اشعار وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها – شاعرناشناس

عاشق همیشه قسمتش حیران شدن بود
حال حبیبان بی سر و سامان شدن بود
اول قرار ما دو تا قربان شدن بود
رفتی و سهم من بلا گردان شدن بود
 
یکسال و نیم آتش گرفتن مال من بود
تقدیر پروانه از اول سوختن بود
 
یکسال و نیم از رفتن تو گریه کردم
با هر نخ پیراهن تو گریه کردم
خیلی برای کشتن تو گریه کردم
با خنده های دشمن تو گریه کردم
 
هر شب بدون تو هزاران شب گذشته
دیگر بیا آب از سر زینب گذشته
 
گفتم به عبدالله که یاد قَرَن کُن
کمتر کنارم صحبت از باغ و چمن کُن
این آخر عمری مرا رو به وطن کُن
من را میان کهنه پیراهن کفن کُن
 
با قاسم و عباسم و اکبر بیائید
من را بسوی کربلا تشییع نمائید
 
آخر مرا در غصه ی ایام بُردند
با خاطرات سیلی و دُشنام بُردند
میل همان شهری که بزم آه … بُردند
این آخر عمری مرا در شام … بُردند
 
پروانه ها خاکسترم را جمع کردند
از زیر سایه بسترم را جمع کردند

 
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

اشعار وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها – مسعود اصلانی
 
امشب سری به خلوت پروانه ها بزن
با یک دل شکسته خدا را صدابزن
 
امشب بیا به روضه یک خواهرشهید
طعنه به غربت دل آیینه ها بزن
 
با اشک لقمه ای ز سر سفره عزا
با نیت تقرب محض و شفا بزن
 
و بعد در میان عزادارهای عشق
خود را شبیه اهل سماوات جا بزن
 
وقت عزای حضرت زینب رسیده است
حرف غریب بودن یک تشنه را بزن
 
با یادخاطرات خودش خواهری گریست
یاد غمی که گفت کسی: بی هوا بزن
 
تا میزدند طفل یتیم سه ساله را
می گفت عمه :بس کن و اصلا مرا بزن
 
در لحظه های آخر خود بی قرار بود
زینب دلش گرفته و چشم انتظار بود
 
می ریخت روی دامن غربت ستاره را
در دست داشت پیرهن پاره پاره را
 
در ماندن و نماندن خود مانده بود که
انداخت از نفس نفس استخاره را
 
چیزی نمانده بود پس از غارت حرم
در دست داشت خاطره گوشواره را
 
در زیر آفتاب فقط آه میکشید
پنجاه و چند سال ز سینه شراره را
 
بر روی دست های خودش دست میکشید
حس کرد لحظه ای غمو درد دوباره را
 
یک سال و نیم هست که همراه آه خود
با زجر میکشدنفس نیمه کاره را
 
با یادجیغ دختری از خواب میپرید
میگفت : برد عمه کسی گاهواره را
 
مانده هنوز در نظرش چکمه های شمر
ای کاش بود پیش برادر به جای شمر
 
اینجا عروج بال و پرت طول میکشد
تسکین سوزش جگرت طول میکشد
 
دورو برت شلوغ شده پس نشستن
گرد و غبار دور و برت طول میکشد
 
طوری تو را زدند که حتی گشودن
لبها و چشم های ترت طول میکشد
 
با خنجر شکسته در دست قاتلت
معلوم بود ذبح سرت طول میکشد
 
اینجا چقدر غارت پیراهن تن
عریان همچو محتضرت طول میکشد
 
با خنجری عذاب تو پایان گرفته است
اما عذاب همسفرت طول میکشد
 
اینجا چه دردهای زیادی کشیده ای
درد نشسته بر کمرت طول میکشد
 
ای وای قاتلی نفست را گرفته است
پایش به روی سینه تو جا گرفته است

 اشعار وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها – محمد حسن بیات لو
 
چشم هایم دوباره بارانی ست
حال و روزم پر از پریشانی ست
 
هر تپش آه میکشم با درد
نفسم بین سینه زندانی ست
 
در دلم شوق پر زدن دارم
ولی امشب هوا چه طوفانی ست
 
دلم از سنگ غم ترک خورده
که فرو ریختن دلم آنی ست
 
بی قرار و خراب و دلتنگم
آنقدر که دلم به دنیا نیست
 
کوچه کوچه اسیر و شبگردم
کار و بارام همیشه حیرانی ست
 
خسته و زار و پر تبم امشب
مرثیه خوان زینبم امشب
 
بانوی عشق حضرت زینب
بی کران‌ست رحمت زینب
 
همه عالم به دست من باشد
میکشم باز منت زینب
 
دختر فاطمه و زین اَب است
به به از این هویت زینب
 
تا قیامت شود که درس گرفت
لحظه لحظه ز نهضت زینب
 
باورش هم برای ما سخت است
عمر پر از مصیبت زینب
 
السلام علیک یا زینب
بانوی مرد کربلا زینب
 
با تو زنده است نام عاشورا
تویی رکن قیام عاشورا
 
ضامن ماندگاری عشقی
اعتبار و دوام عاشورا
 
در نماز شبت دعایم کن
به تو گفته امام عاشورا
 
خطبه خوانی تو در اوج وقار
مرتضای نیام عاشورا
 
استوار و همیشه پا برجاست
با کلامت تمام عاشورا
 
حضرت صبر ، قهرمان بلا
سر فرازی در امتحان بلا
 
آمدی تو اگر ، خدای حسین
آفریده تو را برای حسین
 
همه ی عمر لحظه هایت را
سپری کرده ای به پای حسین
 
از جوانی خود گذشتی تو
همه چیزت شده فدای حسین
 
اولین زائر تن و زخم و
پیکر بر زمین رهای حسین
 
سپر در برابر دشمن
حامی و یار بچه های حسین
 
شیر زن با غرور یا زینب
در مصیبت صبور یا زینب
 
در دل درد پرورت چه شده ؟
با نگاه ز خون ترت چه شده ؟
 
نفست در شماره افتاده
بگو با قلب مضطرت چه شده ؟
 
از چه دور و برت شده خلوت
قاسم و عون و اکبرت چه شده
 
راستی از رقیه ات چه خبر؟
یادگار برادرت چه شده
 
یاد عصر دهم مزن بر سر
مگر آنروز معجرت چه شده؟
 
ای عزادار روضه های حسین
چادر توست بوریای حسین

 

 
اشعار وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها – حسین قربانچه
 
نه هم دمی ،نه مونسی ،نه یار و یاوری
جان کندنم چه سخت شد این روز آخری
 
یک سال و نیم هست که هِی می خورم زمین
مثل کبوتری که ندارد دگر پری
 
گر چه جلال و شوکت من ارث مرتضی است
ارثیه ی قد خم من ،هست مادری
 
عبداله این تن و بدن خسته مرا
تا زیر نور و شعله ی خورشید می بری ؟
 
پاشو ،حسینم آمده رد و بدل کنیم
درد دل و  گلایه ی خواهر برادری
 
در گنجه لای بقچه ، لباسی است رنگ خون
برخیز ، بلکه مونس من را بیاوری
 
می خواهم از فراق شکایت کنم به او
در سینه ام غمی است که او هست مشتری
 
من را زدند ، خب به فدای سرت حسین
هر کس رسید، در تو فرو کرد خنجری
 
سر نیزه ای که بر کمرت خورد روی اسب
بعدا کمانه کرد به کتف کبوتری
 
عباس اگر که بود ، دگر غصه ای نبود
دیگر نمی دوید کسی پشت دختری
 
در شام و کوفه پا قدم  دخترعلی
رونق گرفت کاسبی شال و روسری
 
خوش حال باش موی مرا هیچ کس ندید
خوش حال باش دست نخورده است معجری
 

 

 
اشعار وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها – حسین قربانچه
 
زینبم ،اسطوره ام مهر و وفا را
نور می پاشم تمام کبریا را
در تمام عمر، با صبر و مدارا
یک به یک از پا درآوردم بلا را
**
مریمم، اما غنی تر،خواندنی تر
کربلایی هستم اما ماندنی تر
روضه هایم بازتر،گریاندنی تر
من به زانو می کشم اشک و بکا را
**
کی ز یادم می برم تحقیرها را
نیزه ها، شلاق ها، زنجیرها را
صبر کردم یک به یک تقدیر ها را
تا که راضی بنگرم از خود خدا را
**
آه فرسودم در این یک سال و نیمه
منتظر بودم در این یک سال و نیمه
فکر آن رودم در این یک سال و نیمه
قسمت اصغر نشد آب گوارا
**
پیش چشمم یوسفم را سر بریدند
خنجر از کین بر گلویش می کشیدند
در بیابان پشت زنها می دویدند
هرگز از یادم نبردم نینوا را
**
ساربان ما را اسارت برد کوفه
قلوه سنگی بر جبینم خورد کوفه
داشت زینب از جفا می مرد کوفه
تا که خواندی روی نی آن آیه ها را
**
از بلا شد پیکر من آیه آیه
از نگاه شامیان دارم گلایه
نیست اطمینان دگر،حتی به سایه
بی وفا دیدم غریب و آشنا را
**
صد حکایت دارد این قد کمانم
کعب نی مجروح کرده استخوانم
یاد مادر می کنم با هر تکانم
جستجو کردم زمرگ خود دوا را
**
بوی سیب و یاسمن دارم حسین جان
از تو من یک پیرهن دارم حسین جان
با چنین حالی که من دارم حسین جان
سر کنم ساعات شیرین لقا را

 

 اشعار وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها – حسن لطفی
 
من نگاهم نگاهِ بر راهم
ناله ام گریه های بی گاهم
 
هق هق ام سرفه ام نفس زدنم
من بریده بریده ام آهم
 
بوی گودال می دهد دستم…
تشنه ام …روضه های جانکاهم
 
چشم نه سر نه جان را نه
آه تنها حسین می خواهم
 
حرم گرم و ساده ام پاشید
رفتی و خانواده ام پاشید
 
چشم ها تار می شود گاهی
درد بسیار می شود گاهی
 
درد پهلو چقدر طولانیست
سرفه خونبار می شود گاهی
 
روضه ای که سکینه هم نشنید
سرم آوار می شود گاهی
 
پیش ام البنین نشد گویم
حرف دشوار می شود گاهی
 
گرمی آفتاب یادم هست
التماس رباب یادم هست
 
شانه وقتی که خیزران بخورد
دست سخت است تا تکان بخورد
 
و از آن سخت تر به پیش رباب
ضربه ای طفلِ بی زبان بخورد
 
من صدایش شنیده ام از دور
تیر وقتی به استخوان بخورد
 
از همه سخت تر ولی این است
حنجر کوچکی سنان بخورد
 
حرمله خنده بی امان می زد
غالباً تیر بر نشان می زد
 
تا صدای برادرم نرسید
وای جز خنده تا حرم نرسید
 
ناله ام بند آمد از نفست
نفسم تا به حنجرم نرسید
 
بین گودالِ تو به داد من
هیچ کس غیر مادرم نرسید
 
گرچه خوردم کُتک به جانِ خودت
پنجه ای سمت معجرم نرسید
 
ناله ات بود خواهرم برگرد
جان تو جان دخترم برگرد
 
پسرت بود و بی مهابا زد
به لبت آب بود اما زد
 
تا صدای من و تو را ببُرد
چکمه پوشی به سینه ات پا زد
 
دید زخم است و جای سالم نیست
نیزه برداشت بین آنها زد
 
عرقش را گرفت با دستش
بعد از آن آستین که بالا زد
 
روضه ی پشت گردنت سخت است
خنجرش را درست آنجا زد
 
بعد او جوشن تو را کندند
رفت و پیراهن تو را کندند

 
اشعار وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها – حسین قربانچه
 
 
دل باده بنوش است  سرخان عقیله
خورده شب و روز  از نمک و نان عقیله
 
هر قلب حسینی که شده  واله و شیـدا
در بزم حسینی شـده مهمان عقیله
 
ما عبد و غلامیم به احسان اباالفضل
مجنون حسینیم بـه احسان عقیله
 
خود یک تنه زهرا شد و حیدر شد و حالا
ارباب بود گوش به فرمان عقیله
 
در حوزه علمیّـه زهـراییه ، عباس
زانو زده بر منبر عرفان عقیله
 
آنجا که شد آقای دو عالم تک و تنها
سرباز طراویده ز دامان عقیله
 
تفسیر شد از آه حزینی که رها کرد
در کـرببلا مـریم قرآن عقیله
 
ای جنس پرت از پر جبریل گرانتر
حوریّه کجا، گـوشه ی ویرانه ،عقیله ؟
 
یا حضرت زینب تو بیا قـسمت ما کن
یک کرببلا جان حسین جان عقیله

اشعار وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها – شاعرناشناس

 
پیری زمین گیرم… صبوری ناخوش احوال
یادم نرفته گیر کردی بین گودال….
 
از کربلایت زخمی و بی بال رفتم
با چشم هایی تار از گودال رفتم
 
از حال و روزم بی خبر بودم برادر
با شمر و خولی همسفر بودم برادر
 
با دست خالی جنگ آن اغیار رفتم
با چادر خاکی سر بازار رفتم
 
زخم زبان از شهر پر نیرنگ خوردم
در کوفه از شاگردهایم سنگ خوردم
 
از ازدحام کوچه ها ترسید زینب
از هم محلی کم محلی دید زینب
 
همسایه ای داغ دلم را تازه میکرد
چادر نمازم را سرش اندازه میکرد
 
خاکستر غم بر سر من ریخت کوفه
خورشید را از شاخه ای آویخت کوفه
 
رفتم برای ماندن اسلام رفتم
با آستینی پاره شهر شام رفتم
 
از شعله ها خاکسترت را پس گرفتم
از خیزران آخر سرت را پس گرفتم
 
از راه های سخت و بی برگشت رفتم
با دست هایی بسته …
 
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

 

 
اشعار وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها – علی اکبر لطیفیان

 
تا که افتاد به این کوچه گذارش محتاج
پر شد از لطف کسی کوله بارش محتاج
 
جمع کرد آبروی ریخته ای را با لطف
آبرو داد سر داد و هوارش محتاج
 
شرط بستم سر این دل که بیاید ببرد
عاشق آنست که باشد به قمارش محتاج
 
پوزه مالیدن من رزق برایم دارد
هرکسی هست بهر حال به کارش محتاج
 
من خودم میبرمش سمت جهنم فردا
صورتی را که نباشد به غبارش محتاج
 
انبیا هم به نماز شب او محتاجند
خانوم نافله ها هست هزارش محتاج
 
سر بازار مرا متهم عشق کنید
کس به اندازه ی من نیست به دارش محتاج
 
دستگیری تمامی عوامل با اوست
عرش هم برود هست کنارش محتاج
 
شانه اش کوه رشیدی است که حتی میشد
شیر سرخ عربستان به وقارش محتاج
 
تا قیامت به پریشانی مویش سوگند
کربلا هست به الطاف مزارش محتاج
 
متوسل شده یکدگرند این دو حرم
نشده که نشود یار به یارش محتاج
 
 

 
اشعار وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها – حسن لطفی
 
لحظه ها لحظه های آخر بود
آخرین ناله های خواهر بود
خواهری که میان بستر بود
خنجری خشک و دیده ای تر بود
چقدر سینه اش مکدر بود
 
دستش رو به قبله تا کرده
روی خود را به کربلا کرده
مجلس روضه را بپا کرده
باز هم یاد درد ها کرده
یاد باغ گلی که پرپر بود
 
پلکهایش کمی تکان دارد
رعشه ای بین بازوان دارد
پوست نیروی استخوان دارد
یادگاری ز خیزران دارد
چشم از صبح خیره بر در بود
 
تا علی اکبرش اذان ندهد
سروِ قدش تا نشان ندهد
تا علمدار سایبان ندهد
تا حسینش ندیده جان ندهد
انتظارش چه گریه آور بود
 
زیر این آفتاب می سوزد
تنش از التهاب میسوزد
یاد عباس و آب میسوزد
مثل روی رباب میسوزد
یاد لبهای خشک اصغر بود
 
میزند شعله مرثیه خوانیش
زنده ماندن شده پشیمانیش
مانده زخمی به روی پیشانیش
آه از روز کوچه گردانیش
چقدر در مدینه بهتر بود
 
سه برادر گرفته هر سو را
و علی هم گرفته بازو را
دور تا دور قد بانو را
تا نبینند چادر او را
آه از آن دم که پیش اکبر بود
 
ناگهان یک سپاه خندیدند
بر زنی بی پناه خندیدند
او که شد تکیه گاه خدیدند
مردمی با نگاه خندیدند
بعد از آن نوبت برادر بود
 
آن همه ازدحام یادش هست
جمع کوفی و شام یادش هست
چشمهای حرام یادش هست
حال و روز امام یادش هست
چشمها روی چند دختر بود
 
یک طرف دختری که رفته از حال
یک طرف تل خاک در گودال
زیر پای جماعتی خوشحال
یک تن افتاده تا شود پامال
باز دعوا میان لشکر بود
 
جان او تا ز صدر زین افتاد
خیمه ای شعله ور زمین افتاد
نقش یک ضربه بر جبین افتاد
گیسویی دست آن و این افتاد
حرمله هم کمی جلوتر بود  
 
یک نفر گوئیا سر آورده
زیر یک شال خنجر آورده
عرق شمر را در آورده
وای سر روی دست مادر بود
 

 

 
اشعار وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها – حسن لطفی
 
در چشمهای منتظرم نا نمانده است
یک چشم هم برای تماشا نمانده است
 
از بسکه گریه کرده ام و خون گریستم
اشکی برای دختر زهرا نمانده است
 
نزدیک ظهر و بستر زینب در آفتاب
جانی ولی در این تن تنها نمانده است
 
چیزی برای آنکه فشارم به سینه ام
جز این لباس کهنه خدایا نمانده است
 
غارت زده منم که پس از غارت دلم
زلفی برای شانه زنها نمانده است
 
ای شاه بی کفن ، کفنم کن برادرم
با دست خود به چادر مشکی مادرم
 
آه از خیام شعله ور و از شراره ها
از خنده ها،هلهله ها و اشاره ها
 
غارتگران پس از تو به ما همله ور شدند
بستند پیش ما همه ی راه چاره ها
 
غارت شدند جوشن و پیرآهن و علم
حتی زخیمه ها همه ی گاهواره ها
 
در دستها نبود به جز تازیانه ها
بر پنجه ها نبود به جز گوشواره ها
 
چیزی نمانده بود که معجر بخوانیش
بر گیسوان شعله ور از تکه پاره ها
 
در پیش چشم مادر و خواهر به روی نی
می خورد تاب سر شیر خواره ها
 
از بس زدند بال و پر کودکان شکست
از بس زدند چوب تر خیزران شکست
 

 
 

 
اشعاروفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها – محمد فردوسی
 
ای وقار تو وقار پنج تن
گردش تو در مدار پنج تن
خطبه هایت، ذوالفقار پنج تن
ای همه دار و ندار پنج تن …
 
… عفّت و شرم و حیا پابست تو
آسمان ها و زمین در دست تو
 
احترامات تو پا برجا که هست
ما مگر مردیم این جان ها که هست
ذوالفقار حضرت مولا که هست
بر حریمت پرچم سقا که هست
 
نبش قبر تو خیال باطل است
قبله ی دل ها به سویت مایل است
 
ای نَمای تو نَمای مرتضی
آیه های «انّما» ی مرتضی
زینتی هستی برای مرتضی
خطبه هایت خطبه های مرتضی
 
ذوالفقار نُطق تو کولاک کرد
کوفیان را یک به یک در خاک کرد
 
نذر کردی با برادر باشی و …
پای به پای او مکرّر باشی و …
حافظ اسرار مادر باشی و …
یک تنه مانند لشکر باشی و …
 
هدیه ات تقدیم بر ارباب شد
دسته گل هایت گلاب ناب شد
 
ای عقیله! عقل ها حیران توست
«آفرینش» بیتی از دیوان توست
دست ها بر رشته ی دامان توست
شهر کوفه گوش بر فرمان توست
 
«اُسکُتوا» گفتی همه ساکت شدند
زنگ ها بی زمزمه ساکت شدند
 
مرتضای دوم مایی شما
انعکاس نور زهرایی شما
نقطه ی عطف تولّایی شما
راوی «الّا جمیلا» یی شما
 
ای «خلیله»! ای که هستی بت شکن
جای زینب می نویسم «شیر زن»
 
کعبه ی ماتم شدی یک سال و نیم
موسفید و خم شدی یک سال و نیم
سوختی و کم شدی یک سال و نیم
وارث «آدم» شدی یک سال و نیم
 
گریه هایت سوزناک و آتشین
روضه می خواندی دم آخر چنین : …
 
… ای برادر سایه ی روی سرم
ای حسین جان! ای غریب مادرم
رفتی و بی تو بدون یاورم
بی علمدار و علیِ اکبرم
 
مثل تو در زیر نور آفتاب
پهن کردم بسترم را با شتاب
 
یادم آمد از حرم دل کندنت
بوسه های مادرم بر گردنت
یادم آمد زخم های بر تنت
با تماشای گل پیراهنت …
 
… خاطرات کربلایت زنده شد
کوفه و شام بلایت زنده شد
 
کوچه و بازار شام ای وای وای
سنگ های پشت بام ای وای وای
هتک حرمت بر امام ای وای وای
مردمان بی مرام ای وای
 
دشمنت با حیاییِ تمام
خیزران می زد به لب هایت مدام

 

 
اشعاروفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها – محمد مهدی نسترن

 
ما روضه دار روضه ی رضوان زینبیم
در بین شهر ،شهره به عنوان زینبیم
 
ما داغ دیده ایم که بر سینه میزنیم
این است علتش که پریشان زینبیم
 
ما از نژاد قوم عرب زاده برتریم
از قوم و از قبیله سلمان زینبیم
 
از رشته های چادرش اسلام میچکد
ما از عشیره های مسلمان زینبیم
 
هفتاد و چند آیه از او وحی میشود
ما دسته دسته کشتهء قرآن زینبیم
 
از دست توست جیره ی ماهانه ی همه
ما مستحق تکه ای از نان زینبیم
 
هر چند مجتباست به بیت ولا کریم
بانو کریمه است و گدایان زینبیم
 
ما را برای گریه ی خود انتخاب کرد
مدیون چشم زینب و دستان زینبیم
 
ما را گدای پشت در او نوشته اند
ما مور ملک عشق سلیمان زینبیم
 
مامور امر عمهء صاحب زمان شدیم
گریه کنان حضرت سلطان زینبیم

 
 

 
اشعاروفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها – حسن کردی
 
گفته بودم که دیر یا زود از
راه می آیی و مرا با خود
بعد یک سال و نیم خون گریه
میبری تا وصال خود، تا خود
**
چقدر چشم من به راهت بود
صبح و شب نامتان به روی لب
آمدی و خوش آمدی اما
دیر کردی و پیر شد زینب
**
نه درست است، اشتباهی نیست
چهره ام یک کمی فقط آخر…
نه که یک سال و نیم کم باشد
بی تو چل سال رفته بر خواهر
**
خب بیا بگذریم وقتش نیست
یک کمی از خودت بگو آقا
خودتان شرح می دهی یا من
روضه را باز تر کنم حالا
**
تشنه لب لحظه های آخر را
از دم آخر تو می گویم
سرِ زینب فدات،دلدار از
رنج های سرِ تو می گویم:
**
زخم زیر گلو؟ نه طاقت نیست
قلب و تیرِ سه شعبه؟ اصلآ نیست
سنگ و شمشیر سختیش مثلِ
لحظه های به نیزه رفتن نیست
**
آسمان ریخت بر سرم وقتی
صوت تکبیر در هوا می رفت
جلوی چشم را نمی دیدم
آفتابم به نیزه ها می رفت
**
روزِ تشییع پیکرت در دشت
پسرت بود و بوریا هم بود
بدنت را به قبر وقتی چید
قطعه هایی ز پیکرت کم بود
**
کوفه بود و جواب خوبی ها
کوفه بود و تلافیِ مردم
پشت بام و هنرنمایی با
سرِ تو سنگ بافیِ مردم
**
تو برای خودت سری بودی
روی نی استوار و پا بر جا
هر زمانم ز نیزه افتادی
می شدی تو دوباره از سر جا
**
آفتابم به خواب خود هرگز
سایه ام را ندیده بود اما
روز محمل سواری ام در شهر
زینبت بی نقاب بود آنجا
**
نفسِ آخرم رسید و من
چشم هایم به سمت آمدنت
یادگاریِ تو به روی قلب
می گذارم دوباره پیرهنت

 
اشعاروفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها – یوسف رحیمی
 
دارد به دل صلابت کوه شکیب را
از لحظه ای که بوسه زده زخم سیب را
 
با اقتدار فاطمی خود رقم زده
در کربلا حماسه ی أمن یجیب را
 
با کاروان نیزه چهل منزل آمده
این راه پر فراز بدون نشیب را
 
کوبید صبح قافله بر طبل روزگار
رسوایی اهالی شام فریب را
 
با خطبه های ناله و اشکش غروب ها
تفسیر کرد غربت شیب الخضیب را
 
شد لاله پوش معجرش از حسرت فراق
تا دید روی نیزه نگاه طبیب را
 
جانش رسید بر لبش از دست خیزران
طاقت نداشت طعنه ی تلخ رقیب را
 
می ریخت عطر سیب نفس های خسته اش
در جان باغ وعده ی صبحی قریب را
 

 

 
اشعاروفات حضرت زینب کبری  سلام الله علیها – شاعرناشناس

 
در برت تقدیم جان میخواستم اما نشد
چون کبوتر آشیان میخواستم اما نشد
 
تا کنم گریه به یک زخم از سراپا زخم تو
روضه ای فوق زمان میخواستم اما نشد
 
زخم و خاک و آفتاب و خیمه ی غارت شده
من برایت سایبان میخواستم اما نشد
 
تا به جای تو لگد کوب سواران میشدم
من هزاران جان میخواستم اما نشد
 
دور تا از محمل زینب کند نامحرمان
غرش یک پهلوان میخواستم اما نشد
 
تا که شاید لحظه ی آخر به پایت دق کنم
مهلتی از ساربان میخواستم اما نشد
 
غسل و کفن و دفن و تشیع ات بماند آه من
بر سرت سنگ نشان میخواستم اما نشد
 
نه عمامه نه عبا خاتم نه در وقت سفر
از لب لعل لبت اذان میخواستم اما نشد
 
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

 

 

شعروفات حضرت زینب, اشعاروفات حضرت زینب, اشعارشهادت حضرت زینب, شعرشهادت حضرت زینب, شعرمذهبی, شعرمرثیه حضرت زینب, شعرمدح حضرت زینب 

1 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • پیری زمین گیرم… صبوری ناخوش احوال
    یادم نرفته گیر کردی بین گودال….

    از کربلایت زخمی و بی بال رفتم
    با چشم هایی تار از گودال رفتم

    از حال و روزم بی خبر بودم برادر
    با شمر و خولی همسفر بودم برادر

    با دست خالی جنگ آن اغیار رفتم
    با چادر خاکی سر بازار رفتم

    زخم زبان از شهر پر نیرنگ خوردم
    در کوفه از شاگردهایم سنگ خوردم

    از ازدحام کوچه ها ترسید زینب
    از هم محلی کم محلی دید زینب

    همسایه ای داغ دلم را تازه میکرد
    چادر نمازم را سرش اندازه میکرد

    خاکستر غم بر سر من ریخت کوفه
    خورشید را از شاخه ای آویخت کوفه

    رفتم برای ماندن اسلام رفتم
    با آستینی پاره شهر شام رفتم

    از شعله ها خاکسترت را پس گرفتم
    از خیزران آخر سرت را پس گرفتم

    از راه های سخت و بی برگشت رفتم
    با دست هایی بسته …

    این شعر برای آقای وحید قاسمیه

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.