شعرفاطمیه

شعرفاطمیه – مصطفی متولی

شبهای دردو نافله وبیقراری ام
چشم خداست شاهدشب زنده داری ام

گاهی میان گریه که ازهوش می روم
اشک علیست آنکه می آید به یاری ام

چندیست نان نپخته و کاری نکرده ام
شرمنده کنیزم از این خانه داری ام

پیری زودرس به سراغ من آمده
برگ و بری ندارم اگرچه بهاری ام

همسایه ها به مرگ من انگار راضی اند
دلگیر از این محله و این همجواری ام

زخمم به یک اشاره دهن باز میکند
شب تا سحر مراقب این زخم کاری ام

آتش حریف سوره قرآن نمیشود
من کوثرم که در دل تاریخ جاری ام

من رهبرم علیست که حق در مدار اوست
شکر خدا شهید ولایت مداری ام

*************

مدح حضرت زهرا(س) – جوادمحمد زمانی

لطف مدام حضرت یاسین به دست توست
آری دعابه دست تو،آمین به دست توست
آنجاکه سینه درتب اندوه سوخته ست
آرامش دوباره وتسکین به دست توست
پیر خمین جلوه ی فرزندی ی تو داشت
یعنی که عزت و شرف دین به دست توست
آنجا که ابر فتنه گری سایه گسترد
نابودی تمام شیاطین به دست توست
اسلام با دعای تو پیروز می شود
آری کلید فتح فلسطین به دست توست
این انقلاب جلوه ای از کوثر تو بود
بر روح تو سلام خدا و دو صد درود

***********

شعرفاطمیه – مجتبی کرمی

اینکه گریان زسحرتادم مغرب باشید
بایدم فکربد مردم یثرب باشید
 
چشمهاتان چه کبوداست کمی مادرجان
لحظه پلک زدن هاش مواظب باشد
 
دخترت گریه کنان رفته سر سجاده
یک کمی فکر دل ام مصائب باشید
 
لرزه افتد به دلش وقت زوال این ایام
بر سر سفره ی این خانه که غایب باشید
 
ضرب آن سیلی ناجور ، … سرم درد گرفت
آنچنان ضربه زده تا ز عجایب باشید
 
لحظه ای نیست توانم که تصور بکنم
زیر مشت و لگد ظالم غاصب باشید
 
گل سرخی که کشیدند روی پیرهنت
وا شده ، مادر سادات مراقب باشید
 
لا اقل بین دو سرفه نفسی تازه کنید
فکر یک پیرهن خوب و مناسب باشید

***************
شعرفاطمیه – علیرضاخاکساری

آفتاب لب بامم،دگرامیدی نیست
رفتنی ام ، به دعای سحرامیدی نیست
 
هرکه ازاهل مدینه به سراغم آمد
بی صداگفت که خانم بپرامیدی نیست
 
گفته بودم سپر درد و بلایت باشم
دست من نیست علی بر سپر امیدی نیست
 
به گمانم که بنا نیست کنارت باشم
میروم از بر تو همسفر امیدی نیست
 
این قَدَر زحمت دارو و دوا را نکشید
حتم دارم به علاج  کمر امیدی نیست
 
احتیاجی نبود تا که طبیبی دیگر
گفته بودم که به دفع خطر امیدی نیست
 
فضه و زینب ام این بار بلندم کردند
به توانایی این بال و پر امیدی نیست
 
شوهر من به کسی که گله میکرد بگو
خوش خبر باش به زخم جگر امیدی نیست
 
عجبی نیست علی جان که مَحَلَّت ندهند
به چنین طایفه ی خیره سر امیدی نیست
 
تو سلامی بده این بار جوابش با من
به کمال و ادب رهگذر امیدی نیست
 
بچه ها نیمه ی شب گریه کنان می گفتند
” بعد مادر به بقای پدر امیدی نیست ”
 
عجبی نیست علی جان که مَحَلَّت ندهند
به چنین طایفه ی خیره سر امیدی نیست
 
تو سلامی بده این بار جوابش با من
به کمال و ادب رهگذر امیدی نیست
 
بچه ها نیمه ی شب گریه کنان می گفتند
” بعد مادر به بقای پدر امیدی نیست “

*************
شعرفاطمیه – یوسف رحیمی

چندیست که زندگی برایت زهراست
چشمان توباخوشی وخنده قهراست
آن روزکسی به یاری تونشنافت
خونت به خدابه گردن این شهراست
**
جز با غم و درد و بی کسی خو نگرفت
در نزد علی دست به پهلو نگرفت
در بستر غم سه ماه جان کند اما
جز مرگ کسی سراغی از او نگرفت
**
چشمت به ‌خر‌و‌ش ‌ا‌هل ‌درد‌ی ‌ست ‌که ‌نیست
دستت به امید هم نبردی ست که نیست
این شهر شده دیار اشباه رجال
این راه در انتظار مردی ست که نیست
**
قلب تو از این زمانه دیگر سیر است
آوازه‌ی گریه هات ‌عالمگیر است
می خواند خطابه اشک هایت هر روز
در سنگ اگر چه ناله بی تٔاثیر است
**
بردند، تب و تاب و امان را بردند
بردند ز چشم تو توان را بردند
جنات فدک که جای خود، این مر‌د‌م
حتی ز ‌سر ‌تو سایه بان را بردند
**
از غربت بی کران خود می سوزد
باناله در این آمد و شد می سوزد
از شعله‌ی آه سینه‌ی ‌سوخته اش
هر روز مدینه تا اُحد می سوزد

***************
شعرفاطمیه – مهدی پورپاک

هفتاد و پنج روز تمام است مادرم
افتاده بین بستر و حرفی نمی زند
مخفی نموده صورت نیلی خویش را
از چشمهای حیدر و حرفی نمی زند
**
چندیست که برای به پا ایستادنش
دست کمک به جانب دیوار می زند
هر شب کنار پهلوی نیلوفری او
زانو بغل گرفته حسن زار می زند
**
تا لحظه ای که شانه به گیسوی من زند
حتی تمام ثانیه ها را شمرده ام
دیشب حسن به شرم به من گفت اینچنین
زینب هنوز از غم مادر نمرده ام
**
نبضم شدید می زند این روزها دگر
انگار خون به این دل مضطر نمی رسد
پلکم پریده است خدایا به خیر کن
گویا نفس به سینه ی مادر نمی رسد
**
فضّه به یک اشاره به ما گفت بس کنید
دیگر دعا و ناله و امّن یجیب را
مادر همین که رفت بگیرید بی صدا
آرام زیر شانه ی مردی غریب را

**************
شعرفاطمیه – محسن حنیفی

این خانه بی تو بی سر و سامان بماند
خون بر جگرها ؛ اشک بر مژگان بماند
 
آبادی یثرب بدون تو خرابه است
حتی فدک هم بعد تو ویران بماند
 
زینب برای دردهایت نذر کرده
پرسید از من دارد این امکان بماند
 
گفتم بگو از دردهایت مهربانم
گفتی تو با چشم پر از باران …بماند
 
دستار بستی که سرت آرام گیرد
یا زخم روی ابرویت پنهان بماند
 
…پای تنورت روز آخر گریه کردی
یعنی سری در دست این و آن بماند

*************
شعرفاطمیه – شاعرناشناس

ای جان بر لب آمده ؛ جانی برای من
پا رو به قبله ؛ تاب و توانی برای من
 
خیلی توقع علی از تو زیاد نیست
تنها همین که زنده بمانی برای من
 
جای تو روی چشم ؛ انار شکسته ام
کی گفته است بار گرانی برای من
 
یک ذره هم به فکر خودت باش فاطمه
بس نیست این همه نگرانی برای من؟
 
من بی قرار لحظه ای آرامش توأم
اما تو فکر پختن نانی برای من
 
دنیای مهر و معرفتی که گذاشتی
نه سال عاشقانه جوانی برای من
 
این چشم های بی رمقت داد میزند
تا رفتنت نمانده زمانی برای من
 
در پاسخ سلام فقط سعی میکنی
تا پلک ها به هم برسانی برای من
 
من که گله ندارم از این وضع؛ بگذر از
تغییر شکل قد کمانی برای من
 
بس کن تو حرف غسل و کفن؛ میشود عزیز
از آیه های عشق بخوانی برای من
 
در این سه ماه سرخ به زحمت گذاشتی
از مرگ خود چقدر نشانی برای من
 
در بین شهرِ تنگ نظرها نگفتمت بانو
فقط توئی که امانی برای من
 
پس این وداع چیست خداحافظی چرا؟
یعنی نمیشود که بمانی برای من

*************
اشعارفاطمیه _  جعفررسول زاده

ای سینه ات شکسته تر از سقف آسمان
ای اشک تو بهانه ی این چشم خون فشان
کار دلم ز آه گذشته بعید نیست
از سوختن سیاه شود لوح کهکشان
آغاز زندگانی ما با نماز بود
برخیز و یک نماز دگر با علی بخوان
پیراهن فراق و گریبان صبر چاک
تا عمر دارم از تو به دل دارم این نشان
تنهایی ام نگفتنی و غم شنیدنی
بی تو غریب تر شوم ای یار همزبان
از کوچه می گذشتم و دیدم دلم گرفت
یاس مرا ز شاخه شکستند ناگهان

**************
شعرشهادت حضرت زهرا(س) _  حسین رستمی

آن شب میان خانه مراسم گرفته بود
پیوند اشک های علی بود و خونِ رود
بودند زینب و حسنین و زنی که داشت
می ریخت آب و غیر همین ها کسی نبود
محرم نداشتند به جز آستین شان
گریه کنان روضه ی دستی که شد کبود
آن قدر غسل او به نوازش شبیه بود
انگار که فاطمه در خواب رفته بود
تا این که دست کوه به بازوی رود خورد
لرزید زانوانش و آتشفشان نمود
پروانه ها دویده به بالین شمع و بعد
می سوختند و باز به بالا رسید دود
دودی که پلک های خدا را به هم کشید
یک قطره هم چکید به آن خانه در فرود
فرمود سجده های به تن را قیام کن
دارد قیام عرش خدا می ود سجود

*************
شعرشهادت حضرت زهرا(س) _  حسن لطفی

می شویمت که آب شوم در عزای تو
یا خویش را به خاک سپارم به جای تو
قسمت نبود نیت گهواره ساختن
تابوت شد تمامی چوبش برای تو
گر وا نمی شدند گره های این کفن
دق مرگ می شدند ز غم بچه های تو
خون جای آب می چکد از سنگ غسل تو
خون می چکد که زنده کند ماجرای تو
در بود و شعله بود و در افتاد روی تو
گم شد میان خنده ی مردم صدای تو
در بود و شعله بود و از آن در عبور کرد
هر کس که بود نیمه شبی در دعای تو
حالا زمان غسل تو فهمیده ام چرا
روی تو را ندید کسی تا شفای تو
تنها نه جای دست کبودی به چهره ات
آتش اثر گذاشته بر چشم های تو

****************
شب هفتم شهادت حضرت زهرا(س) – حسن لطفی

سر خاکت دوباره آمده ام
تا برایت دوباره گریه کنم
شب هفتم رسیده ام تا با
دلِ خود پاره پاره گریه کنم
**
شب هفت تو نه که هفت من است
آمدم بر سر مزار خودم
هفت شب نه که هفت صد سال است
گریه کردم به روزگار خودم
**
هفت شب می شود که می گیرند
کودکانت سراغ مادر را
هفت شب می شود که می بینند
در و دیوار و خون بستر را
**
باورم نیست با دو دست خودم
ریختم خاک روی چشمانت
چیده ام تکه تکه سنگ لحد
پیش چشمان مات طفلانت
**
باورم نیست چوب گهواره
شده تابوت پیکرت زهرا
تازه فهمیده ام ازحرارت در
آتش افتاده بر پرت زهرا
**
کاش می شد ببینیم زخم
چهره لاله گون تو باقی است
زینبم شسته چادرت را باز
روی آن لکه خون تو باقی است
**
چند وقت نبود رو سویت
حال سر کرده دخترت زهرا
تازه فهمیده ام حرارت در
زده آتش به معجرت زهرا
*****
شب هفت تو و برای علی
شب هفت محرم آمده است
وقت غسلت نشد بگو با من
زخمِ پهلویِ تو هَم آمده است
**
می نشیند به جای تو زینب
با کمی آب روبروی حسین
گوش زینب چه گفته ای که مدام
می زند بوسه بر گلوی حسین

************
اشعارفاطمیه _  اشعارتحویل سال

این دل پر از طراوت گل هاست، شک نکن  
     لبریز از ولایت مولاست، شک نکن
چون سال نو مصادف با فاطمیه شد  
  امسال سال حضرت زهراست، شک نکن
بر دشمن و دوست ، اعتبارش پیداست
در سینۀ عاشقان مزارش پیداست
نوروز ســـر سفرۀ زهــــــــــــــــرا هستیم
سالی که نکوست از بهارش پیداست
در دو عالم جلال ما زهراست
رمز تغییر حال ما زهراست
عید با فاطمیه می آید
ذکر تحویل سال ما زهراست
با نام تو هر کسی که لب باز کند
در هر سخنی که گوید اعجاز کند
خوشبخت کسی که سال خود را، زهرا
با گریه ی بر غم تو آغاز کند
در صحن دل شیعه دوباره غوغاست
آوای دل اهــل ولا یـا زهراست
نوروز بــرای ما نــدارد معنـا
وقتی که عزای فاطمیه بر پاست
امسال شروع سال ما با زهراست
یا مقلب القلوب دنیا زهراست
در لحظه ی تحویل، سر سفره ی عید
ذکر دل بی قرار ما یا زهراست
آینده به نام تو رقم خواهد خورد
بر باورمان جمعه  قسم خواهد خورد
روزی که بهار با تو آغاز شود
نوروز تصنعی به هم خواهد خورد!

****************

امن یجیب خوانم و شب را سحر کنم
با دانه های اشک لبان تو تر کنم
 
خانه خراب می شوم آخر ز داغ تو
پیچیده ام به خویش چه خاکی به سر کنم
 
اما اگر قرار شد از پیش من روی
ماندم چگونه این جگرم را خبر کنم
 
بر روی دامنم بگذارم سر تو را
تا سیر این جمال کبودت نظر کنم
 
از بس نگفته ای که چرا سینه ات شکست
آخر شکایت تو به نزد پدر کنم
 
اصلا خودت بگو که من غیرتی چه سان
از این مسیر قتلگه تو گذر کنم
 
از درد ها برای تو حرفی نمی زنم
از ترس این که غصه تو بیشتر کنم
 
یادت که هست آن سپرت را فروختی
تکلیف بود سینه خود را سپر کنم
 
خود را زدم به شعله که سالم ببینمت
قربان موی تو صدها پسر کنم
 
فرصت نداد تا که خودم را عقب کشم
پهلو تهی ز ضربه دیوار و در کنم
 
قاسم نعمتی
 
*********************
 
 
خاری به چشمهای من انگار می کِشی
وقتی که آه از آن دل خونبار می کشی
 
با خرمنی سپید ز گیسوی خود مرا
روزی هزار بار تو بر دار می کشی
 
بر زانوان بی رمقت راه می روی
بر شانه بار غصه ی بسیار می کشی
 
انگار سوی چشم تو از بین رفته است
که این گونه هی تو دست به دیوار می کشی!
 
شانه به موی دختر دردانه می زنی
دستی بر آن نگاه گهر بار می کشی
 
جاروی خانه … پخت غذا … روز آخری …
داری چقدر از این بدنت کار می کشی…؟
 
این رو گرفتن تو مرا کشت! … از چه رو
چادر به روی دیده و رخسار می کشی؟
 
معلوم می شود زنفسهای سرخ تو
دردی که از جراحت مسمار می کشی
 
ای قبله ی کبود! که با هر نگاه خود
طرحی ز آتش در و دیوار می کشی
 
خود را درست لحظه ی پرواز از قفس
من را شبیه مرغ گرفتار می کشی
 
خانه خراب گشتم و با رفتنت مرا
داری به زیر این همه آوار می کشی!
 
دیگر به غیر مرگ دعایی نمی کنی
حالا که آه از آن دل خونبار می کشی
 
هادی ملک پور
 
*****************
 
 
این روزهای آخر عمرت بیا بخند
اصلاً برای من نه برای خدا  بخند
 
گفتی که گریه هات مرا میکشد علی
یا گریه میکنم سر سجاده یا بخند
 
گفتی بلند شو به سوی مسجدت برو
اینگونه که نمیروم اول شما بخند
 
باشد قبول رو زدن من قبول نیست
پس لا اقل به خاطر این بچه ها بخند
 
اصلاً بنا شد اگر خنده ای کنی
این سینه ات شکسته فقط بی صدا بخند
 
وقتی خداست منتظر خیر مقدمت
خوشحال باش گریه چرا ؟غصه چرا ؟غم چرا؟ بخند
 
علی اکبر لطیفیان
 
*******************
 
 
با سینه ی شکسته علی را صدا مکن
این گونه پیش من کفنت را سوا مکن
 
هفتاد و پنج روز، زمن رو گرفته ای
امروز را بیا و از این کارها مکن
 
من رو زدم تو خنده به تابوت می کنی؟
اینگونه با دلی که شکسته است تا مکن
 
پیراهن اضافه نداری عوض کنی
پس بر لباس خونی خود اعتنا مکن
 
از این طرف به آن طرف خانه پیش من
پیراهن حسین مرا جا به جا مکن
 
من بیشتر به فکر توأم درد می کشی
پس زودتر برو، برو فکر مرا مکن
 
هر قدر هم که باز بگویم نرو بمان
بی فایده است پس برو و پا به پا مکن
 
اصلا بیا بدون خداحافظی برو
حتّی برای ماندن من هم دعا مکن
 
علی اکبر لطیفیان
 
***************
وقتش شده نگاه به دور و برت کنی
فکری برای این همه خاکسترت کنی
 
عذر مرا ببخش، دوایی نداشتم
تا مرهم کبودی چشم ترت کنی
 
امشب خودم برای تو نان می پزم ولی
با شرط اینکه نذر تب پیکرت کنی
 
مجبور نیستی، که برای دل علی
یک گوشه ای بنشینی و چادر سرت کنی
 
من قبله و تو در شرف روبه قبله ای
پس واجب است روی به این همسرت کنی
 
زحمت مکش خودم به حسین آب می دهم
تو بهتر است، فکری برای پرت کنی
 
ای کاش از بقیه ی پیراهن حسین
معجر ببافی و کفن دخترت کنی
 
من، زینب، حسن، همه ناراحت توأیم
وقتش شده نگاه به دورو برت کنی
 
علی اکبر لطیفیان
 
*****************
 
 
زهراست ، یادگاری نور خدای من
خورشید صبح و ظهر و غروبِ سرای من
 
پرواز می کنیم از این خانه تا خدا
من با دعای فاطمه او با دعای من
 
ما نور واحدیم ، نه فرقی نمی کند
من جای او بتابم و یا او به جای من
 
مست تجلیات خداوندی همیم
من با خدای اویم و او با خدای من
 
یک طور حرف می زند انگار بوده است
در ابتدای خلقت و در ابتدای من
 
دنیا! تمام آنچه که داری برای تو
یک تار موی خاکی زهرا برای من
 
کاری که کرد فاطمه کار امام بود
زهراست پس علی من و مرتضای من
 
ما یک سپر برای جهازش فروختیم
چیزی نبود تا که بمیرد به پای من
 
هر شب دلم به گفتن یک فاطمه خوش است
از من مگیر دلخوشی ام را خدای من
 
علی اکبر لطیفیان
 
*****************
 
 
هر چند پر شکسته شدی و نمی پری
اما هنوز، مثل همیشه کبوتری
 
شکر خدا که پاشدی و راه می روی
انگار فاطمه کمی امروز بهتری
 
حتی برای دلخوشیِ ما… چه خوب شد
مشغول کارِ خانه شدی روز آخری
 
شانه زدی به موی پریشان دخترم
می خواستی نشان بدهی باز مادری
 
با این قنوت نا متعادل چه می کنی
داری دعا به خانه ی همسایه می بری!؟
 
هر چند خنده می کنی از دیدنم، ولی
با طرز راه رفتن خود گریه آوری
 
بانو! تو را قسم به دلم احتیاط کن
وقتی که دست جانب دستاس می بری
 
کم کم بساط زندگیم جمع می شود
آخر نگاه می کنی ام جور دیگری …
 
علی اکبر لطیفیان
 
*****************

زهرا ! چه کند می گذرد شستشوی تو
نیمه شب است و تازه رسیدم به موی تو
 
این گیسوی سپید به سنّت نمی خورد
هجده بهاره ای و سپید است موی تو
 
در من هزار بار تو تکثیر می شوی
آیینه ام شکسته شدم روبروی تو
 
ساقی کوثری من اصلا برای توست
اما چگونه آب بریزم به روی تو
 
گلبرگ های خشک تو را آب می زنم
تا در مدینه پخش شود عطر و بوی تو
 
ای در تمام مرحله ها پا به پای تو
با خود مرا ببر که شوم کو به کوی تو
 
 علی اکبر لطیفیان
 
*****************
 
 
سپرده ام به کنیزان و هر چه نوکرتان
که آینه نگذارند، در برابرتان
 
که گیسوی تو یکی در میان پر از یاس است
چه آمده است در این کنج خانه بر سرتان
 
شکسته ای و همینکه به راه می افتی
صدای آینه می آید از سراسرتان
 
چه روی داده که حتی برای یک لحظه
عقب نمی رود از روی چهره معجرتان
 
نبیـنمت که به دیوار تکیه می آری
کنار چشمهای غریب همسرتان
 
کجاست شانه زدنها که کار هر شب بود
به گیسوان همیشه نجیب دخترتان
 
خدا به خیر کند این نفس زدنها را
که سخت می رسد از سینه تا به حنجرتان
 
ببین چگونه غرور شکسته ی مردی
نشسته پای نفسهای رو به آخرتان
 
علی اکبر لطیفیان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.