اشعار مرثیه حضرت زهرا سلام الله علیها ـ رضاباقریان

 

آیا اجازه هست بگریم برایتان
مادر، فدای غربت بی انتهایتان

من را جدا مکن ز در خانه ات که من
دل بسته ام به چادر سرخ سرایتان

شرمنده ام ز روی تو ای مادر حسن
کاری نکرده ام که شوم مبتلایتان

بی قیمتم اگرچه، شما مادرم شدی
من هم شدم گدای تو و بچه هایتان

بی بی کجاست خاک مزار غریب تو
تا جان دهم کنار شما با دعایتان

مانند بال تو، پر و بالم شکسته است
بال و پری بده بپرم در هوایتان

با اینکه روضه های تو اوج مصیبت است
در حیرتم چگونه نمردم برایتان

شهر مدینه با تو مدارا نکرده است
آتش زدند بر در ماتم سرایتان

در کوچه ای که در پیِ حیدر دویده ای
با تازیانه سرخ شده دستهایتان

 

*************************

اشعار مرثیه حضرت زهرا سلام الله علیها ـ اکبرخلیفه

 

ذکر مصیبت خواندم و غم دور برداشت
اشکم میان سوز و ماتم دور برداشت

(باخط به خط بیت الاحزان) سوختم، بعد
با آه شیخ عباس، آهم دور برداشت

چیدند هیزم روی هیزم، بعد از آن دود
با سرکشیِ شعله کم کم دور برداشت

بین در و دیوار مادر ناله می زد
وقتی که مسمارِ مصمّم دور برداشت

قنفذ که دست مرتضی را بسته می دید
تا اینکه فرصت شد فراهم، دور برداشت

آن روز دور افتاد در دست غلاف و
در قتلگاهی دشنه ای هم دور برداشت

*********************

اشعار مرثیه حضرت زهرا سلام الله علیها ـ دکتر حسن لطیفی

ای برادر چه می کنی با خود
چند روزیست سرد و خاموشی
سر به زانو گرفته ای چندی
لب خود می گزی نمی جوشی

یک طرف حال و روز غمگینت
یک طرف ناله های مادرمان
مانده ام با حسین در این بین
که چه خاکی کنیم بر سرمان

درد و دل کن دوباره و دریاب
خواهری را که جان به لب کردی
بَسکه در بینِ خواب لرزیدی
بَسکه در بینِ خواب تب کردی

مشت خود می فشاری و در اشک
چهره ای نا امید می بینم
چه شده در میان گیسویت
چند تاری سپید می بینم
*
دست بردار از دلم خواهر
که پُر از شعله و شراره شده
بعد داغی که آتشم زده است
دل نمانده که پاره پاره شده

روضه ام روضه های یک کوچه است
کوچه ای سرد و کوچه ای تاریک
کوچه ای سنگی و غبار آلود
کوچه ای تنگ و کوچه ای باریک

بارها گفته ام خدا نکند
راه یاسی به لاله چین بخورد
بارها گفته ام خدا نکند
که در آنجا کسی زمین بخورد

ولی ای وای بر سرم آمد
کوچه خالی زِ رفت و آمد شد
چادر مادرم به دستم بود
که در آن کوچه راهِ ما سد شد

بین دیوارهای بی احساس
ازدحام حرامیان دیدم
پنجه ها مشت و دستها سنگین
پنجه ای را در آسمان دیدم

قد کشیدم به روی پا اما
حیف دستش گذشت و از سر من
آسمان تار شد که می نالید
بین گرد و غبار مادر من

چادرش را به سر کشید و به درد
تکیه بر شانه ام به سختی داد
خواست مادر که خیزد از جایش
ولی اینبار هم زمین اُفتاد

دست بر خاک می کشید آرام
با دو چشمان تار چاره نداشت
چادرش را تکاندم و دیدم
گوش خونین و گوشواره نداشت

ناله ام بین خنده ها گم شد
جگرم در عزای چشمش بود
رد خونی به روی دیوار و
جای دستی به جای چشمش بود


******************

اشعار مرثیه حضرت زهرا سلام الله علیها ـ حسن لطفی

شب و کابوس از چشمِ منِ کَم سو نمی اُفتد
تبِ من کَم شده اما تبِ بانو نمی اُفتد

غرورم را شکسته خنده ی نامحرمی یارَب
چه دردی دارد آن کوچه که با دارو نمی اُفتد

جماعت داشت می آمد دلم لرزید می گفتم
که بیخود راه نامردی به ما این سو نمی اُفتد

کِشیدم قَد به رویِ پایم و آن لحظه فهمیدم
که حتی ردِ بادِ سیلی اش بر گونه می اُفتد

نشد حائِل کند دستش گرفته بود چادر را
که وقتی دست حائِل شد کسی با رو نمی اُفتد

به رویِ شانه ام دستی و دستی داشت بر دیوار
به خود گفتم خیالت تخت باشد او نمی اُفتد

سیاهی رفت چشمانش سیاهی رفت چشمانم
وَگَرنه مادری در کوچه بر زانو نمی اُفتد

میان خاک میگردیم و می گویم چه ضربی داشت
خدایا گوشواره اینقَدَر آنسو نمی اُفتد

دو ماهی هست کابوس است خواب هر شَبَم،گیرم
تبِ من خوب شد اما تبِ بانو نمی اُفتد


**********************

اشعار مرثیه حضرت زهرا سلام الله علیها ـ حسن لطفی

در کنده شد از جا و سَرِ شعله زدن داشت
از هیزم از آتش و از دود سخن داشت

شد سرخ به جایِ همه از فرطِ خجالت
میخی که نگاهی به من و گریه من داشت

برخواست کمر بندِ علی ماند به دستش
انگار نه انگار که صد زخم به تن داشت

وقتی که جماعت به سرش ریخت زمین خورد
وقتی که زمین خورد نگاهی به حسن داشت

جا پای مغیره به روی چادرش افتاد
از سینه خوردش خبری مطمئنن داشت

در خانه و در کوچه و حتی دمِ مسجد
ای وای که قنفذ همه جا دست بزن داشت

این دست شکستن عرق شهر درآورد
این طور کشاندن به خدا داد زدن داشت

کابوس نمیکرد رها حال حسن را
یک عمر فقط ناله ی نامرد نزن داشت

مانند حسینش شده محسن ، جگرش سوخت
می گفت علی محسن ما کاش کفن داشت


**********************

اشعار مرثیه حضرت زهرا سلام الله علیها ـ حسن لطفی

خانه ای که شُده خاکِ سه امامش جبریل
خانه ای که نرسد بر سرِ بامش جبریل
خانه ای که به سویش بود قیامش جبریل
خانه ای که به درش بود سلامش جبریل

از درِ کهنه در بسته که خواهش می کرد
اهل آن را به در خانه سفارش میکرد

گفت با در نَفَسِ خانه مریض احوال است
چند روزی ست که از گریه کمی بی حال است
پدرش رفته و سهمش غم و آه و ناله است
گفت با در ولی افسوس که بداقبال است

ناگهان دید در،آن روز که غربت پر بود
سمت جبریل سر کوچه جماعت پر بود

تازه فهمید همان روز سفارشها را
تازه دانست دلیل همه خواهش ها را
دید در یک طرفش هیزم و آتش ها را
بعد از آن دید در آن بین کِشاکشِ ها را

خواست تا نشکند آتش چقدر غوغا کرد
خواست تا وا نشود ضربه ای آن را واکرد

چند ضربه که به در خورد زِ جایش اُفتاد
مادری خم شد و از درد صدایش اُفتاد
پدری آب شد از شانه عبایش اُفتاد
در آتش زده روی سر و پایش اُفتاد

رحم بر آن تنِ بی تاب نیاورد کسی
چادرش شعله ور و آب نیاورد کسی

رفت در کوچه کمر بندِ علی در دستش
تا جدایش بکند گفت بزن بر دستش
دخترش داد زد ای وای برادر دستش
خُرد شد قامت او از همه بدتر دستش

تا که آیینه ترک خورد علی را بردند
پیش دختر که کتک خورد علی را بردند

در آتش زده شد… خیمه و طفلان ماندند
وقتِ غارت شد و این جمع پریشان ماندند
دختران در وسطِ حلقه یِ دزدان ماندند
بی عمو بی سپر و بی سَر و سامان ماندند

خیمه های حرم از آتش شامی پُر شد
دورِ طفلان چقدر جمعِ حرامی پُر شد


********************

اشعار مرثیه حضرت زهرا سلام الله علیها ـ شاعر ناشناس

 

خواهشمندم در مجلسی خوانده شود که حق مطلب ادا شود والا مدیون هستید

مادرے خورد زمین و همہ جا ریخت بهم
همہ ی زندگے ِ شیر خدا ریخت بهم

داغی و تیزی ِ مسمار اذیّت میکرد
تا کہ برخاست ز جا عرش خدا ریخت بهم

بشڪند پاے ڪسے ڪہ لگدش سنگین بود
تا ڪہ زد سلسلہ ی آل عبا ریخت بهم

ثلث سادات میان در و دیوار افتاد
نسل سادات بہ یک ضربہ ی پا ریخت بهم

گُر گرفتہ بدنِ فاطمہ ، ای در بس کن
وسط شعلہ ببین زمزمہ ها ریخت بهم

رویِ او ریخت بهم پهلویِ او ریخت بهم
دهنش غرق ِ بہ خون گشت و صدا ریخت بهم

شدتِ ضربہ چنان بود کہ سر خورد بہ در
رویِ آشفتہ یِ اُمّ النُجَبا ریخت بهم

پشتِ در سینہ یِ سنگین شدہ هم ارثی شد
گیسوانِ پسرش کرب و بلا ریخت بهم

مادرش آمدہ گودال نچرخان بدنش
استخوان های گلویش ز قفا ریخت بهم

با ترک های لبش با نوک پا بازی کرد
همہ ی صورت او با کف پا ریخت بهم…

لطفا اگر شاعرش را می شناسید اطلاع دهید

***********************

اشعار مرثیه حضرت زهرا سلام الله علیها ـ رضا باقریان

میان حنجره ام بغض بی صدا دارم
و بینِ خواب، سحرها ستاره می بارم

زمانه با منِ مضطر نکرد همدردی
زمانه کرد چنانکه هنوز تبدارم

نه می شود که بگویم، نه می شود گریم
نه می شود بنِویسم، که سخت بیمارم

اگرچه زنده ام و می کشم نفس، اما
شهید سینه ی زخمی و درب و دیوارم

خدا کند که کسی نشنود صدایم را
چگونه پرده من از راز کوچه بردارم

خدا کند که دگر مادری زمین نخورد
که من هنوز از آن ماجرا عزادارم

کنار مادرم افتادم از نفس، وقتی
میانِ کوچه زمین خورد دلبر و یارم

رسید روضه به اینجا که مادرم افتاد
تمام دار و ندارم برابرم افتاد

خدا گواست پدر را خمیده تر دیدم
صدای ناله مادر که در حرم افتاد

تمام موی سر من سفید شد، زینب
دمی که بال و پر یاس پرپرم افتاد

وَ آن زمان که عدو مادر مرا می زد
مدینه بود که در کوچه بر سرم افتاد

به ضربه ای که نفس راه کوچه را گم کرد
شبیه بال و پر مادرم، پرم افتاد

هنوز هم که هنوزه تنم عطش دارد
مریض گشتم و لرزه به پیکرم افتاد

میان خواب تنم مثل بید می لرزید
از آن زمان، که در کوچه مادرم افتاد

*************************

اشعار مرثیه حضرت زهرا سلام الله علیها ـ نرگس غریبی

دستی به دیوارست و دستی بر کمر زهرا
کمتر به  خانه فکر کن ، ایام بیماری

با آستین پاره و بازوی مجروحت
دست از رفو کردن چرا تو برنمیداری

زار و نحیفی فاطمه ، امروز بدجوری
از پاره های استخوان خود خبر داری؟

من گندمت را آرد خواهم کرد زهرا جان
تو میتوانی زینب خود را نگهداری

لبخند سردی روی لب داری گل زردم
دست از سر جارو چرا تو بر نمیداری

میخواستی باور کنم که بهتری اما
هرگز نشد ، دست از سر دیوار برداری

تابی به پاهایت نمانده فاطمه ، بنشین
زخم تمام پیکرت امشب شده کاری

پچ پچ به گوشم میرسد ، هر نیمه شب زهرا
یاس کبود از شدت این درد بیداری

پیراهنی دادی به دست زینب و  گفتی
باید امانت را برای من نگهداری

حرف از ، لب و زیر گلو و بوسه و مرگست
زهرای من انگار تو قصد سفر داری

جانی به پایم نیست زانویم زمینگیر است
با این تن بیمار حیدر را بکن یاری

زهرا نگو وقت سفر نزدیک شد برخیز
تو صوت اشهد از بلالت آرزو داری

دارد اذان میگوید و جانی بدستت نیست
تو میتوانی دست از ، این خسته بردارى؟

دیگر نفس بالا نمی آید ز لبهایت
تو ناگزیری از از سفر انگار ، حق داری

مادر که در خانه نباشد زندگی لنگ است
زهرا تو باید بچه هایت را نگهداری

برخیز جان حیدرت دست از سفر بردار
جز تو ندارد هیچ کس با حیدرت کاری

رفتی و مانده استخوانی در گلویم سخت
در چشمهایم مانده از داغ غمت خاری

رفتی و زانوی علی بدجور میلرزد
مانده علی و چاه و یک دنیا گرفتاری

زهرا تو رفتی و نیامد هیچکس بعدت
در خانه ی حیدر ، برای تو عزا داری

********************

اشعار مرثیه حضرت زهرا سلام الله علیها ـ کاظم بهمنی

خسته ام ،منتظرم،لحظه شماری سخت است
روز و شب از غم تو گریه و زاری سخت است

می روم گاه به صحرا که فقط گریه کنم
گریه وقتی به سرت سایه نداری سخت است

می روم تا در و همسایه نگویند به تو
گوش دادن به غم فاطمه کاری سخت است

طاقت آوردن این زخم زبان ها دیگر
بیش از آن سیلی و آن ضربه ی کاری سخت است

فرض کن پیش تو لیلای تو را آزردند
بعد از آن سر به بیابان نگذاری سخت است

بال و پر زخم ، قفس تنگ ، در این وضعیت
زندگی از نظر هر دو قناری سخت است

منتظر باش علی جان پدرم می آید
تک و تنها دل شب خاکسپاری سخت است


***********************

اشعار مرثیه حضرت زهرا سلام الله علیها ـ شاعر ناشناس

برخیز اذان بگو به فراز حرم بلال
خیلی گرفته است دل مضطرم بلال

رفتی به مأذنه بگو از غربت علی
من را زدند پیش روی شوهرم بلال

قدری بلند تر! شنواییم کم شده
آسیب دیده است دوگوشم، سرم بلال

همسایه ها عیادتی از من نمیکنند
در بین شهر از همه تنهاترم بلال

مزد رسالت پدرم خوب داده شد
پا تا به سر کبود شده پیکرم بلال

یک تن نگفت اینکه کتک میخورد زن است
یک تن نگفت دختر پیغمبرم بلال


لطفا اگرشاعرش را می شناسید اطلاع دهید


***********************

اشعار مرثیه حضرت زهرا سلام الله علیها ـ وحید قاسمی

راضی به هر قضایِ خدا می روی علی
چون نوح سمتِ موج بلا می روی علی

دارم به فتحِ خیبر تو فکرمی کنم
با دستهای بسته کجا می روی علی!؟

ای سرشناس شهر، برای توخوب نیست!
مسجد چرا بدون عبا می روی علی!؟

آشفته حالِ فاطمه ی پشتِ درنباش
قدرِ خودت،به هول وولا می روی علی

آیینه ی شکسته ی این کوچه ها منم
ازمن شکسته تر توچرا می روی علی!؟

بی رحمیِ مغیره عجب شمرگونه است!
داری چه زود کرببلا می روی علی!

این کوچه، آخرش ته گودال می رسد
داری میان حرمله ها می روی علی

********************

اشعار مرثیه حضرت زهرا سلام الله علیها ـ وحید دکامین

کُنج خانه فاطمه مأوا مگیر
دست مجروح از غمت بالا مگیر
بر لبت ذکر "وَفاتیٖ" را مگیر
سایه ات را از سر دنیا مگیر

با نگاه از چه جوابم می کنی
می روی خانه خرابم می کنی

باغ سبز من خزانی گشته ای
زیر بار غم کمانی گشته ای
ای که غمگین درجوانی گشته ای
دور طفلان تا توانی گشته ای

دستِ کار از آستین، بیرون مکن
این چنین اطفال خود محزون مکن

دست خود داری به زانو…آه، آه
همچو شمعی تو به سوسو…آه،آه
می شوی پهلو به پهلو…آه، آه
هم گرفتی از علی رو…آه، آه

در میان بسترت مُبهم شدی
کم شدی و کم شدی و کم شدی

تو به جانت غم خریدی فاطمه
با پَرِ خسته پریدی فاطمه
پای عشق من خمیدی فاطمه
سیلی و مسمار دیدی فاطمه

گرچه با غم زندگی صرفی نداشت
جز "حلالم کن علی" حرفی نداشت

غم فزون دارم به سینه بی عدد
قاتل تو شد گمانم آن لگد
من دوباره گیرم از نامت مدد
باورش سخت است،می چینم لحد

سینه گردیده ز داغت چاک،چاک
جانِ حیدر رُخ مکن پنهان به خاک

یا رسول الله امانت را بگیر
یاس پرپر از خزانت را بگیر
پاره ی قلبت، جوانت را بگیر
پیکرِ بی جانِ جانت را بگیر

تو الف دادی و دالت می دهم
بدر بخشیدی هلالت می دهم

بی تو تنها همدم آه شبم
محرم اسرار من، چاه شبم
تا به خاکت راهی ازراه شبم
من غریبانه ترین ماه شبم

بعدِ تو از سینه ام غم پا نشد
بُغض مانده در گلویم وا نشد

**************************

اشعار مرثیه حضرت زهرا سلام الله علیها ـ محمد حسن بیات لو

ای بال و پرشکسته مکش پر زلانه ام
با رفتنت مکن تو عزاخانه – خانه ام

وقتی که رخ زمن تو نهان میکنی ببین
با اشک و گریه محو در آستانه ام

برموی زینب تو خودم شانه می زنم
چون با خبر ز زخم روی کتف و شانه ام

چون خنده میکنی به رخم خنده میکنم
ورنه برای گریه پی یک بهانه ام

در سیل اشک های خودم غرق میشوم
شرمنده از وقوع غمی بی کرانه ام

اشک مرا مگیر به دست شکسته ات
من روضه خوان ضربت آن تازیانه ام


**************************

اشعار مرثیه حضرت زهرا سلام الله علیها ـ حسن لطفی

غم که آوار می شود اِی وای
درد بسیار می شود اِی وای
خواب دُشوار می شود اِی وای
سُرفه خونبار می شود اِی وای
روضه تکرار می شود اِی وای

?


غربتِ بی حَدَش به یادش هست
هِق هقِ مُمتدَش به یادش هست
پسرِ ارشدش به یادش هست
قاتلی که زَدَش به یادش هست
تا که بیدار می شود اِی وای

?


کُن دعا که دِگَر زمین نَخورَد
هیچ زن در گُذَر زمین نَخورَد
لا اقل بی خبر زمین نَخورَد
پیشِ چشمِ پسر زمین نَخورَد
که چنین زار می شود اِی وای

?


شهر صد رنگ بود و مادر بود
نیَتِ چَنگ بود و مادر بود
کوچه ای تَنگ بود و مادر بود
هر طرف سنگ بود و مادر بود
فصل آزار می شود اِی وای

?

خواست پیشَش سپر شود که نشُد
سدِ چندین نفر شود که نشُد
مانعی در گُذَر شود که نشُد
قَدِّ او بیشتر شود که نشُد
حرفِ انظار می شود اِی وای
?

وای از ازدحام و نامحرم
آه بیت الحرام و نامحرم
فاصله یک دو گام و نامحرم
پا به ماهِ امام و نامحرم
چشم خونبار می شود اِی وای

?

کَمَرَش را گرفت برخیزَد
پسرش را گرفت برخیزَد
چادرش را گرفت برخیزَد
تا سرش را گرفت برخیزَد
همه جا تار می شود اِی وای

?

از زمین خوردنش شکسته شده
هفت جایِ تنش شکسته شده
حسن از دیدنش شکسته شده
هم علی هم زنش شکسته شده
وقتِ دیدار می شود ای وای

?

با رُخِ خیس و چهره ی زردش
پسرش تا به خانه آوردش
صورتش را گرفته از مَردَش
نه که سیلی دلیلِ سر دَردَش
سنگِ دیوار می شود ای وای


*****************

اشعار مرثیه حضرت زهرا سلام الله علیها ـ حسن لطفی

از چشم های بچه ها دنیا بیاُفتد
وقتی که در بستر تنِ بابا بیاُفتد

بابا که بیمار است بیمار است دختر
بابا نباشد از غذا حتیٰ بیاُفتد

دختر که بی بابا شود باید بدانی
پیش از تمام بچه ها از پا بیاُفتد

از دستمالی که سرش بسته است زینب
امید دارد این تبِ بالا بیاُفتد

وقتی که شانه می زند می میرد از درد
وقتی که او پا می شود مولا بیاُفتد

پیداست تا پیشِ بقیع رَدِ مسیرش
از قطره خونی که در این صحرا بیاُفتد

بر شانه یِ دو کودکش می آید اما
یا خم شود از درد پهلو یا بیاُفتد

خاکِ مزارش را به سر می ریزد ای داد
آنقدر می گرید خودش آنجا بیاُفتد

مانند آن در ، سایبانش را شکستند
تا سایبانش بر سرِ آنها بیاُفتد

طوری زمین خورده که پلکش وانگردد
طوری زدندش تا به رویش جا بیاُفتد

در شام هم می گفت دختر بچه بابا
ای کاش راهت یک سحر اینجا بیاُفتد

باید توقع داشت پهلویی نماند
وقتی که دختر زیر دست و پا بیاُفتد

وقتی که دستش می شود جای دو چشمش
حَق می دهی این طفلِ نابینا بیاُفتد

تا سنگ فرشِ کوچه های شام را دید
دلشوره دارد از سَرِ نِی ها بیاُفتد

با تاب خوردنهایِ نیزه گفت عمه
آنقدر اینجا می زنندش تا بیاُفتد

بابا گذشت از من دعایی کن مبادا
دست کسی بر گیسویی تنها بیاُفتد

هر بار می بیند تنش را عمه جانش
بد جور یادِ مادرش زهرا بیاُفتد

********************

اشعار مرثیه حضرت زهرا سلام الله علیها ـ نوید ساکت

گشتم پی مضمون ناب و عاشقانه
پس پهلوان جنگ خیبر شد بهانه

می گویم  از آن یل که از فرط شهامت
گویند او را مرد حق  شیر زمانه

آنکس که در جنگ احد طوفان به پا کرد
کرده هزاران تن سوی دوزخ روانه

آن یل که از خیبر کند با یک نظر در
آید لهیب هیبتش ازهرکرانه

بیتش شده بهر همه دارای حرمت
بی اذن او جبریل هم ناید به خانه

اما ببین وقتی که سوم پور حیدر
در گلشن یاس علی می زد جوانه

با آتش و هیزم به سویش حمله بردند
دلسنگهای شهر و بتهای زمانه

باغ علی در داشت، آن در را شکستند
آتش ز در تا عرش حق میزد زبانه

درساقه ی یاس علی داسی نشاندند
بر غنچه اش آن تیغ را رفتند نشانه

هم یاس را هم غنچه را از او گرفتند
بیت الحزن شد بعد از آن، آن آشیانه

 

3 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.