داستانهای آموزنده
روزی مرد کوری در پیاده روی خیابانی نشسته بود و تابلویی در کنارش گذاشته بـود. روی تابلو نوشـته شده بود : من کور هسـتم لطفا
به من کمک کنید. جوان خلاقی از آن جا می گذشت که متوجه مرد کور شد و مشاهده کرد فقط چند سکه بی ارزش داخل کلاه مرد
کور انداخته شده بود. مرد جوان چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برگرداند و در پشت تابلو
جمله دیگری نوشت و رفت. عصر آن روز که مرد جوان از آن جا عبور می کرد متوجه کلاه مرد کور شد که پر از سکه های با ارزش شده
بود. خوشحال شد و اندکی آن جا مکث کرد. مرد کور از صدای قدم های مرد جوان و توقف طولانی مدتش او را شناخت. خطاب به مرد
جوان گفت شما باتابلوی من چه کردی که این همه لطف مردم به من زیاد شد.مردجوان گفت کارخاص ومهمی نکردم. من فقط نوشته
شما را به شکل دیگری نوشتم. لبخندی زد و رفت. مرد کور هیچ وقت نفهمید که روی تابلویش نوشته شده :
امروز یک روز بهاری است ولی من نمیتوانم آن را ببینم !!!
بهشت و جهنم را چه کسی می سازد؟
روزی مرد با خدایی از خدا پرسید:
“خداوندا، دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟”
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛
مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛
آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد. اما افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند.
به نظرقحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند.
اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد.
خداوند گفت: “تو جهنم را دیدی”
و اما بهشت،
او را به اتاق بعدی بردند و در را باز کردند.
آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت.
اما افراد دور میز، قوی و تپل بودند و دائماً می خندیدند.
با اینکه مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند!!!
مرد گفت: “نمی فهمم!
خداوند جواب داد: “ساده است! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آنها تنها به خودشان فکر می کردند.
جهنم و بهشت هر دو یک شکل هستند، ما آدمیان آن دو را متفاوت می سازیم
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسراول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه
دیده بودنددرخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده بود.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر ازامید شکفتن
پسر سوم گفت: نه درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از
شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید!
شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل از زندگی قضاوت کنید.
همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند.
اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار ، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید.
مبادا بگذارید درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند.
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبینید ؛
در راههای سخت پایداری کنید: لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند.
در پس هر خزانی از زندگی بهاری در راه است.
شاید حرکتی لازم است
کودکی از مسئول سیرکی پرسید:
چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل میتواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!
صاحب فیل گفت:
این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است.
آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.
کودک پرسید چطور چنین چیزی امکان دارد؟
صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت، و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است.
فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!
هر کدام از ما، با نوعی فکر بسته شده ایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است.
( شاید حرکتی لازم است )
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت
که ناآگاهانه به زنی تنه زد ..
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد ..
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت :
مادمازل من لئون تولستوی هستم ..
زن که بسیار شرمگین شده بود، عذر خواهی کرد و گفت :
چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟!
تولستوی در جواب گفت:
شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!!
بیل گیتس رئیس شرکت مایکروسافت در جمع صمیمانه دانش آموزان دبیرستانی گفت: (( در دبیرستان ها خیلی چیز ها را به دانش آموزان نمی آموزند. ))
او هفت اصل مهم را که دانشآموزان در دبیرستان فرا نمیگیرند، بیان کرد. هفت اصل مهم بیل گیتس به این شرح است :
اصل اول: در زندگی، همه چیز عادلانه نیست، بهتر است با این حقیقت کنار بیایید.
اصل دوم: دنیا برای عزت نفس شما اهمیتی قایل نیست.
در این دنیااز شما انتظار میرود که قبل ازآنکه نسبت به خودتان احساس خوبی داشته باشید،
کار مثبتی انجام دهید.
اصل سوم: پس از فارغالتحصیل شدن از دبیرستان و استخدام، کسی به شما رقم فوقالعاده زیادی پرداخت نخواهد کرد. به همین ترتیب قبل از آنکه بتوانید به مقام معاون ارشد، با خودرو مجهز و تلفن همراه برسید، باید برای مقام و مزایایش زحمت بکشید.
اصل چهارم: اگر فکر میکنید، آموزگارتان سختگیر است، سخت در اشتباه هستید.
پس از استخدام شدن متوجه خواهید شد که رئیس شما خیلی سختگیرتر از آموزگارتان است، چون امنیت شغلی آموزگارتان را ندارد.
اصل پنجم: آشپزی در رستورانها با غرور و شأن شما تضاد ندارد.پدر بزرگهای ما برای این کار اصطلاح دیگری داشتند، از نظر آنها این کار «یک فرصت» بود.
اصل ششم: اگر در کارتان موفق نیستید، والدین خود را ملامت نکنید، از نالیدن دست بکشید و از اشتباهات خود درس بگیرید.
اصل هفتم: قبل از آنکه شما متولد بشوید، والدین شما هم جوانان پرشوری بودند و به قدری که اکنون به نظر شما میرسد، ملالآور نبودند