ورودکاروان امام حسین به سرزمین کربلا

بخش نهم: ورودکاروان امام حسین به سرزمین کربلا

کاروان در کربلا و لشکرکشی کوفیان

کاروان عترت پاک، در روز پنجشنبه برابر با دوّم محرم سال ۶۱ هجری در کربلا اقامت گزید (۱) ، در حالی که وحشت بر اهل بیت، مستولی شده و به نازل شدن مصیبت جانکاه، یقین کرده بودند، امام، سختی کار را دانسته گرفتاریهای هولناک و حوادث ترسناکی که در سرزمین کربلا، بر وی خواهد گذشت، در نظرش تجلّی یافت.
مورخان می گویند: آن حضرت، اهل بیت و یارانش را جمع کرد و نگاهی از روی مهربانی و عطوفت بر آنان افکند و دانست که به زودی بدنهایشان پاره پاره خواهد گشت. آنگاه سخت گریست و دست خود را به دعا برداشت و با پروردگارش به راز و نیاز پرداخت و از مصیبتهای عظیم و گرفتاریها که بر او دست یافته بود، به درگاه خداوند شکایت برد و گفت:
«خداوندا!! ما عترت پیامبرت محمد صلی اللَّه علیه و آله هستیم که بنی امیه ما را از حرم جدّمان اخراج نموده، طرد کرده پریشان ساخته و بر ما تعدی نمودند. خداوندا! حق ما را برای ما برگیر و ما را بر قوم ستمکار پیروز فرما».
سپس روی به آن قهرمانان کرد و فرمود: «مردم، بندگان دنیا هستند و دین، (چون)ته مانده غذایی بر زبانهای آنان است که تا وقتی زندگی شان در رفاه بگذرد، آنرا نگه می دارند اما هرگاه به بلا گرفتار آیند، دینداران، اندک می گردند» (۲) .
چه سخنان درخشانی که واقعیت مردمان را در تمام مراحل تاریخ بیان می دارد؛ زیرا آنان در هر زمان و هر مکان بندگان دنیا هستند اما دین، هیچگونه سایه ای در اعماق وجودشان ندارد و هرگاه طوفانی از بلا بر آنها عارض شود، از دین، بیزار می شوند و از آن دور می گردند…
آری، دین، در جوهره اش تنها نزد امام حسین و برگزیدگان از اهل بیت و یاران آن حضرت است که احساساتشان با آن ممزوج شده و عواطفشان با آن، درآمیخته است، لذا آنان به سوی صحنه های مرگ شتافتند تا مقام آنرا بالا برند و با فداکاریهایشان، درسهایی در وفاداری اعجاب انگیز نسبت به دین، ارائه نمایند.
امام، پس از حمد و ثنای پروردگار، خطاب به یارانش فرمود: «اما بعد: آنچه را می بینید به ما رسیده است، دنیا دگرگون و ناآشنا گشته و معروف آن پشت کرده از آن نمانده است جز ته مانده ای همچون ته مانده ی ظرف و زندگی پستی همچون غذای ناخوشایند، آیا نمی بینید که به حق عمل نمی شود و از باطل دوری نمی گردد تا انسان مؤمن به دیدار خداوند راغب شود که من مرگ را جز سعادت و زندگی با ستمکاران را جز پستی نمی بینم» (۳) .
امام، این سخنان را درباره ی آنچه از محنتها و بلاها بر آن حضرت وارد شده بود، بیان کرد و آنان را آگاه فرمود که هر قدر شرایط، اوضاع و احوال پوشیده از مشکلات و مصیبتها باشد، آن حضرت از تصمیم سترگش برای برپا نمودن حق- که خود بدان اخلاص دارد- باز نمی گردد…
امام علیه السلام این سخنان را خطاب به یارانش ایراد فرمود نه برای اینکه عواطف آنها را برانگیزاند و یا اینکه یاریشان را جلب کند؛ زیرا آنان چه کاری برای او می توانستند انجام دهند پس از آنکه نیروهای فراوانی که صحرا را پرکرده، آن حضرت را به محاصره خویش درآورده بودند، بلکه این مطلب را از این جهت بر زبان آورد تا آنان با وی در مسؤولیت اقامه ی حق که خود بدان ایمان آورده و آنرا به عنوان پایه ی محکمی برای نهضت جاویدانش برگزیده بود، مشارکت نمایند، در حالی که آن حضرت، در این راه، مرگ را آرزوی فروزنده اش در زندگی قرار داده بود، که هیچ آرزوی دیگری با آن برابری نمی کرد.
هنگامی که آن حضرت، سخنانش را به پایان رساند، همه ی یارانش به پا خاستند، در حالی که شگفت انگیزترین نمونه ها را در فداکاری و جانبازی به خاطر عدالت و حقیقت، ارائه می نمودند…
نخستین کس از یارانش که به سخن پرداخت، «زهیر بن قین» بود. وی که یکی از انسانهای بی همتای جهان بود، چنین گفت: «ای فرزند رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله سخن تو را شنیدیم، اگر دنیا برای ما باقی می بود و ما در آن جاویدان بودیم، قیام به همراه تو را بر اقامت در آن، ترجیح می دادیم».
این سخنان، شرافت انسان و حرکتش در راه خیر را نمایان می سازد. سخنان زهیر، بالاترین اثر خرسندی را در دل یاران امام داشت و از تصمیم آنان بر وفاداری نسبت به امام و جانفشانی در راه وی حکایت می کرد…
آنگاه قهرمان دیگری از یاران امام، یعنی «بریر»- که جانش را در راه خدا ارزانی داشته بود- به پا خاست و خطاب به امام فرمود: «ای فرزند رسول خدا! خداوند به وسیله ی تو بر ما منّت نهاده است که در خدمت تو نبرد کنیم و در راه تو اعضای ما قطعه قطعه شوند و آنگاه در روز قیامت، جد تو شفیع ما گردد».
بریر، یقین داشت که یاریش نسبت به امام، تفضّلی از خداوند برای اوست تا به شفاعت رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله رستگار شود.
سپس «نافع» که همان سرنوشت برگزیده شده برادران قهرمانش را تقریر و تثبیت می کرد، به پا خاست و گفت: «تو می دانی که جدّت رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله نتوانست محبتش را به مردم بنوشاند و آنان نیز به آنچه وی دوست می داشت مراجعه ننمودند، برخی منافقانی بودند که به وی وعده ی یاری می دادند و در پنهان خیانت داشتند، در برخورد با آن حضرت شیرین تر از عسل بودند و در پشت سر، تلخ تر از حنظل (۴) تا اینکه خداوند او را به لقای خود برد.
پدرت علی نیز در وضعیتی مشابه آن بود؛ عدّه ای بر یاری وی فراهم آمدند و همراه وی با ناکثین و قاسطین و مارقین جنگیدند تا اینکه اجل به سویش آمد و به رحمت و رضوان خدا رفت…
تو نیز امروز در چنان حالتی نزد ما هستی، هر کس پیمان خود را بشکند و بیعت خود را فروگذارد، تنها به خویشتن زیان می رساند و خداوند هم از او بی نیازاست پس مقاوم و تندرست ما را رهبری فرما، به سوی شرق خواهی یا به طرف غرب به خدا سوگند ما از تقدیر الهی به ستوه نمی آییم و نه از دیدار پروردگارمان بیزاریم و ما اساس اهداف و بصیرتهایمان با آنکه دوست تو باشد، دوست هستیم و با آنکه دشمن تو گردد، دشمن می باشیم» (۵) .
بیشتر یاران امام، سخنانی از این گونه گفتند و امام آنان را بر این اخلاق و جانفشانی در راه خداوند، سپاس گفت.

ورودکاروان امام حسین به سرزمین کربلا

مردی از بنی اسد در انتظار امام

بلافاصله بعد از ورود امام به کربلا، مردی از بنی اسد به آن حضرت ملحق شد که مورخان نامش را ضبط ننموده اند. داستان وی را «عریان بن هیثم» نقل نموده و گفته است: پدرم در نزدیکی محلی که واقعه ی طف در آن اتفاق افتاد، سکونت داشت، ما هر وقت از آن محل می گذشتیم، مردی از بنی اسد را می دیدیم که در آنجا اقامت داشت، پدرم به او گفت: می بینم همیشه در این محل هستی.
وی به پدرم گفت: شنیده ام حضرت حسین علیه السلام در اینجا کشته می شود، من به اینجا می آیم، شاید او را ببینم و همراه او کشته شوم.
هنگامی که حسین کشته شد، پدرم به من گفت: همراه من بیا تا آن اسدی را ببینیم، آیا کشته شده است؟
ما به میدان نبرد آمدیم و در میان کشتگان به جستجو پرداخته آن اسدی را در میان آنان دیدیم (۶) .
وی رستکاری شهادت را در خدمت ریحانه ی رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله به دست آورد
و بالاترین درجات را کسب نمود و در اعلی علیین همراه پیامبران، صدیقان و شهیدان جای گرفت و آنان، چه نیکو همراهانی هستند.

نامه ی امام به ابن حنفیه
امام علیه السلام از کربلا نامه ای به برادرش «محمد بن حنفیه» و دیگر افراد بنی هاشم نوشت و در آن از مرگ خویش سخن گفت و نزدیکی اجل محتوم خویش را بیان فرمود که متن آن نامه چنین است: «اما بعد: گویی دنیا نبوده و آخرت همچنان باقی است، والسلام» (۷) .
این کوتاهترین نامه ای است که در خصوص چنین محنتهای سختی که شکیبایی را درهم می کوبد، نوشته شده است.

پیوستن انس بن حرث به امام
صحابی جلیل القدر «انس بن حرث»، به امام پیوست و آنچه را از رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله شنیده بود، برای امام بازگو نمود که حضرت فرموده بود: «این پسرم (حضرت حسین) در زمینی که کربلا نامیده می شود، کشته خواهد شد، پس هر کس از شما او را ببیند، یاری کند».
آنگاه انس، ملازم خدمت امام ماند تا اینکه در خدمت آن حضرت، به شهادت رسید. (۸) .

نامه ی ابن زیاد به حضرت حسین بن علی علیه السلام
هنگامی که فرزند مرجانه دانست که حرّ، حضرت حسین علیه السلام را در کربلا محاصره کرده است، نامه ای برای آن حضرت فرستاد که نمایانگر ستمگری و غرور وی بود، متن آن چنین است: «اما بعد: ای حسین! از فرود آمدن تو در کربلا با خبر شدم، امیرالمؤمنین یزید به من نوشته است که بر بستر نرم نخوابم و از شراب سیر نشوم تا اینکه تو را به (خداوند) لطیف خبیر برسانم و یا اینکه فرمان من و فرمان یزید را اطاعت کنی!!…».
ای فرزند مرجانه! تو و اربابت یزید، شایسته ی آنید که از شراب سیراب نشوید و در خود آنید که به هر عمل ناشایستی در اسلام، دست یازید.
هنگامی که امام، نامه ی پسر مرجانه را خواند، به نشانه ی ناچیز و سست شمردن این انسان مسخ شده، نامه را بر زمین انداخت و فرمود: «رستگار نشدند قومی که خرسندی مخلوق را با خشم خالق خریدند».
فرستاده ی ابن زیاد از امام، پاسخ نامه را خواست تا آنرا به ابن زیاد برساند، امام علیه السلام فرمود: «پاسخی نزد من ندارد؛ زیرا وی به حقیقت شایسته عذاب است».
فرستاده ی ابن زیاد نزد وی بازگشت و فرزند مرجانه را از سخن امام آگاه کرد. ابن زیاد سخت به خشم آمد و برای جنگ آماده شده همه نیروهای نظامی خود را برای جنگ با ریحانه ی رسول خدا صلی الله علیه و آله بسیج کرد.

ورودکاروان امام حسین به سرزمین کربلا و لشکرکشی کوفیان برای جنگ

هنگامی که خبر مستولی شدن سپاه ابن زیاد بر امام حسین علیه السلام و محاصره ی آن حضرت در کربلا منتشر گردید، ترس و وحشت فراوانی در همه ی محافل کوفه حکمفرما شد و توده های مردم در زیر فشار هولناک قدرت شمشیرها و نیزه ها تخدیر شدند؛ زیرا ابن زیاد، رعب و وحشت را گسترانیده حکومت نظامی را در همه ی مناطق کوفه اعلام کرد و به مجرد گمان و تهمت، حکم مرگ و اعدام افراد را صادر می کرد، در نتیجه مردم از خود اختیاری نداشتند.
فرزند مرجانه، وقتی که بر فرزند فاتح مکه و درهم شکننده ی بتهای قریش دست یافته بود، خواسته های خود و رؤیاهایش را محقق می دید، تا با کشتن وی، نزد نوه ی ابوسفیان- همان رهبر احزاب مخالف اسلام- تقرب جوید و از این کار، وسیله ای برای استحکام نسبت چسبانده شده ی خود به بنی امیه را بیابد که «ابومریم» میخانه دار به آن گواهی داده بود (۹) .
فرزند مرجانه، تمام اوقات خود را صرف آماده سازی برای جنگ و به کارگیری وسایل مختلف برای چیره شدن بر جریان حوادث نمود، در حالی که بزرگان و اشرافی که وجدانهای خود را به وی فروخته بودند، در اطرافش گرد آمده بودند تا برنامه های خطرناکی برای عملیات جنگی فراهم آورند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منابع:
(۱) انساب‏الاشراف ۳۸۵ /۳، هلال محرم در آن سال روز چهار شنبه بوده است، این مطلب در الافاده فی تاریخ الائمه الساده آمده است.
(۲) ابوهلال حسن بن عبداللَّه عسکری در کتاب خود «الصناعتین»،سخن امام حسین را به این صورت ضبط کرده است که: «مردم، بندگان دنیا هستند و دین، بیهوده بر زبانهای آنان است، تا وقتی زندگی‏شان در رفاه بگذرد، آنرا نگه می‏دارند و هرگاه گرفتار بلا شوند، دینداران اندک می‏گردند».
(۳) طبرانی، معجم ۱۲۲ /۳ ترجمه الامام الحسین، ص ۲۱۴٫ ابن‏عساکر، تاریخ ۲۱۸ -۲۱۷ /۱۴٫ ذهبی، تاریخ اسلام ۱۱۲ /۵٫ حلیهالاولیاء ۳۹ /۲٫
(۴) میوه‏ای است تلخ.
(۵) مقرم، مقتل، ص ۱۹۴ -۱۹۳٫
(۶) تاریخ ابن‏عساکر ۲۱۷ -۲۱۶ /۱۴٫
(۷) کامل الزیارات، ص ۱۵۷، باب ۲۳، ح ۲۱٫
(۸) ابن‏عساکر، ۲۲۴ -۲۲۳ /۱۴٫
(۹) روزی «معاویه»… در حضور مردم به «ابومریم سلولی» گفت: به چه شهادت می‏دهی؟ گفت: شهادت می‏دهم که ابوسفیان نزد من آمد و از من زن بدکاره‏ای را طلب کرد، به او گفتم: به جز «سمیه» کسی نزد من نیست، گفت: او را بیاور، اگر چه کثیف و آلوده است، من آن زن را آوردم…! آنگاه معاویه، زیاد را برادر خویش و فرزند پدرش ابوسفیان نامید. (النصائح الکافیه لمن یتولی معاویه، ص ۸۱).

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ورودکاروان امام حسین به سرزمین کربلا

وقایع عصرتاسوعا

پیشروی لشکر دشمن

هیچ امّتی از امّتها، مصیبتی دردناکتر و فجیع تر از فاجعه ی کربلا مشاهده نکرده است؛ زیرا هیچ مصیبتی از مصیبتهای روزگار و یا فاجعه ای از فجایع دنیا وجود ندارد که بر سبط پیامبر خدا و ریحانه ی او نگذشته باشد… مصیبتهای آن حضرت، عواطف را اندوهگین و داغدار ساخت و حتی کم احساس ترین مردم و سنگدل ترین آنان را به درد آورد تا آنجا که حتی «عمر بن سعد»، آن ستمکار فرومایه نیز متأثر شد و از مصیتهای هولناک و سنگینی که بر امام جاری گشت، به گریه آمد. در فاجعه ی کربلا، حرمت پیامبر صلی اللَّه علیه و آله در عترت و ذریّه اش شکسته شد.
امام رضا علیه السلام می فرماید: «روز حسین، چشمهای ما را مجروح و عزیز ما را خوار ساخت…».
ما اینک به بیان فصلهای آن فاجعه ی جاویدان در دنیای غمها و حوادث دردناک همزمان با آن می پردازیم.

پیشروی لشکر
نیروهای جفاکار با جانهای شرور و سرشار از کینه ها و دشمنیها نسبت به عترت پاک؛ پایه گذاران حقوق مظلومان و ستمدیدگان و آنان که به خاطر احقاق حق، تلاش نموده بودند، پیشروی خود را آغاز نمودند.
پیشقراولان سپاه ابن سعد در عصر روز پنجشنبه، نهم ماه محرم به سوی امام حرکت کردند؛ زیرا دستورات شدیدی از ابن زیاد به فرماندهی کل رسیده بود که در جنگ، تعجیل نماید تا مبادا نظر سپاه متبلور شود و در صفوفش، چند دستگی ظاهر گردد.
هنگامی که آن لشکر به حرکت درآمد، حضرت حسین علیه السلام جلو چادر نشسته و شمشیر خود را بر زانو نهاده و اندکی خواب او را گرفته بود که خواهرش؛ بزرگ بانوی بنی هاشم، حضرت زینب علیهاالسلام صدای مردان و پیشروی آنان به سوی برادرش را شنید، پریشان و مضطرب، نزد آن حضرت شتافت و او را بیدار نمود.
امام سربلند کرد و خواهرش را دید، با عزمی ثابت به وی فرمود: «من رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله را در خواب دیدم که فرمود: تو به سوی ما می آیی…».
آن بانوی بزرگ، پریشان گشت و نیرویش سست گشت، بر صورت خود زد و با کلماتی اندوهبار گفت: «وای بر من!…» (۱) .
حضرت ابوالفضل عباس، روی به برادر خود کرد و گفت: ای برادر! این قوم به سوی تو آمده اند. حضرت از او خواست تا از موضوع آنها با خبر شود و فرمود: «تو- که جانم فدایت باد!- سوار شو و با آنان روبه رو شو و به آنها بگو: شما را چه شده است و چه می خواهید؟».
ابوالفضل، به سرعت به سوی آنان شتافت، در حالی که بیست سوار از یارانش از جمله «زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر» همراه او بودند، عباس در مورد پیشروی آنان پرسید، به او گفتند: «دستور امیر رسیده که بر شما گردن نهادن به حکم او را عرضه کنیم و یا اینکه با شما بجنگیم» (۲) .
حضرت ابوالفضل عباس، به سوی برادرش بازگشت تا موضوع را بر آن حضرت، عرضه کند، در این حال حبیب بن مظاهر به سوی آن قوم رفت و شروع به موعظه کردن آنان نموده آنها را به یاد سرای آخرت انداخت و گفت: «به خدا! بدترین قومی که فردا بر خدای عزیز و جلیل و بر پیامبرش محمد صلی اللَّه علیه و آله وارد می شوند، آنها خواهند بود که ذریّه و اهل بیتش را- آن پارسایان سحرها که خدای را شب و روز، فراوان یاد می کنند- و شیعیان با تقوای نیکوکارش را کشته باشند» (۳) .
«عزره بن قیس» به وی پاسخ داد و گفت: «ای فرزند مظاهر! خود را پاک قلمداد می کنی!».
«زهیر بن قین» روی به وی کرد و گفت: «ای فرزند قیس! از خدا پروا کن و از کسانی نباش که به گمراهی کمک می کنند و جانهای پاک و طاهر عترت بهترین پیامبران را می کشند» (۴) .
عزره به وی گفت: «تو نزد ما عثمانی بودی، تو را چه شده است؟».
زهیر گفت: «به خدا! من به حسین نامه ننوشتم و فرستاده ای نزد وی نفرستادم، ولی در راه با وی همراه شدم و هنگامی که او را دیدم به وسیله ی وی، رسول خدا را به یاد آوردم و دانستم که چه بی وفایی می کنید و پیمان می شکنید، راه شما را به سوی دنیا دیدم و تصمیم گرفتم که او را یاری کنم و جزء همراهانش باشم تا آنچه را که شما از حق رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله تباه کرده اید حفظ کنم» (۵) .
حضرت ابوالفضل، گفتار آن قوم را به برادر خود رسانید. آن حضرت به وی فرمود: «به سوی آنان بازگرد شاید بتوانی آنان را برای فردا به تأخیر اندازی، تا امشب را به درگاه پروردگارمان نماز گزاریم و او را فراخوانیم و از او مغفرت بجوییم که او می داند من نماز و تلاوت کتابش و زیاد ذکر کردن و مغفرت طلبیدن را دوست دارم».
حضرت عباس به سوی آنان بازگشت و آنان را از کلام برادر خود باخبر ساخت. ابن سعد، موضوع را با شمر در میان گذاشت از ترس اینکه مبادا در صورت پذیرش درخواست امام، از او سخن چینی نماید؛ زیرا وی تنها رقیب او برای فرماندهی سپاه و جاسوسی بر علیه او بود و یا اینکه می خواست اگر ابن مرجانه در تأخیر جنگ، از او گله کرد، شمر نیز در مسؤولیت آن، شریک باشد.
به هر حال، شمر در این باره اظهار نظری نکرد و موضوع را به ابن سعد موکول نمود.
«عمرو بن حجاج زبیدی» خودداری آنان از پذیرش درخواست امام را مورد انتقاد قرار داد و گفت: «سبحان اللَّه! به خدا قسم!! اگر او از دیلم بود و این درخواست را از شما می کرد، شایسته بود که از او بپذیرید…» (۶) .
فرزند حجاج، چیزی بر آن گفته نیفزود و نگفت که او فرزند رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله می باشد از ترس اینکه مبادا اطلاعات نظامی، سخن وی را به فرزند مرجانه منتقل کنند و او مورد کیفر یا سرزنش و یا محرومیت از سوی او واقع شود…
فرزند اشعث، سخن فرزند حجاج را تأیید نمود و به ابن سعد گفت: «آنچه درخواست کرده اند را بپذیر که به جانم سوگند! فردا با تو در جنگ خواهند بود».
ابن اشعث به این جهت این مطلب را گفت که گمان می کرد، امام در برابرابن زیاد کوتاه می آید و لذا تأخیر جنگ را راغب شد، ولی هنگامی که متوجه شد که امام تصمیم بر نبرد دارد، از گفته ی خود پشیمان گشت و گفت: «به خدا! اگر می دانستم که آنان چنین می کنند، ایشان را تأخیر نمی دادم» (۷) .
پسر اشعث، اخلاق خود و اخلاق کوفیان را مقیاسی قرار داد که مردان را با آن می سنجید و گمان کرد که امام، ذلّت و خواری را خواهد پذیرفت و از انجام رسالت بزرگ خود، صرف نظر خواهد کرد و نمی دانست که امام، هستی و جهت گیریهای خود را از جدّ بزرگوارش دریافت می نماید.

تأخیر انداختن جنگ تا بامداد
فرزند سعد، پس از آنکه بیشتر فرماندهان سپاه آن را پذیرفتند به تأخیر جنگ رضایت داد، پسر سعد، به یکی از یارانش گفت تا این مطلب را اعلام نماید. وی به اردوگاه حضرت حسین علیه السلام نزدیک شد و فریاد کشید: «ای یاران حسین بن علی! ما شما را از امروز به فردا تأخیر دادیم، پس هرگاه تسلیم شدید و حکم امیر را گردن نهادید، شما را به سوی او می بریم و اگر خودداری نمودید، با شما به جنگ می پردازیم» (۸) .
جنگ تا روز دهم محرم، تأخیر انداخته شد و یاران ابن سعد، منتظر فردا ماندند که آیا امام آنها را در آنچه او را فراخوانده بودند، اجابت می کند و یا آن را نمی پذیرد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منابع:
(۱) ابن‏اثیر، تاریخ ۵۶ /۴٫
(۲) انساب‏الاشراف ۳۲۲ /۳٫طبری، تاریخ ۴۱۶ /۵۰٫
(۳) الفتوح ۱۷۷ /۵٫
(۴) همان ۱۷۷ /۵٫
(۵) انساب‏الاشراف ۳۹۲ /۳٫
(۶) ابن‏اثیر، تاریخ ۵۷ /۴٫ انساب‏الاشراف ۳۹۲ /۳٫
(۷) انساب‏الاشراف ۳۹۲ /۳٫
(۸) الفتوح ۱۷۹ /۵٫

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.