زندگینامه طفلان حضرت مسلم بن عقیل

زندگینامه طفلان حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام

قبل ازپرداختن به شرح زندگینامه این دسته گلهای حضرت باب الحوائج مسلم بن عقیل علیهاسلام خوب است ابتدا به این سؤال پاسخ دهیم که:
آیا طفلان حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام در کربلا حاضر بودند یا همراه پدر به کوفه رفتند؟
پاسخ:
مسلم بن عقیل پسر عمو و نماینده امام حسین ـ علیه‌السلام ـ بود که از طرف آن حضرت مأموریت مهم سفارت امام را در کوفه به عهده گرفت. [۱]

حرکت مسلم به‌سوی کوفه
مسلم بن عقیل مخفیانه به همراه سه نفر از کسانی که نامه‌های سران قبایل کوفه را برای امام آورده بودند، در مورخه ۱۵ رمضان سال ۵۹ هجری قمری از مکه عازم کوفه شدند و در بین راه به مدینه رفته و قبر پیامبر را زیارت کرده و نماز خوانده و با اقربای خود در آن شهر وداع نموده و با اجیر گرفتن دو نفر به‌عنوان راهنما عازم کوفه شدند. [۲]

طفلان مسلم در کاروان کربلا بودند و همراه پدرشان نبودند
در هیچ‌یک از مقاتل و منابع تاریخی معتبر همراهی فرزندان مسلم منعکس نشده است و همچنین در ماجرای شهادت مسلم بن عقیل هیچ مورخی به این امر اشاره نمی‌کند. از طرف دیگر مسلم از طرف امام مأمور می‌شود که به‌طور مخفیانه و دور از چشم دشمنان به این مأموریت برود که بردن کودک نابالغ در ظاهر خلاف این دستور بوده و یا اینکه خود مسلم برای اینکه از راه‌های مخفی به کوفه برود و دشمن مطلع نشود، از مدینه دو راهنما اجیر می‌کند که راه را برای مسلم نشان دهند، و در این موقعیت حساس همراه بودن دو کودک و کسی چون مسلم بن عقیل که دارای هوش و ذکاوت و بینش سیاسی بود، دست به چنین اقدامی نمی‌زد؛ بلکه این ادعا را عده‌ای گزارش کرده‌اند که به صحت و سقم گزارش زیاد اهمیت نداده و نوشته آنها فاقد سند معتبر است.
در منابع آمده که فقط دو همراهی که از مدینه اجیر شده بودند، راه را گم کردند و در مقابل عطش نتوانستند دوام بیاورند و مسلم و همراهان دیگر با سختی و مشقت نجات یافتند. [۳]

حضور فرزندان مسلم در کربلا
اما آنچه که در مورد این دو طفل در منابع معتبر آمده این است، که اینها در کربلا حضور داشتند؛ یعنی همه فرزندان مسلم که چهار پسر و یک دختر بود، همراه کاروان امام حسین ـ علیه‌السلام ـ بوده.

شهادت دو پسر مسلم در کربلا
و دو نفر از این پسران در رکاب دایی خود، امام حسین ـ علیه‌السلام ـ به نام‌های عبدالله بن مسلم و محمد بن مسلم شهید می‌شوند. [۴]و دختر مسلم هم همراه اسرای کربلا بوده، همراه مادرش رقیه دختر امام علی ـ علیه‌السلام ـ اسیر می‌شوند.

شهادت دو پسر دیگر مسلم پس از واقعه کربلا
اما دو برادر دیگر به اعتقاد مورخین و علما، که سر سلسله این گروه شیخ صدوق، رئیس محدثین شیعه است و به تبع او علامه مجلسی [۵]در بحار و شیخ عباس قمی در منتهی الامال [۶]و نفس المهموم [۷]و…
بعد از شهادت امام ـ علیه‌السلام ـ توسط لشکر عبیدالله بن زیاد، اسیر می‌شوند و آنها را نزد عبیدالله می‌برند و او دستور می‌دهد که این کودکان را زندانی کنند، و در تغذیه (آب و نان) آنها سخت‌گیری کنند، تا آنها تلف شوند.این دو کودک با سختی و مشقت فراوان روزها را سپری کردند تا اینکه یک سال از ماجرا گذشت.
یکی از آنها به دیگری گفت: مدتی است ما در زندانیم و عمر ما تباه می‌شود؛ وقتی شیخ (زندانبان) آمد،نسب خودرابه او بگوییم ( گویا زندانبان با آنها به مهربانی رفتار می‌کرد)، شاید نسبت به ما دلسوزی کند.
شب که زندانبان نان و آب آورد، برادر کوچک‌تر از شیخ درباره پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌و‌آله ـ و علی ـ علیه‌السلام ـ و جعفر طیار و مسلم بن عقیل سؤال کرد و شیخ نام همه را با احترام یاد کرد و به رسالت پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌و‌آله ـ و ولایت علی ـ علیه‌السلام ـ شهادت داد و روشن شد که از محبان اهل‌بیت ـ علیهم‌السلام ـ است. در این موقع برادران، خود را معرفی می‌کنند، و می‌گویند که دو فرزند مسلم بن عقیل هستند و مدت یک سال است که در این زندان به سر می‌برند و از خانواده خود هیچ اطلاعی ندارند.
زندانبان وقتی همه قضایا را فهمید، کمک کرد تا آن دو طفل از زندان فرار کنند، و آنها فرار کرده، بعد از طی مسافتی جهت استراحت به پیرزنی پناه می‌برند، و شب را در منزل او بیتوته می‌کنند؛ ولی داماد این زن از کینه‌توزان و دشمنان اهل‌بیت ـ علیهم‌السلام ـ بوده، وقتی که شب به منزل می‌آید و از قضیه حضور فرزندان در خانه باخبر می‌شود، آنها را دستگیر و در سحرگاه در کنار فرات با سنگدلی به شهادت می‌رساند. [۸]

چرا اهل بیت به جدایی اینها از کاروان اسرا توجهی نکردند؟
در اینکه طفلان مسلم آیا در کربلا همراه کاروان اسرا بوده اند، یا همراه پدرشان از مدینه به کوفه رفته اند، و یا در هنگام غارت خیمه ها متواری شده اند، سپس به چنگ ماموران زیاد افتاده اند، اختلاف است. قول اخیر را برخی از منابع ترجیح داده اند.
عبد الواحد شیخ احمد المظفر می نو یسد: “قصه اسارت این دو طفل مختلف است. بنا به قولی :۱-همراه پدرشان بودند که اسیر شدند و زندانی شدند که بعید است.
.۲- در لشکر امام حسین بودند وزندانی شدند سپس فرار کردند این هم بعید است. چون از اسرای بنی هاشم کسی زندانی نشد وهمگی به مدینه بر گشتند.
۳- قول صواب این است که آنها از وحشت و اضطراب هنگام هجوم خیل دشمن (بعد از شهادت امام حسین ـ علیه السلام ـ ) فرار کردند و به منطقه عتیکیات در نزدیکی مسیب از زمین کربلا رسیدند و مهمان زن آن مرد شقی شدند و سپس به شهادت رسیدند” مرحوم اشتهاردی می نویسد : بنا بر قول سوم آنها به زندان نیفتاده اند…

نتیجه بحث :
با توجه به اینکه شیخ صدوق از بزرگان شیعه است و رُوات مورد اطمینان می‌باشد و روایت را با سند نقل می‌کند، می‌توان گفت که طفلان مسلم همراه مسلم به کوفه نرفتند، چنانچه هیچ اشاره‌ای به این امر در منابع معتبر نشده؛ بلکه این دو بزرگوار همراه کاروان کربلا بودند و بعد از شهادت امام در اثر هجوم کوفیان به خیمه‌گاه امام ـ علیه‌السلام ـ این دو کودک اسیر و این سرنوشت برایشان رقم خورد.

زندگینامه طفلان حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام

شرح زندگینامه طفلان حضرت مسلم بن عقیل علیهاسلام
چون حسین بن على علیه‏السلام شهید گردید، دو پسر کوچک از لشکرگاهى اسیر شدند[۹]و آنها را نزد عبیدالله آوردند، او زندانبان را احضار کرد و به او گفت: این دو کودک را به زندان ببر و خوراک خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها سخت‏گیرى کن.
این دو کودک در زندان روزها روزه مى‏ گرفتند و شب دو قرص نان جو و یک کوزه آب براى آنها مى‏ آوردند. یک سال بدین منوال گذشت، یکى از آنها به دیگرى مى‏گفت: اى برادر! مدتى است ما در زندانیم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است، امشب که زندانبان آمد ما خود را به او معرفى مى‏ کنیم شاید دلش به حال ما بسوزد و ما را آزاد کند.
شب هنگام که زندانبان پیر نان و آب آورد، برادر کوچکتر به او گفت: اى شیخ! آیا محمد صلى الله علیه و آله و سلم را مى ‏شناسى؟
جواب داد: چگونه نشناسم؟! او پیامبر من است.
گفت: جعفر بن ابى طالب را مى ‏شناسى؟
در جواب گفت: چگونه جعفر را نشناسم؟! او پسر عمو و برادر پیامبر من است.
گفت: ما از خاندان پیامبر تو محمد صلى الله علیه و آله و سلم و فرزندان مسلم بن عقیل بن ابى طالب هستیم که یک سال است در دست تو اسیریم و در زندان به ما سخت مى ‏گیرى.
زندانبان پیر به شدت ناراحت شدوبراى جبران بى مهری هاى خود، بر پاى آن دو بوسه مى‏ زد و مى ‏گفت: جانم به قربان شما اى عترت پیامبرخداصلى الله علیه وآله ، این در زندان به روى شما باز است هر کجا که مى‏ خواهید بروید. و دو قرص نان جو و یک کوزه آب در اختیار آنها قرار داد و بعد راه فرار را به آنها نشان داد و گفت: شب ها راه رفته و روزها پنهان شوید تا خدا اسباب نجات شما را فراهم سازد.
آن دو کودک[۱۰]از زندان بیرون آمده و به در خانه پیرزنى رسیدند، پس به او گفتند: ما دو کودک غریب و ناآشنائیم، امشب ما را میهمان کن و چون صبح شود خواهیم رفت.
پیرزن گفت: عزیزانم! شما کی هستید که از هر گلى خوشبوترید؟
گفتند: ما از خاندان پیغمبریم که از زندان عبیدالله بن زیاد گریخته ‏ایم.
پیرزن گفت: عزیزانم! من داماد بدکارى دارم که در واقعه کربلا به طرفدارى از این زیاد حضور داشته و مى ‏ترسم شما را ببیند و پس از شناختن به قتل برساند.
گفتند: ما همین امشب را نزد تو خواهیم بود و صبح به راه خود ادامه مى‏دهیم.
پیر زن براى آنها شام آورد و آن دو پس از خوردن شام، خوابیدند، برادر کوچک به برادر بزرگتر گفت: بیا امشب پیش هم بخوابیم، مى ‏ترسم مرگ، ما را از هم جدا کند!
پاسى از شب گذشته بود که داماد آن پیرزن در خانه را به صدا درآورد، پیرزن پرسید: کیستى؟
گفت: داماد تو.
گفت: چرا اینقدر دیر آمدى؟
گفت: واى بر تو، پیش از آن که از خستگى از پاى در افتم در را باز کن.
پرسید: مگر چه اتفاق افتاده؟!
گفت: دو کودک از زندان عبیدالله گریخته ‏اند و امیر فرمان داده است به هر کس که سر یکى از آنها را بیاورد هزار درهم جایزه بدهند، و براى دو سر، دو هزار درهم خواهد داد. و من خیلى تلاش کردم تا آنها را پیدا کنم ولى متأسفانه نتوانستم!
پیرزن گفت: از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بترس که در روز قیامت دشمن تو باشد.
گفت چه مى‏ گویى؟ باید دنیا را به دست آورد!
گفت: دنیاى بى آخرت به چه دردى مى‏ خورد؟
گفت: تو از آنها طرفدارى مى‏ کنى مثل این که از آنها اطلاع دارى، باید تو را نزد امیر ببرم.
گفت: امیر از من پیرزن که در گوشه بیابان زندگى مى‏کنم چه مى‏ خواهد؟!
گفت: در را باز کن تا امشب را استراحت کرده و صبح به جستجوى آنها برخیزم.
پیرزن در را به روى او باز کرد و او وارد خانه شد و پس از خوردن شام به استراحت پرداخت. نیمه شب بود که صداى آن دو کودک به گوشش خورد، از جا جست و در تاریکى شب به جستجوى آنها پرداخت و چون به نزدیکى آنها رسید، پرسیدند: کیستى؟ گفت: من صاحب خانه‏ام شما کیستید؟ برادر کوچکتر که زودتر بیدار شده بود، برادر بزرگتر را بیدار کرد و به او گفت: از آنچه مى‏ترسیدیم به سراغمان آمد، سپس به او گفتند: اگر با تو به راستى سخن گوییم، در امان تو خواهیم بود؟
گفت: آرى.
گفتند: امانى که خدا و رسولش محترم مى‏دارند؟
گفت: آرى.
گفتند: بر امان خود، خدا و رسول را گواه مى‏گیرى؟
گفت: آرى.
گفتند: ما از عترت پیامبر تو هستیم که از زندان عبیدالله گریخته‏ایم.
او که از فرط خوشحالى سر از پاى نمى شناخت گفت: از مرگ گریخته و به مرگ گرفتار شدید! سپاس خداى را که شما را به دست من اسیر کرد. سپس آن دو کودک یتیم را محکم بست تا فرار نکنند.
در سپیده دم، غلام سیاهى را که «فلیح» نام داشت، صدا کرد و گفت: این دو کودک را گردن بزن و سر آنها را برایم بیاور تا نزد ابن زیاد برده و دو هزار دینار درهم جایزه بگیرم!
غلام، شمشیر برداشت و آنها را جلو انداخت تا در کنار فرات ایشان را به شهادت برساند، و چون از خانه دور شدند یکى از آنها گفت: اى غلام سیاه! تو به بلال مؤذن پیغمبر شباهت دارى.
گفت: به من دستور داده شده تا گردن شما را بزنم، شما مگر کیستید؟!
گفتند: ما از خاندان پیامبریم و از ترس جان از زندان ابن زیاد گریخته و این پیرزن ما را میهمان کرد و اینک دامادش مى‏ خواهد ما را بکشد.
غلام سیاه دست و پاى آنها را بوسید و گفت: جانم به قربان شما اى عترت پیامبر؛ سپس شمشیر را به دور انداخت و خود را به فرات افکند و گریخت، و در پاسخ اعتراض صاحب خود گفت: من به فرمان توام تا تحت فرمان خدا باشى، و چون نافرمانى خدا کنى من از تو اطاعت نمى کنم.
داماد پیرزن بعد از این جریان پسرش را خواست و گفت: من اسباب آسایش تو را از حلال و حرام فراهم مى‏ کنم و دنیاى تو را آباد خواهم کرد، فوراً این دو کودک را گردن بزن و سرهاى آنها را بیاور تا نزد عبیدالله بن زیاد برده جایزه بگیرم. فرزندش شمشیر بر گرفت و کودکان را جلو انداخت و به طرف فرات روانه گشت، یکى از آنها گفت: اى جوان! من از عذاب دوزخ براى تو بیمناکم.
گفت: شما کیستید؟
گفتند: ما از عترت پیامبر محمد رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم هستیم، پدرت مى‏ خواهد ما را بکشد.
آن پسر هم پس از آگاهى، آنان را بوسید و همانند غلام سیاه شمشیرش را به دور انداخت و خود را به فرات افکند، پدرش فریاد زد: تو هم نافرمانى کردى؟ گفت: فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است.
آن مرد گفت: جز خودم کسى آنها را نکشد؛ شمشیر بر گرفت و آن دو کودک را به کنار فرات برده تیغ بر کشید و چون چشم کودکان به شمشیر برهنه او افتاد گریسته و گفتند: اى مرد! ما را در بازار بفروش و مخواه که روز قیامت پیامبر خدا دشمن تو باشد.
گفت: سر شما را براى ابن زیاد مى‏برم و جایزه مى‏ گیرم.
گفتند: خویشى ما با رسول خدا را نادیده مى‏ گیرى؟
گفت: شما با رسول خدا پیوندى ندارید!
گفتند: اى مرد! ما را نزد عبیدالله ببر تا خودش درباره ما حکم کند.
گفت: من باید با ریختن خون شما خود را به او نزدیک کنم.
گفتند: اى مرد! به کودکى ما رحم کن!
گفت: خدا در دلم رحمى نیافریده است.
گفتند: پس بگذار ما چند رکعت نماز بخوانیم.
گفت: به حال شما سودى ندارد، بخوانید.
آنها چهار رکعت نماز خوانده و چشم به آسمان گشودند و فریاد بر آورند که: یا حى یا حکیم یا احکم الحاکمین میان ما و او به حق حکم کن.[۱۱]
سپس آن مرد برخاست و اول گردن برادر بزرگتر را زد و سرش را در پارچه‏ اى گذارد؛ پس برادر کوچک، خود را در خون برادر بزرگتر غلطاند و گفت: مى‏ خواهم رسول خدا را ملاقات کنم در حالى که آغشته به خون برادرم باشم. آن مرد گفت: عیب ندارد، تو را هم به او مى ‏رسانم! او را هم کشت و سرش را در همان پارچه گذاشت و بدن هر دو را به آب فرات انداخت و سر آن دو را نزد ابن زیاد برد.
ابن زیاد بر تخت نشسته و عصاى خیزرانى به دست داشت، سرها را جلوى ابن زیاد گذاشت، ابن زیاد همین که چشمش به آنها افتاد، سه بار برخاست و نشست و گفت: واى بر تو! کجا آنها را پیدا کردى؟!
گفت: پیرزنى از خویشان من آنها را میهمان کرده بود.
گفت: از میهمان بدینگونه پذیرایى کردى؟
سپس از او پرسید: به هنگام کشته شدن با تو چه گفتند؟ و آن مرد تمامى جریان را براى ابن زیاد بازگو کرد.
ابن زیاد پرسید: چرا آنها را زنده نیاوردى تا به تو چهار هزار درهم جایزه دهم؟
گفت: دلم راه نداد جز آن که با خون آنها خود را به تو نزدیک کنم.
ابن زیاد گفت: آخرین حرف آنان چه بود؟
گفت: دست ها را به طرف آسمان برداشتند و گفتند: یا حى یا حکیم یا احکم الحاکمین! میان ما و این مرد به حق حکم کن.
ابن زیاد گفت: خدا در میان تو و آن دو کودک به حق حکم کرد. پس رو به حاضران در مجلس کرده گفت: کیست که کار این نابکار را بسازد؟
مردى شامى از جاى برخاست و گفت: من![۱۲]
عبیدالله گفت: او را به همان جایى که این دو کودک را کشته ببر و گردن بزن، ولى خون او را مگذار که با خون آنها در هم آمیزد، و سر او را نزد من بیاور.
آن مرد شامى فرمان برد و طبق دستور ابن زیاد آن مرد را در کنار فرات به سزاى عمل ننگینش رسانید و سرش را براى ابن زیاد برد.
نوشته‏ اند که: سر او را بر نیزه کرده و در کوچه‏ ها مى‏ گرداندند و کودکان با پرتاب سنگ و تیر آن را نشانه مى‏ رفتند و مى‏ گفتند: این است کشنده عترت رسول خدا.[۱۳]
حجم خسارات و تلفات دشمن به غایت سنگین و زیاد بود. یاران امام علیه‏السلام با وجود کمى تعدادشان دشمن را تار و مار کرده و ضربات مهلکى بر آنها وارد آورده بودند به گونه ‏اى که بعضى از مورخین گفته‏ اند: خانه‏اى در کوفه نبود مگر آن که از آن صداى نوحه و گریه بلند بود. در بعضى از مقاتل تعداد کشتگان لشکر عمر بن سعد را هشت هزار و هشتاد نفر ذکر نموده‏ اند.[۱۴] البته با توجه به شجاعت فوق العاده امام علیه‏السلام و برادران و فرزندان و دیگر عزیزان او، و نیز ایثار و فداکارى اصحاب آن حضرت، این تعداد مبالغه‏ آمیز به نظر نمى رسد، به عنوان نمونه تنها امام علیه‏السلام یک هزار و نهصد و پنجاه تن را به قتل رسانیده است[۱۵]؛ همچنین حضرت عباس بن على علیه‏السلام وقتى یک تنه حمله نمود به شریعه که از آن چهار هزار نفر محافظت مى‏ نمودند همه از هم گسیختند و تعداد زیادى از آنان به خاک مذلت غلطیدند[۱۶]که تعداد مقتولین را قبل از ورود به شریعه بر حسب آنچه روایت شده است هشتاد نفر ذکر کرده‏ اند[۱۷]؛ و لشکر دشمن در برابر حضرت على اکبر علیه‏السلام ناتوان و حیران مانده بود و با آن که تشنه کام بود صد و بیست نفر را به قتل رساند[۱۸]، که بعضى این تعداد را دویست نفر ذکر کرده ‏اند.[۱۹] و همینطور دیگر عزیزان از اهل بیت و اصحاب شجاع و فداکار امام علیه‏السلام.
درباره سن آن بزرگوار گفته شده است که در روز شهادت پنجاه و هشت سال داشت که هفت سال در کنار جدش رسول خدا و سى سال باپدرش امیرالمؤمنین و ده سال نیز با برادرش امام حسن علیه‏السلام و مدت امامت و خلافت حضرت بعد از برادرش یازده سال بوده است.[۲۰]
عمر بن سعد، سر مقدس امام علیه‏السلام را در همان روز (روز عاشورا) به وسیله خولى بن یزید اصبحى و حمیدبن مسلم ازدى نزد عبیدالله بن زیاد فرستاد[۲۱]پس خولى بن یزید با آن سر مقدس به کوفه آمد و به جانب قصر عبیدالله رفت، چون در قصر را بسته یافت به سوى خانه خود آمد و آن سر مقدس را زیر طشتى قرار داد!
هشام مى‏ گوید: پدرم براى من از نوار، دختر مالک (همسر خولى) نقل کرد که گفت: شب هنگام دیدم خولى چیزى را به خانه آورد زیر طشت پنهان مى‏ کند، از او سؤال کردم این چیست؟
گفت: چیزى براى تو آوردم که همیشه بى نیاز باشى! اینک سر حسین در سراى توست. نوار گفت: به او گفتم: واى بر تو! مردم زر و سیم به خانه مى‏ آورند و تو سر پسر دختر پیامبر؟! به خدا سوگند هرگز با تو در یک خانه زندگى نمى کنم، و از بستر برخاستم و به صحن خانه رفتم، به خدا سوگند که نورى را دیدم همانند ستون از آسمان تا آن طشت پیوسته بود و مرغان سفیدى را نیز دیدم که برگرد آن طشت تا بامداد مى‏ چرخیدند، و چون صبح شد خولى آن سر را نزد عبیدالله بن زیاد برد.[۲۲]

برای مشاهده متن روضه ها وسبکهای مداحی و… طفلان مسلم علیها سلام اینجا کلیک بفرمایید

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منابع :
[۱] . ابی مخنف، وقعه الطف، قم، مؤسسه نشر اسلامی، چاپ اول، ۱۳۶۷، ص۹۶٫
[۲] . سید بن طاووس، لهوف، ترجمه عقیقی بخشایشی، قم، نشر بخشایش، چاپ اول، ۱۳۷۷، ص۵۶٫
[۳] . مفید، الارشاد، قم، مؤسسه آل البیت، ۱۴۱۲ هـ، ص۴۰٫
[۴] . اصفهانی، ابوالفرج، مقاتل الطالبین، تحقیق سید احمد، صَقِر، بیروت، دارالمعرفه، بی‌تا، ص۹۴٫
[۵] . مجلسی، بحارالانوار، قم، کتابفروشی اسلامی، چاپ دوم،۱۳۶۹، ج۴۵، ص۱۰۱ به بعد.
[۶] . قمی، عباس، منتهی الامال، قم، موسسه انتشارات هجرت، چاپ هشتم، ۱۳۷۳، ج۱، ص۵۹۳٫
[۷] . قمی، عباس، نفس المهموم، (در کربلا چه گذشت؟) ترجمه ی محمّد باقر کمره‌ای، قم، انتشارات مسجد صاحب الزمان، چاپ پنجم، ۱۳۷۴، ص ۱۹۸٫
[۸] . ر.ک: صدوق، امالی، ترجمه ی کمره‌ای، تهران، انتشارات کتابچی، چاپ پنجم، ۱۳۷۰، ص۸۳ ـ ۸۸،
[۹]- همانطور که از این نقل ظاهر است این کودک به همراه امام حسین علیه‏السلام بوده‏اند، ولى قزوینى از روضه الشهدا نقل نموده که این دو کودک همراه پدرشان مسلم بن عقیل به کوفه آمدند و عبیدالله بن زیاد آنها را اسیر و زندانى نمود. (ریاض الاحزان، ۵).
[۱۰]- نام آن دو کودک محمد و ابراهیم بود که محمد از ابراهیم بزرگتر بوده است. (ریاض الاحزان، ۶).
[۱۱]- از متنخب نقل شده است که: آن مرد چون خواست کودکان را به قتل برساند همسر او پیش آمد و گفت: از این دو کودک یتیم درگذر و از خدا طلب کن آنچه را از عبیدالله آرزو دارى، خداوند در عوض آن جایزه که عبیدالله به تو دهد چندین برابر روزى تو گرداند، ولى مؤثر نیفتاد. (ریاض الاحزان، ۶).
[۱۲]- در منتخب نام این مرد را «نادر» و بعضى نام او را «مقاتل» و از دوستان اهل بیت ذکر کرده ‏اند. (ریاض الاحزان، ۸).
[۱۳]- امالى شیخ صدوق، مجلس ۱۹، حدیث ۲٫
[۱۴]- حیاه الامام الحسین، ۳/۳۱۵٫
[۱۵]- مناقب ابن شهر آشوب، ۴/۱۱۰٫
[۱۶]- مقتل الحسین مقرم، ۲۶۸٫
[۱۷]- بحار الانوار، ۴۵/۴۱٫
[۱۸]- نفس المهموم، ۳۰۹٫
[۱۹]- مقتل الحسین مقرم، ۲۵۹٫
[۲۰]- ارشاد شیخ مفید ۲/۱۳۳ /انساب الاشراف ۳/۲۱۹٫واقوال دیگرى درسن مبارک آن حضرت وجود داردکه به برخى ازآنها اشاره مى‏ کنیم:
مسعودى مى‏ گوید: حسین مقتول شد در حالى که از عمرش پنجاه و پنج سال گذشته بود.(مروج الذهب ۳/۶۲).
طبرى شیعى مى‏ گوید: امام حسین علیه‏السلام در هنگام شهادت، پنجاه و هفت سال از عمر شریفش گذشته بود. (دلائل الامامه، ۷۰).
ابن جوزى مى‏ گوید: امام حسین صلوات الله علیه روز عاشورا که مصادف با جمعه بود، در محرم سال شصت و یک هجرت شهید شد در حالى که از عمرش پنجاه و شش سال و پنج ماه گذشته بود (صفه الصفوه ۱/۳۸۷).و ابوالفرج اصفهانى نیز سن مبارک آن حضرت را پنجاه و شش ساله و چند ماه ذکر کرده است که قبلا در قسمت «تاریخ شهادت» به آن اشاره کردیم. (مقاتل الطالبیین، ۷۸).
[۲۱]- الملهوف، ۶۰٫
[۲۲]- تاریخ طبرى، ۵/۴۴۵٫ بعضى نوشته‏ اند: حامل سر امام به نزد عبیدالله بن زیاد مردى بنام بشر بن مالک بود و چون آن سر مقدس را نزد عبیدالله نهاد و گفت:

املأ رکابى فضه و ذهبا             فقد قتلت الملک المحجبا
«مرکبم را از سیم و زر سنگین بار کن، که من پادشاه با فرو شکوهى را کشتم.»

ابن زیاد از کلام او در غضب شد و گفت: اگر مى‏ دانستى که او چنین است، پس چرا او را کشتى؟! به خدا سوگند چیزى به تو ندهم و تو را به او ملحق کنم. پس گردن او را بزد. (کشف الغمه، ۲/۲۳۲).

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.