیزه اش را عمیق تر میزد
**
ناله ای میرسد به هرکس که
به تنش تیغ میکشد… نزنید
مادرش چنگ میزند به رخش
دخترش جیغ میکشد… نزنید
**
نوبت یک حرامزاده شد و
نوک سر نیزه اش به سینه نشست
وزن خود را به نیزه اش انداخت
آنقدر تکیه داد نیزه شکست
**
داس هایی بلند را میدید
بین دستِ جماعتی خوشحال
از سر ِ شیب پیکری را وای
میکشیدند تا ته گودال
**
تبر و داس و دشنه و شمشیر
با تنی خُرد جور می آیند
تا بدوزند بر زمین ، از راه
نیزه های قطور می آیند
**
شمر دستش پُر است و با پایش
بدنش را به پشت میچرخاند
نیزه ای را حرامزاده زد و
نیزه را بین مشت میچرخاند
**
آن وسط چندتا حرامزاده
بدنی ریز ریز میکردند
با لباسی که از تنش کَندند
تیغشان را تمیز میکردند

**************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – داوودرحیمی

خواهش میکنم دروقت استفاده از شعر مراعات کنید به وقت مناسب خوانده شود و حرمت اهلبیت حفظ شود

ته گودال فقط پیکر تو مانده و من
همه رفتند فقط مادر تو مانده و من
سر و انگشتر و انگشت به غارت بردند
پاره های بدن بی سر تو مانده و من
بوسه باید به روی گونه نشیند اما
چاره ای نیست، رگ حنجر تو مانده و من
تو و عباس که رفتید… از آن روز به بعد
زخم های بدن دختر تو مانده و من
باورم نیست که تنها به سفر خواهم رفت
همه دلخوشی ام! باور تو مانده و من

****************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – یاسر حوتی

آرام تر بـرو که توانی نمانده است
تا آخرین نگاه زمانی نمانده است
بگذار تا که سیر نگاهت کنم حسیـن!
یک لحظه بعد از تو نشانی نمانده است
می‌خواستم فدای تو گردم  ولی نشد
بعد از شهید علقمه جانی نمانده است
تو می روی … پس که ؟ عنان گیر من شود
وقتی که هیچ مرد جوانی نمانده است
این گله های گرگ نشستند درکمین
تا با خبر شوند شبانی نمانده است
**
او رفت و بعد ،شیهه اسبی غریب ؛ . . . ماند
شاخه شکست ؛ رایحه عطر سیب ماند
یک تن به جای حضرت یوسف به چاه خفت
اما سری ؛  دریغ . . . به روی صلیب ماند
از آن همه جمال جمیل خدا ؛ فقط
تصویر مات و خاکی شیب الخضیب ماند
دیگر برای بوسه شمشیر جا نبود
حتی لبان دخترکش بی نصیب ماند
درلابلای آن همه فریاد و هلهله
تنها صدای مادری آنجا غریب ماند
**
صحرا میان شعله صدتازیانه سوخت
پروانه های کوچکِ در این میانه سوخت
تنها نه بال نازک پروانه های دشت
گل های سرخ روسری دخترانه سوخت
یکباره کربلا و مدینه یکی شدند
پهلو و  دست و  بازو  و  هم  شانه سوخت

*****************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – علی صالحی

نگاه کردن اشک تو خواهرم سخت است
صبور باش که این حرف آخرم سخت است

دگر زمان جدایی شده، دعایم کن
سفر بدون تو ای یار و یاورم سخت است

برو برای اسارت دگر مهیّا شو
که شام و کوفه برای تو خواهرم سخت است

نه قاسمی، نه علی اکبری، نه عباسی
غریب ماندن زنهای این حرم سخت است

تویی و جان رقیّه، که بعد من سیلی
برای دخترک ناز پرورم سخت است

بگو رباب حلالم کند که می دانم
به نیزه، دیدن لبخند اصغرم سخت است

به زیر حنجره ام بوسه می زنی، امّا
بدان، بریدن این سر ز پیکرم سخت است

خدا به داد دلت می رسد، که در بر شمر
به قتلگاه، تماشای مادرم سخت است

**************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – مصطفی متولی

با چشم اشک بار علیکنّ بالفرار
با قلب داغ دار علیکنّ بالفرار

وقتی کمان حرمله شلاق دست شد
پنهان و آشکار علیکنّ بالفرار

جان هم رسیده گرچه به لب هایتان ولی
با حال احتضار علیکنّ بالفرار

در ساحل فرات علمدار کربلا
شد چون علم ندار ، علیکنّ بالفرار

راه عبور ، معبر غارت گران شده
از گوشه و کنار علیکنّ بالفرار

دیدید مثل ابر بهار اشک ریختیم
آتش نشد مهار علیکنّ بالفرار

از من به لاله های حرم عمه جان بگو
حتی به روی خار… علیکنّ بالفرار

با این که مشکل است و همه بانوان ما…
…هستند با وقار علیکنّ بالفرار

حتما به دختران حرم گوشزد کنید
تا هست گوشوار علیکنّ بالفرار

دقت کنید گم نشود هیچ کودکی
امشب در این دیار علیکنّ بالفرار

با چکمه ها به سوی حرم روی اسب خویش
تا شمر شد سوار علیکنّ بالفرار

با این که از مصائب این دشت پر بلا
لا یمکن الفرار… علیکنّ بالفرار

*********************

شعر گودال قتلگاه – شعرعصرعاشورا – علی اکبرلطیفیان

پیش من نیزه ها کم آوردند
به خدا سر نمیدهم به کسی
غیرت الله من خیالت جمع
من که معجر نمیدهم به کسی
**
تو اگر که اجازه بدهی
خویش را پهلویت می اندازم
اگر این چند تا عقب بروند
چادرم را رویت می اندازم
**
چقدر میروند و می آیند
فرصت زخم بستن من نیست
آمدم درد و دل کنم با تو
جا برای نشستن من نیست
**
جلویش را بگیر تا بلکه
دستم از رو سرم بلند شود
تو که شمر را نمیکنی بیرون
پس بگو مادرم بلند شود
**
هرکه گیرش نیامده نیزه
تکیه بر سنگ دامنش کرده
هم دیدند دخترت هم دید
شمر رخت تو را تنش کرده

 

5 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.